مهاجرت
آشپزخانهای با غذاهای ایرانی به تازگی آغاز به کار کرده بود و هنوز بیشتر کارکنان آنجا به صورت موقت بودند، ویزای ثابت نداشتند. هر چند ماه بعضیها از ناراضی بودن میرفتند یا توسط مدیریت اخراج میشدند. یک افغان که خانوادهاش را در جنگ از دست داده بود وظیفه تهیه سالاد و ماست و خیار را بر عهده داشت. یک ایرانی اهل اهواز تمیزکاری و شستشوی آشپزخانه را انجام می داد، آشپزی هم بلد بود. گفته بود هر چقدر حقوق بدهند راضی است چون پدر بیماری دارد و به علت کفاف ندادن حقوق در ایران، می خواهد هر جا که بشود کار بکند. یک آفریقایی هم مسئول توزیغ غذاها بود. یک مرد و زن فیلیپینی مسئول خرید مواد اولیه بودند. مدیریت گروه ستوران بر عهدهی یک مرد سالخورده انگلیسی به نام جک بود که عملکرد آهسته و دلسوز نبودنش، سرمایهگذار ایرانی را کلافه کرده بود تا به فکر یک سرپرست فرز و چابک باشد و تغییری در وضعیت بدهد. به همین دلیل خانمی به نام شبنم به طور موقت استخدام شد تا پس از دیدن نحوهی کارش با او قرار داد ببندند. سرآشپز یک مرد شصت ساله ایرانی بود که در دستپختش حرف و شبههای وجود نداشت. او نیز به طور موقت آنجا بود. تنها مساله این بود که برای خود در آشپزخانه امپراطوری کوچکی راه انداخته بود و کارکنان آنجا بدون چون و چرا اوامر او را اجرا میکردند. فرمانروایی سرآشپز این گونه بود که هر کس چند دقیقه هم نباید دیر میکرد، روزهای تعطیلی هم که به صورت یک در میان برای هر کارگر در نظر گرفته شده بود او دستور میداد که سر کار حاضر شوند. مدیر گروه و سرمایه گذار از این موضوع خبر نداشتند. در روز اول کاری که شبنم خانم به آنجا رفت با دیدن به هم ریختگی آشپزخانه و شلوغی آنجا احساس کلافهگی کرد. چند دقیقهی ابتدایی را کنار سرآشپز ایستاد. وقتی منشی سفارشها را به سرآشپز داد: سرآشپز گردنش را شق و رق کرد، با انگشت بیشتر درخواستها را ضربدر زد و گفت: نان نداریم، امروز این غذا رو هم نمیپزیم چون درخواستها کم هست. سپس کاغذ را مچاله کرد و در سطل انداخت.
شبنم خانم گفت: زنگ میزنیم و میآریم.
سرآشپز گفت: شما کی هستی خانم؟
شبنم خانم گفت: من تازه استخدام شدم جای آقای جک که کارها رو بررسی، مرتب و اطلاع رسانی کنم. سر آشپز گفت: اینجا من هم سرآشپز هستم هم این چیزی که اینجا بهش میگن سوپروایزر(خیلی با تاکید روی زر رویش را برگرداند به سمت کبابها و مشغول چرخاندن شد.
شبنم خانم گفت: شما موقع کار دست کش استفاده نمیکنید هنوز خظر کرونا هست و ماسک هم نمیزنید، اخلاق کاری رو هم در رابطه با مشتری در نظر نمیگیرید. وقتی خانم منشی سفارش آورد باید بدون غر زدن انجام بدید. برای مشتری اهمیت نداره که امروز چه غذایی بیشتر پخته میشه یا کمتر، ما باید خواسته هاشون رو طبق ذائقهی روزانه برآورده کنیم و متنوع باشیم.
سرآشپز یک چاقو از کنار سیخ برداشت و به صورت افقی رو به شبنم خانم گرفت و گفت: تو حق نداری به من بگی چهکار بکن، چهکار نکن خانم ِ انظباطی. یک بار دیگه تو کار من دخالت کردی نکردی.
منشی لباس شبنم خانم را از عقب می کشید تا او را از سرآشپز دور نگه دارد و از ضربهی احتمالی پیشگیری کند.
شبنم خانم گفت: همه اینجا به کار و پول احتیاج دارند، میدون جنگ نیست که سلاح دستت گرفتی و جبهه میگیری. ما با کسی دعوا نداریم.
سرآشپز با چاقو قدم به قدم نزدیک تر میآمد و با خونی که در صورتش دمیده بود حرف میزد: حالا نشونت میدم کی تصمیم میگیرد.
با چاقو همه را عقب راند. سپس کبابها را از روی منقل برداشت و با سیخ به سطل آشغال ریخت. در آشپزخانه را بست و کلید را در جیب خود گذاشت و گفت: امروز تعطیل است. همهتون برید خونههاتون.
جوان اهوازی گفت: خیال کردی اینجا ایران هست و زور میچربه؟
شبنم خانم به تازگی تحصیلات روانشناسی را اتمام رسانده و با دانشی که کسب کرده بود اینجا به درد کارش هم میخورد، خیلی با طمانینه و جدیت از او خداحافظی کرد و با بقیه کارکنان به هال ِ سفارش غذا رفتند.
شبنم خانم به آقای جک زنگ زد و جریان را توضیح داد و گفت: اگر همین سرآشپز که چاقو را برای تهدید دست میگیرد جلو همکار خود بگیرد آنها هم جوان هستند بیشتر داغ میکنند و ممکن است بلایی سر هم بیاورند.
آقای جک با بیخیالی و خمیازه گفت: حالا من به سرمایه گذار میگم ببینم چی میشه.
جوانها که هر کدام از یک کشور ِ در حال بحران با ویزای توریستی به آنجا آمده بودند بسیار نگران وضعیت خود بودند. نگاه ِ شبنم خانم به روی ساق دست جوان اهوازی افتاد و پرسید چرا سوخته است. جوان گفت: این نسوخته شبنم خانم. من عاشق شدم ولی چون خانوادهام نگذاشتند باهاش ازدواج کنم اینجای دستم رو داغ کردم که دیگه عاشق نشم.
شبنم خانم گفت: چرا نذاشتن.
جوان با جدیت و طنزی که همیشه در زبان جنوبیها و لهجهی شیرین اهوازی است گفت: خانم ِ شبنم چون خیلی زشت بود.
شبنم خانم گفت: از نظر شما هم زشت بود که حرف پدرمادرت رو تکرار میکنی؟
جوان با همان جدیت گفت: خوب شبنم خانم زشت بود منم عاشقش بودم.
همه ناغافل از صداقت ِ بیان او خندهشان گرفت و خودش بیشتر خندید. او در همه حال میخندید حتی هنگامی که سرآشپز با او دعوا میکرد. حرفهای منطقی او نیز یک نوع طنز کلامی پنهان در خود داشت. جوانِ افغان که اختلاف سنی ده ساله با او داشت و از او کوچکتر بود گفت: شبنم خانم ای کله خر شیده، عاشق ایشطو خود خور داغ میکنه؟
جوان اهوازی قهقهه زد آنها هم در همراهی با او دوباره خندیدند و فضا صمیمانهتر شد. همین دانستنهای کوتاه از زندگی همکاران و اینکه شبنم خانم روانشناس هست هر کس خود را علاقمند میدید که از زندگی خود با او درد دل کند. جوان اهوازی گفت: زن سرآشپز هم از اون میترسه من خودم پشت تلفن شنیدم که چه ناسزاهایی بهش میده ما که دیگه غریب غُرَباییم.
صبح روز بعد شبنم خانم با لیستی که برای مرتب کردن آشپزخانه در دست داشت وارد شد. جوان اهوازی با دستپاچگی ماسک را بالا کشید و جای آنکه روی دماغ و دهانش قرار بگیرد ماسک مثل چشم بند به چشمش چسبید. از دست و پا گم کردن او شبنم خانم خندید و بقیه هم به خود جرات خندیدن دادند. جوان اهوازی خودش هم خیلی خودمانیتر و بلندتر خندید.
شبنم خانم با خوش رویی گفت: پس تو فقط وقتی من مییام ماسک میزنی.
بعد روی پیشخوان را نگاه کرد و از جوان افغان پرسید خوب تو چه کارها کردی و چند تا سطل ماست و خیار درست کردی امروز؟ جوان زیر زبانی و با لهجه غلیظ، طوری حرف زد که هیچ کس نفهمید. شبنم خانم به جوان اهوازی گفت: تو با ایشون همکار هستی متوجه شدی چی گفت برام ترجمه کن.
جوان اهوازی گفت: شبنم خانم من فقط سه رو فهمیدم یعنی سه تا سطل ماست. باید برای لهجهی ما دو تا زیرنویس بگذارید.
جوان افغان و شبنم خانم از خنده رو به سمت دیوار برگرداندند. کار کردن در یک کشورِ چند فرهنگی و چند ملیتی با تنوع ِ زبانها و لهجهها، فضای دوستانهای ساخته بود که در کشورهای تک فرهنگی کمتر به چشم میخورد. شبنم خانم سراغ آقای اهل اتیوپی رفت و از او خواست دیگر غذاهای خام را روی سبزیجات نگذارد. سپس ظرفها و کف زمین را با دقت نگاه کرد تا از تمیزی مطمئن شود. جوان اهوازی گفت: شبنم خانم من دیشب تا ساعت سه ظرف میشستم بعد آقای جک وقتی آمد دلش به حال من سوخت خودش کف زمین را دراز کش با تف و حوله پاک کرد. یک جاهایی هم که کم آورد از نشیمن گاهش مایه گذاشت و با حوله زرورق انداخت. همه از نحوه بیان او خندیدند و از اینکه آقای جک با اینکه مدیر گروه هست در این کار به او کمک کرده است، تعجب کردند.
در همان حین آقای جک با مردی در پشت سرش وارد شد و به شبنم خانم گفت: ما دیروز به خانم ِ آقای سرآشپز زنگ زدیم و گفتیم اگر میخواهد این روند را ادامه بدهد و سرِ خود کیترینگ را تعطیل کند، یا اجازه ندهد کارکنان روز تعطیلی خودشان در مرخصی باشند، پرخاشگر و اجتماع ستیز و نامنعطف باشد، با این اخلاق غیرحرفهای دیگر جایی در اینجا ندارد. با خود سرآشپز هم صحبت کردیم گفت: من همین هستم که هستم. این شما هستید که به من احتیاج دارید.
شبنم خانم یک نگاهی به رزومه ی آقای سرآشپز کرد. سرهر شغلی که رفته بود بیشتر از سه یا شش ماه دوام نیاورده بود. آقای جک در ادامهی صحبتهایش گفت: او متاسفانه با اینکه سرآشپز درجه یکی بود اخراج شد و این هم معرفی میکنم سرآشپز جدید. همه با حال تاسف آمیزی سرکار خود مشغول شدند.