مهاجرت به زلزله میماند
گفتوگو با ماهرخ غلامحسینپور، به بهانهی چاپ دوم مجموعه داستان «مرا هم با کبوترها پر بده»؛
– بخش دوم و پایانی –
«مهاجرت به زلزله میماند. میروبد و میغلتاند و بهم میریزد و آنچه از تو بیرون میدهد ملغمهی غریبی است از تنهایی و تعریفهایی که جا به جا شدهاند. حسهایی که کج و کولهاند. خاطراتی که گاه رو به دیوانگی میزنند.»
مجموعه داستان «مرا هم با کبوترها پر بده» نخستین کتابیست که ماهرخ غلامحسینپور برای بزرگسالان به رشتهی تحریر درآورده است. پیش از این کتابی دو جلدی را با عنوان «الاغی که سیب میفروخت» برای نوجوانان منتشر کرده بود. در بخش نخست این گفتوگو به بحث دربارهی قابلیتهای ساختاری داستانهای مجموعهی جدید این نویسنده پرداختیم. در این بخش دربارهی مضمونهای خاصی مانند تنهایی و مهاجرت که در نوشتن این داستانها مورد توجه نویسنده قرار گرفته، با او به گفتوگو نشستهایم.
مهمترین چیزی که خود مرا با این داستانها تا مدتها بعد از خواندنشان درگیر کرد، تنهایی آدمهایشان بود. این تنهایی درونی و رنجی که از آن میبرند، میتوان گفت که فلسفهایست که برای زندگیهایشان نوشته شده. تا چه میزان معتقدید که این، کل فلسفهی هستی بشریست؟ این تنهایی درونی را میگویم، این رنج عظیمی که بشر از آن میبرد.
در دنیای ذهنی من آدمها به معنای عمیق کلمه تنهایند. حتی وقتی تنها نیستند. بر این باورم که غم یا شادی یا عشق ابدی بیمعناست. چون مرگ قویتر از همه این عناصر عمل میکند. من گرچه انسان غم زدهای نیستم ولی وقتی دیگر مُردم پرداختی ظالمانه بر پیکره روح و جسمم حادث شده و همین هم ذهنم را به خودش مشغول میکند. شاید دلیل این نگاه تلخ این باشد که در دنیای من، انسانها ظرفیت غریبی برای بد شدن و بد بودن دارند. ظرفیتی که کمتر از آن برای بخشایش بهره میبرند. تمایل به بدی تن آسانتر از دست یازیدن به خوبی پر از دردسر است. آدمها همدیگر را به ناعادلانهترین شکلی قضاوت میکنند، موقعیتها را فراموش میکنند. خودشان و اشتباهاتشان را مشمول بخشایش مدام میدانند ولی دیگری را مستحق این معرفت نمیبینند. همدیگر را میدرند و از این قضاوتها سرخوش و شادند.
داستانهایی که در پراگ میگذرند، برای من حتی ملموستر بودند چون خودم از نزدیک تمام این فضاها، تمام این آدمها و سرمایی را که این شهر با وجود تمام زیباییهایش به روح آدمی میدمد، حس کردهام. برای همین، داستان «سایهها» گُل سرسبد داستانهای کتاب است به نظرم، چون از هر نظر، این فضا را برای خوانندهای که حتی این شهر را از نزدیک ندیده و فضایش را حس نکرده باشد، به خوبی و به ملموسترین شکل ممکن به تصویر میکشد. هستیشناسی یک مهاجر با هستیشناسی یک آدمی که همیشه در وطن خودش زندگی کرده است، چه تفاوتهایی دارد؟ کیفیت رنجی که هر یک از این دو میبرند چطور؟
شاید نفس کشیدن در شهری که کافکا و هرابال با همه نا امیدیهاشان در آن زیست میکردهاند تاثیرش را بر من و قصههایم هم گذاشته باشد. شهر عاشقان بی هراس و خوشحال اما میانسالان عمیقا تنها. آدمهایی که با دیدن تنهاییهاشان و کتابهای گشوده شدهشان در مترو و اتوبوس یا نشسته روی نیمکتهای حاشیه رود ولتاوا تازه میفهمی چرا کافکا و هرابال و کوندرا آن همه غمزده بودهاند. شهر موسیقی و تاریخ و ساختمانهای چندین و چند ساله و مجسمههای زیبای مهجور مانده. شهر نوستالژیها و دامنهای فلانلی که مدلش را اینگرید برگمن در لانگ شات خیابانهای کازابلانکا میپوشید . شنبه بازارهای پر رونق و قبرستانهای خیال انگیز.
وقتی در خیابانهای پراگ قدم میزنم حس میکنم جزء ناموزونیام که در نمای بیرونی یک فیلم قدیمی قدم میزنم با ساختمانهای مزین به مجسمههای گوتیکی که حتی در کوچه پس کوچههای گمنام شهر پلاساند. یک مهاجر حتی وقتی ساکن شهر نوستالژیکی مثل پراگ باشد باز هم پرندهای است که راه آشیانهاش را گم کرده. چارهای نیست. مهاجرت به زلزله میماند. میروبد و میغلتاند و بهم میریزد و آنچه از تو بیرون میدهد ملغمهی غریبی است از تنهایی و تعریفهایی که جا به جا شدهاند. حسهایی که کج و کولهاند. خاطراتی که گاه رو به دیوانگی میزنند. لااقل در مورد من که این طور بوده.
نکتهی دیگری که در اغلب این داستانها به چشم میخورد، پُر رنگ کردنِ رنج زن بودن در محیطیست که چه زن و چه مرد را مردسالار تربیت کرده. یک واقعیت، که همهی ما از آن رنج میبریم قطعا. و در زندگی واقعی همهمان هم واقعا پر رنگ است این رنج. اما جالب است که در داستان «سایهها»، قضیه برعکس است. آنکه رنج میکشد و تنهایی را با تمام ابعادش حس میکند، مرد داستان است، و زن که البته زن چکیست و ایرانی نیست، اما بخواهیم جنسیتی نگاه کنیم، به هر حال زن است، با این وجود، با بی قیدی و با آسودگی خیال، به هر چه بزرگتر کردن تنهایی مرد زندگیاش دامن میزند. برای همین است که من اتفاقا بر خلاف بعضی منتقدان داستانهایتان فکر میکنم که شما اصلا تک بُعدی به این موضوع زن بودن نگاه نکردهاید. کیفیت زن و مرد بودن را در کانسپت هر داستان و متناسب با آن، شرح دادهاید. مثلا مرد داستان «ژیلتهایی که مرگ ندارند» هم آنقدر روح حساسی دارد که من در ابتدای داستان – که از زبان او روایت میشود – بنا به کلیشههای ذهنی خودم از زنانگی و مردانگی، فکر کردم که زن است. میخواهم بگویم که اتفاقا به عنوان یک زن، اصلا حق به جانب برخورد نکردهاید و بر اساس آنچه در هر داستان رخ میدهد، ویژگیهای آدمهای آن را اعم از زن و مرد، شکل دادهاید، نه با موضعگیری از قبل. نگاه خودتان به موضوع چیست؟
این را فراموش نکنیم که در نهایت مخاطب هنر، انسان است. نه زن و نه مرد مخاطبان خاص عالم هنر نیستند.
من هیچ ابایی ندارم که بگویم روح زنانهام در این قصهها حضور داشته. ابایی ندارم که بگویم از ظلمهایی که به زنان سرزمینم شده و به زنان تمام دنیا میشود شاکی، عاجز و دلخستهام. همین اندازه میدانم که زن درونم دنیای زیباتری را برای بشر میخواهد اما علیرغم همه این اعتقاداتم که هیچ اسمی روی آن نمیگذارم میل من به تجربه همهی فضاها و حسهاست. خیلی وقتها دلم میخواهد مرد درونم را هم دریابم، بنوازم و او را هم بفهمم . بشر از وقتی تنهاتر شد که این تقسیم بندیهای زنانه و مردانه مانع انصافش شد.
در جریانام که مجموعه داستان دیگری را آمادهی چاپ کردهاید. ممکن است به طور خلاصه برایمان بگویید که شباهتها و تفاوتهای داستانهای این دو مجموعه از نظر ساختاری و محتوایی چیست؟
بله. به زودی مجموعه دیگری از قصههایم با نام «زنی که دهانش گم شد» به بازار کتاب عرضه میشود. وقتی از دهه سی زندگی عبور کردی دیگر نمیشود سلانه سلانه و خوش خوشان و آوازه خوان راهت را ادامه دهی. این روزها من راه خانهام را پیدا کردهام. نوشتن خانه من شده است. باید جای امنی برای لختی آسودن بیابم و از دربدری درآیم. اما مجموعه قصههای جدیدم به نظرم کمی از مرگ اندیشی و تلخی درون کتاب فعلی فاصله گرفته است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.