مُردهای که مُرده بود یک نفس عمیق کشید… نوشته فاطمه اختصاری منتشر شد
اشاره:
شهرگان: کتاب «مُردهای که مُرده بود یک نفس عمیق کشید یا ۳۸ روز انفرادی اوین» نوشته فاطمه اختصاری از سوی آموزشکده آنلاین برای جامعه مدنی ایران [توانا] منتشر شد.
این کتاب مجموعهای از نوشتههای وبلاگِ نویسنده در بین سالهای ۱۳۹۱ تا ۱۳۹۳ است. فاطمه اختصاری در مقدمهی کتاب از روز دستگیریاش توسط نیروهای امنیتی سپاه و بازداشت ۳۸ روزهاش از زندان اوین گزارشی به خواننده میدهد و سپس از دادگاهی میگوید که او را به اتهام «توهین به مقدّسات»، «تبلیغ علیه نظام»، «انتشار عکسهای غیرمجاز در اینترنت» و «روابط نامشروع مادون زنا»، به یازده سال و نیم سال زندان تعزیری و ۹۹ ضربه شلاق و پرداخت مقداری جریمه نقدی محکوم میکند! همراهاش سیدمهدی موسوی نیز به اتهامهای واهی مشابه، به یازده سال و نیم سال زندان تعزیری و ۹۹ ضربه شلاق و پرداخت مقداری جریمه نقدی محکوم میشود.
فاطمه اختصاری و سیدمهدی موسوی در آذر ماه سال ۱۳۹۴ هر دو تصمیم میگیرند به این حکم ناعادلانه تن ندهند و به صورت غیرقانونی از مرزها رد شوند و برای همیشه ایران را ترک کنند.
کتاب شامل مقدمه نویسنده، ۱۲ یادداشت و ۱ شعر است که سیدمهدی موسوی نیز پیشگفتاری تحت عنوان «از میان آتش» بر این مجموعه نوشته است.
یادداشت «یک»ام را از مجموعه «مُردهای که مُرده بود یک نفس عمیق کشید یا ۳۸ روز انفرادی اوین» به منظور معرفی برگزیدهایم.
یک
انگار به کودکی برگشته بودم. سر وقتش پستان را میکنند توی دهانت و باید مک بزنی. مجبوری. همین یک انتخاب را داری. نهایتا میتوانی سرت را برگردانی و وَنگ بزنی یعنی یک چیزیت هست که شیر نمیخواهی. آن وقت پستان را از دهانت میکشند بیرون. باید میگفتم «مامان جیش دارم». همان کلمهی «جیش» را هم که میگفتم، مامان با سرعتی عجیب به سمت دستشویی هدایتم میکرد. کاغذِ تا شده را از لای دریچه میله میلهی پایینِ درِ سلول میگذارم بیرون تا بیایند ببرندم دستشویی. «مامان! جیش!». و زندانبانها به فلانشان هم نیست.
به دیوار سنگی تکیه دادهام و ونگ میزنم و خوابم نمیبرد. «حاج خانم» میآید سراغم و پستان چروکیده و آویزانش را میچپاند توی دهانم. میگوید زندانی سلول بغلی از صدای گریهی من خوابش نمیبرد. زندانی سلول بغلی فکر میکند اتفاقی افتاده که من اینجوری ناله میکنم. فکر میکند به من تجاوز شده و احتمالا فردا به او تجاوز میکنند. کلمهی «تجاوز» با اینکه تاثیر خاصی بر شنونده میگذارد و او را دچار احساس انزجار و تنفر میکند اما نمیتواند بار معنایی کاملی را از خود به جا بگذارد. برای مردم اینجوری جا افتاده که اگر به طور کامل به زنی تجاوز نشده باشد، انگار که به او تجاوز نشده است. زندانی سلول بغلی تازه وارد است، نه مثل تو که مدتیست اینجایی.
باید دراز بکشی کف سلول و سرت را بچسبانی به دریچه میله میلهی پایین درِ فلزی، تا بتوانی حرکت تازه واردها را از راهروی تنگ بین سلولها ببینی.
جورابهایش خاکستری است و شلوارش به رنگ مانتوی من، صورتی. محدوده شناخت همسایههایت همین قدر است. «خانم بداخلاقه» در را باز م یکند. خودت را میکشی عقب. «بار آخرت باشه سرت رو چسبوندی به در، وگرنه گزارش رد میکنم!». اینجا دوربین دارد. مطمئنم اینجا دوربین دارد. آن قمُبلی وسط سقف حتما یک چیزی هست، ولی شبیه دوربینهای توی راهرو، که یواشکی از بالای چشمبند دیدهای نیست. شبیه دوربین توی حیاط هواخوری هم نیست. اما حتما یک چیزی هست. قیافهاش مثل آن دستگاهی است که باید به دود حساسیت نشان بدهد و آب بپاشد. اما مگر توی سلول انفرادی م یشود دود به پا کرد؟! مگر اینکه خودت ذره ذره بسوزی و آتش بگیری. مگر موهایت دانه دانه سفید نشدهاند؟! اینجا که آینهای نیست تا ببینی. نه اینجا نه توی دستشوییهای آن طرف راهرو. شب یلدا مینشینم به چهلگیس بافتن موهایم. چهار پنج تا که میبافم خسته میشوم. دستهایم رمق ندارد. «خانم مهربونه» که ناهارم را میآورد میگوید بازجویت گفته اگر باز هم نخوری بازجوییات نمیکند. ونگ میزنم و مشت میکوبم. مامانم را میخواهم. با آن یقه باز و چاک پستانها و بوی شیری که میزند توی دماغم. اگر برود چی؟ اگر ترکم کند چی؟ اگر از دستم ناراحت بشود و قهر کند یا سرم داد بزند چی؟ اگر با دسته ورقهایش بکوبد توی سرم چی؟ نه نه! به خانم مهربونه میگویم چقدر سستم! چقدر بیحالم! میدانم کاری از دستش برنمیآید. فقط میگویم تا چیزی گفته باشم. تا چند دقیقهای بیشتر کنار در بایستد و شاید چیزی بگوید که گفتگویی کرده باشیم.
حالم بد شده و قلبم دارد از جایش کنده میشود. حتما از آن قمبلی روی سقف چک کردهاند که دارم ادا در میآورم یا حالم واقعا بد است. بالاخره میآیند. حاج خانم میگوید دستت را بگذار روی قلبت و یک حمد و سوره بخوان، فوری تپش قلبت خوب میشود. شما جوانها چرا اینقدر خودتان را قرصی میکنید؟ دستم را میگذارم روی قلبم و میخوانم. دلم میخواهد حالم بدتر از این بشود، یا بتوانم حالم را بدتر از این نشان بدهم. بال چادر حاج خانم را میگیرم و میگویم سرم گیج میرود. اشکالی ندارد چادرتان را بگیرم؟ مامان دستم را گرفته و داریم از خیابان رد میشویم. هروقت ماشین میآید دستم را میپیچاند یعنی وایستا! دردم میگیرد وهیچ دلم نمیخواهد دستم را بهش بدهم. میگویم مامان برایم از آن شکلاتهایی که توی مجلهی سروش کودکان تبلیغش را دیدیم میخری؟ دارد میبرَدم دکتر و زمان خوبی است برای ناز کردن و لوس کردن و درخواستهایی که همیشه رویم نمیشود به زبان بیاورم. حاج خانم به آقای دکتر میگوید همهاش از استرس است.
اینها همهشان اینجوری میشوند.
حاج خانم پستانش را از دهانم میکشد بیرون و میگوید هیسسس! گریه نکن! میخواهم بیشتر دَم در بایستد و از تازه وارد بغلی بیشتر حرف بزند. یک بار مادربزرگ گفت مامانت تو را هشت ماه شیر داد، آن آخرها دیگر حوصله شیر دادن نداشت و تلخی میکرد. مامان عصبانی شد و گفت که مادربزرگ دروغ میگوید. گفت خودت پستان را پس زدهای. چون سوراخ شیشهی شیر گشادتر بوده و احتیاجی به مک زدن زیاد نداشته. میخواست بدانم او وظیفهی مادریاش را تمام و کمال انجام داده. این من بودهام که بغل گرم و نرمش را ول کردهام. شیرش را پس زدهام و چسبیدهام به پستان گاو. همان گاوی که مادربزرگ میدوشید، شیرش را میجوشاند و توی شیشه شیری میریخت که سوراخ گشادی داشت.
از آن یکی «لاغره» خوشم میآید. از همهی زندانبانهای اینجا آدمتر به نظر میرسد. بدیاش این است که بعضی وقتها حوصله ندارد در را باز کند و به جایش آن دریچه کوچک پایین در را باز میکند و غذا را هل میدهد توی سلول. با خودش غر میزند که این در سفت است و بد باز میشود. دلم میخواهد بهش بگویم که آن دریچه پایین هم سخت باز میشود، غرچ صدا میکند. تازه باید خم بشوی و زور بزنی. و فکر میکنم دیدن یک متر راهروی جلوی در سلول چه تاثیری دارد که به این چیزها فکر میکنم و برایم اهمیت پیدا کرده است.
بنشین روی صندلی، بدون اینکه کمرت را تا کنی، یک دست را بگذار زیر سر بچه، با دست دیگر آن هاله قهوهای دور پستان را بکن توی دهانش. مطمئن شو مک میزند.
«دهانت را باز کن ببینم!» دریچه بالایی در را باز کرده و نگاهم میکند. چیزی که من میبینم یک دماغ عملکرده است. دهانم را باز میکنم. دو تا قرص صورتی و سفید روی زبانم است و بطری آب توی دستم و هنوز قورتشان ندادهام. تلخیاش درمیآید. «خب تقصیر خودت است یک جوری میخوری آدم نمیفهمد خوردهای یا توی دستت نگه داشتهای» یا چی. جیب مانتوی صورتی پر شده از قرصهای نخورده. قرصهایی که نگه داشتهای برای روز مبادا. شاید یک شب تصمیم گرفتی خودت را خلاص کنی. البتهّ اگر با چند تا قرص استامینوفن و آلپرازولام و پروپرانولول بشود کاری کرد. «آقای دکتر جوانهای امروز همهشان قرصیاند!»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید