Advertisement

Select Page

نامه‌ی تکان‌دهنده‌ی برادر یک دستگیرشده‌ در جنبش آبان ۹۸

نامه‌ی زیر از سایت گویا استخراج شده با توضیحی بدین مضمون: برای حفظ امنیت نگارنده نامه، نام‌ها و زمان ومکان وقوع دستگیری تغییر داده شده است.

«یک روز بعد از تظاهرات که من و برادرم هردو شرکت کرده بودیم شام که خوردیم مجید برادرم به من گفت: داداشی بریم قهوه خانه سری به بچه‌ها بزنیم. من به او گفتم تو برو من کمی دیرتر میام. نیم ساعت بعد وقتی جلو قهوه خانه رسیدم، قهوه چی با دیدن من گفت: گاردها ریختند و بچه‌ها را بردند. برادرت مجید را هم بردند. من پرسیدم: کجا بردند؟ گفت احتمالا آگاهی انتهای خیابان نبرد! خودم را رساندم آنجا. هرکاری کردم جواب ندادند. گفتند اینجا نیاوردند. خواستم برگردم که دیدم، یک گاردی پشت بی‌سیم می‌گفت: حاجی حکم خونه‌ها را بزن که داریم می‌ریم اونجا! فهمیدم که احتمالا خونه ما هم بیایند. سریع خودم را رساندم خونه و چند شیشه مشروب را که در خونه داشتیم جمع و جور کردم. حدودا ساعت یک نصف شب ریختند خونه ما. پنج گارد مرد بود و یک زن. برادرم مجید را با چشم بند و دستبند آوردند خونه. گونی و چشم بند را از سر برادرم برداشتند و شروع کردن به گشتن. خونه را زیر و رو کردن. من کمی بهشون پرخاش کردم که چرا حکم نشان نمی‌دهید، به آنها گفتم: این کارها که می‌کنید خلاف قانون است! یکی از گاردی‌ها گفت: بچه خفه میشی یا تو را هم ببریم! من دیگه چیزی نگفتم ترسیدم مرا هم ببرند. هرچه گشتن چیزی پیدا نکردند و دوباره چشم بند و گونی سر مجید کردند و رفتند. موقع رفتن من شماره ماشین هاشون را برداشتم! هرکاری کردیم که مجید را کجا می‌برید، فقط گفتند: تا وقتی روشن نشده او میهمان ماست!

فردا صبح زود دوباره رفتم انتهای نبرد و سراغ برادرم را گرفتم. دوباره جواب شنیدم: به اینجا نیاورده‌اند. یک نفر گفت ممکن است برده باشند زندان جاده قم. رفتم جاده قم، وقتی رسیدم آنجا پنج شش تا اتوبوس پر آورده بودند. فکر کردم برادرم هم بین آنها باشه! ولی انها هم گفتند: برادرم آنجا نیست. تا ظهر علاف شدم و ناچار بر گشتم خونه. نصف شب بود که دیدیم مجید لت و پار آمد خونه. سفیدی یک چشمش پاره شده بود. پرسیدیم کجا بودی؟ گفت نمی‌دانم. تا چند ساعت پیش چشم بند به چشم و گونی به سر، شاید بیشتر از ده جا ما را بردند. از اینجا به آنجا و هر کجا هم که می‌رسیدیم، فقط می‌زدند! برادرم گفت: بعد از دستگیری، ماشین وَن دمب ودقیقه می‌ایستاد و ما متوجه می‌شدیم؛ افرادی را دستگیر می‌کنند و می‌چپانند توی وَن. از دیشب چشم بند و گونی حتی برای یک دقیقه از سرم برنداشتند! حدودا یک ساعت پیش چند نفر از ما را میدان طالقانی پیاده کردند و گفتند: بروید گم شوید. چیزی از شما گیر نیامد. به یارو که نمی‌دانم بسیجی بود یا پاسدار گفتم: آقا موبایل، دسبند، گردن‌بند و کیف پولم که از من گرفتین چی می‌شه؟ گفت: خفه شو! تو چیزی نداشتی! من هم از میدان طالقانی تا خونه پیاده اومدم»

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights