ناموس
رویا مولاخواه
تو میفهمی ناموس چیه؟ بالاخره چی دراومدی؟ تو اون خاک ارهای که ته کلهات ریختن باید یه نخود مغز هم باشه… اینها را همانی که رگ کلفتی روی گردنش چپانده بود گفت. جواد سرش را لای دستهاش قایم کرد. چشمهای مهناز بلند شدند از خیال پس کلهی جواد و آرام نشستند لای دستهاش که با آن صورتش را پوشانده بود.
صدای مرد باز پاشد و محکم خوابید تو صورتش: بی ناموسید شماها…
حس کرد خون از لای رگهایش پاشید پشت پلکهایش. خودش را سفت گرفت تا کف دست بزرگش نخوابد زیر گوش بازجو.
صدا دوباره غر گرفت: هان؟ رگ گردنت وراومد؟
به خاطر دختر همسایه تیزی میکشی؟ کجایید شماها؟ میخوان ناموس ملت رو لخت کنن. گردن کلفتی کردی قمه ورداری؟…
چشمهای مهناز از کف دستهایش که با آن صورتش را پوشانده بود پاشدند. هق هقی نشست روی شانههای کلفتش خواست حرفی بزند. صدایش بند آمد…
صدا تو بغض بلندگو پاشید. سه بار با تشدید حروف اسم زاغارتش را اعلام کردند و بعد یک نفر آمد و چشمهای تخم سگش را با چشم بند سیاهی بست و زیر گوشش کلمه انفرادی را پاشید.
نگاهی به عکس عقابی که پشت بازوش کوبیده بود کرد و گذاشت ترس بنشیند یک ور دل صاحب مردهاش…
با این همه اهن و تولوپ و اسم در کردن تو محل و بیا و برو و بند آوردن خیابانها و گردن کلفت محل بودن، اما خواهی نخواهی وقتی قمه را از کتف یدی کشیده بود تا پایین، دلش هری ریخته بود. تا ته انفرادی و چارپایهی اعدام و تف و نفرین ننهی یدی و کرک ریزان گولاخهای محل را توی ذهنش بافته بود.
چشمانش را ورمالید و گذاشت سوزش از تُک پلکهای قلمبیدهاش بپاشد تخم چشمش.
از هفتهی پیش که سر سه راه گرفته بودنش تا همین امروز که کوفته با چشمهای کبود، سریده بود روی سکوی بازداشتگاه، یک بند زده بودنش. یکی میگفت: این روزها هرکسی رو بگیرن بی برو برگرد اعدام میکنن حالا هر خری باشه.
یدی که چیزیش نبود. فوقش قد یک هزارپای دم کلفت از کتف تا ستون فقراتش بخیه خورده بود، کمی روی دنده جابه جا شد و گذاشت یقهاش از زور درد تنگ تر شود. اولین بارش که نبود افتاده باشد تنگ مامورها. اما حالا وضعیت فرق داشت. با این بگیر و ببندهای سیاسی کف خیابان و شلوغ پلوغیها میترسید قاطی باقالیها گردنش را بالا بکشند. آنهم سر سیاسی بازی که وقتی بهش فکر میکرد تهش هم سوت میکشید. تف تو ذات جوعن لق یدی .اگر نعش دیوثش را میکشید کنار، میتوانست با یک پسی هم آن ژیگولو را که دور و بر مهناز میپلکید بپراند.
آخ مهناز… با آن چشمهای رنگ رنگی..
روی ور دیگرش غلتید و درد تا پاشنهی پای چپش تیر کشید.
وقتی دستهاش از سگگ دست بند ول شد، فشاری از تپهی کلاش بلند شد. کف دستهاش را گرفت روی صورتش و منتظر شد چشمهای معصوم و رنگی مهناز بنشیند توی خیالش…
صدای انفجار از ته خیابان شرقی پاشد. حس کرد باز رگی دارد توی گردنش میجنبد. روی گوشیش شش دانگ شد. از این قرطی بازیها خوشش نمی آمد. لوکیشن محل را فرستاده بودند. خواست زنگ بزند بر وبچههای کت و کول بالا را گروپی بیندازد توی محل. اما شرمش شد. برای لات محل افت داشت انگاری. دستش را از زیر کاپشن گرفت به کمرش. دستش به جای خالی قمه سرید.
خواست تف غیظش را بپاشد توی جوب. اما ایستاد و به مچ دستهاش نگاه کرد. دستهایی که تا دیروز توی دست بند داشت جر میخورد. صدای موتوری از ته خیابان با ور ورهای توی سرش لاس میزد.
کلمه ناموس توی سرش وول خورد. صدای مردی که رگ کلفتی داشت نشست بیخ گوشش: برای ناموست …
هیکل کلفتش را نشاند ترک موتور یدی و دستش را سرید روی کتف زخمی او. یدی زیر لبش غرید و موتور هوندای هزار را از جا کند. دوباره خودش را سابید به کمر یدی. یدی این بار جیک نکشید. باورش نشد یک هفته پیش شکایت یدی روی میز کلانتری داشت کلفتی دست بند را دور مچهایش تنگ می کرد. حالا ترک هم میرفتند سر ناموس، رگ قمبل کنند. یحتمل رگ گردن یدی را هم با کلمه ناموس ورقلمبیده بودند.
موتور کله کوت، شیب تُک بالای خیابان را هورت کشید. بالا شهر بود دیگر. یدی یاتاق موتور را درآورده بود. لایی کشیدن از ماشینهایی که کول هم سوار بودن برایش سخت نبود.
جواد دستش را توی جیب کاپشن سرید و کلاه تمام کشباف سیاه را روی سر و صورتش کشید و گذاشت چشمهای سیمانیاش که هنوز بنفش بودند از دو تا سوراخ سیاه کلاه بزنند بیرون. شعلههای اتش از بالای خیابان میریخت توی ترافیک لابه لای ماشینها.
و صدای ترقه ساچمهها توی همهمهی بوق، لای ماشینها خوابیده بود. کلمهی بچه آشاقی، زارت از توی پنجرهی باز یک ماشین خوابید تو گوش چپ جواد.
دستش را کشید پشت گردنش و چوب کلفت باتوم را از درز بین پیراهن و پوست تنش ورکشید و با کلفتی رگی که زیر گردنش خوابانده بود کوبید به شیشهی ماشین.
یدی ترمز کشید و موتور روی چرخ عقب پاشد. دو تایی از زین موتور پریدند کف خیابان و لای کفر ماشینها حیدر حیدرشان بلند شد.
چندتا فحش از چندتا ژیگولو دوره شان کرد. لامصب شعارهاشان هم گنده گوزی داشت. یک جوری گردن شق بود. یک طوری حرصاش را درمیآورد که انگار همه پسیهای عمرش را یکباره میزدند رو گردنش.
با آن هیکلهای لاغر، شق و رق دورهشان کردند.
یکیشان دو انگشتش را گذاشت زیر زبانش شیشکی کشید. یدی زیر گوشش گفت: تخم سگ اینجا چرا بنگ پروندی داداش. دو سه محل بالاتر نشونی دادن..
جواد باتوم را کشید به شیشه ماشینهای گنده و فحش خار مادر مالید به همشون. صدای یدی مثل وزوز لای شعار و جیغ و داد گوشش را خاراند. سرش داغ شد و کف دستش را مالید روی کشباف کلاه و لیزی خون لای انگشتانش سرید. کف دستهای خونی اش را چسباند به صورتش و گذاشت چشمهای رنگی مهناز از لای انگشتان خونی اش شره کند.
خون گرفت کاسه چشمهایش را و ته کلفت باتوم را کوبید فرق سر زنی که موهایش گوله شده بود بالای سرش و بی چاک و دهن فحش را کشیده بود به رگ غیرت جواد.
زن شبیه ورق کتاب ،لول شد روی زمین و تکه هایی از سرش چسبید به ته کلفت باتوم.
یدی نگاهش را سرید روی لخته ی لای درز باتوم و با کف دست کوبید به پیشانی اش.
یکی از آن ژیگولوها لگدش را پانچ کرد بین بیضههای یدی و صدای بوق و داد از لای ولوله جمعیت به رگ گردن جواد دست کشید.
وزوز زنی روی سقف ماشین تنور ژیگولوها را داغ کرده بود. یدی لای جمعیت شبیه کاغذ پارهای لگد میشد. جواد موتور را از لبه جدول زیرش کشید و با رکاب جلو، زیر یاتاق ماشین کوبید.
زن با موهای مخملیاش پاشید کف خیابان. غلغله از گرد یدی به سمت جواد پیچید. زن پاشد و از لای ماشینها دوید، لب موتور گرفت به تنگ کله کوت ماشینها و کاپشن جواد با یورش چند نفر از شانههایش افتاد. خودش را از تنگ چند نفر کشید بیرون و لق لق راه افتاد لای ماشینها تا دختر روی سقف را خفت کند. نفسش تنگ آمده بود. تنگ یک کوچه لش تنش کم آورد. خلوت مغازهها با کرکرههای پایینشان ترس جواد را قلقلک داد. کف دستهایش را گذاشت روی صورتش و گذاشت یکبار دیگری چشمهای رنگی مهناز از لای انگشتانش توی سینهاش چنگ بزند. صدای نفسهای زن را دنبال کرد ته بن بست کوچه. دستهایش را از صورتش سر داد تو جیب شلوار و خنگی کارد ماسید رو تپلی انگشتان خونیاش. شبیه جن خودش را کشید به تنگ مرمر دیوار. برای اطمینان نگاهی به اسم بالای سفتی سفید دیوار کرد . «بن بست شهید وطن دوست» شترق ریخت روی چشمهایش که از سوراخ کلاه بیرون بود.
ارام خودش را کشید تو و درست پشت سر زن ظاهر شد. دستش بی محابا دهن دختر را خفت کرد و موهای بلندش پاشید روی صورت جواد. نرمی خفیفی از پوست زن لای انگشتانش جا ماند. با یک حرکت از پشت سر صورت زن را کوبید به مرمر دیوار و صدایی خفه از لای ماسک زن در گوشهای جواد پاشید. تنش را چسباند به گرمای زنی که ناموس نداشت و گذاشت حالش یاتاقان بزند روی تن او.
زن خودش را جمع کرد و صدایش لای دست جواد جویده جویده بیرون زد: بی ناموس…
رگ گردن جواد لای کلاه هم میجنبید. خودش را محکمتر کوبید پشت زن و گذاشت زن لای او و دیوار تقلا کند. چنگ زن گرفت به سیاهی کلاه و سوراخ چشمهای جواد بند امد. دست راستش هنوز دهان زن را بند آورده بود و دست چپش روی تن نرم زن ضرب گرفته بود. از لای انگشتان خفت جواد نفسهای زن بی رمق می شد. فکر کرد تن زن کوتاه میآید و فشار انگشتانش را از لبهایش کم کرد که صدای زن از مرمر دیوار تا پنجرههای بسته کشیده شد: بی ناموسسسس…
انگشتان چپ جواد لبهی تیزی را از جیب وا کرد و با بازشدن پنجرهای کشید به لیزی گردن زن…
زن بی صدا سرش را کج کرد و موهای خیسش مالید روی صورت جواد. جواد عقب رفت و گذاشت تن شل زن بیخ دیوار بغلتد روی زمین. ماسکش گرفته بود به دگمهی لباسش و چشمهای رنگیاش را دوخته بود به صورت جواد. جواد صورتش را با دستهایش پوشاند. آخ مهناز…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
رویا مولاخواه عضوهیأت تحریریه چوک، دبیربخش نقد داستان جنزار، دبیربخش نقدونظر آوای پراو، مؤلف سه رمان وسه مجموعه شعر و کتاب مجموعه نقدها وتحلیلها.