” نام تمام جنگها…”
نام تمام مردگان یحیی است
نام تمام بچههای رفته
در دفترچه دریاست
بالای این ساحل
فراز جنگل خوشگل
در چشم هر کوکب
گهوارهای بر پاست
بیخود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیی است
هر شب فراز ساحل باریک
دریا تماشا میکند همبازیانش را
در متن این آبیچه تاریک
یک دسته کودک را
که چون یک خوشه گنجشک
بر پنج سیم برق
هر شب، گرد میآیند
اسفندیار مردهای (بیوزن، مانند حباب کوچک صابون)
تا مینشیند
شعر میخواند
این پنج تا سیم چه خوشگله
مثل خطوط حامله
گنجشگ تپل مپل نک میزنه به خط سل
هر شب در این کشور
ما رفتگان، با برف و بوران باز میگردیم
در پنجرههای به دریا باز
از هیاهو و بانگ چشمانداز
یک رشته گلدان میبرند از خوابهای ناز
ما را تماشا میکنند از دور
که هم صدای بچههای مرده میخوانیم
آوازمان، در برف پایان زمستانی
بر آبهای مرده میبارد
با کودکان مانده در آوار بمباران
در مجلس آواز، مهمانیم
یک ریز میخواند هنوز اسفندیار آن سو
خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو
دریای فردا کشتزار ماست
نام تمام مردگان یحیی است
آنک دهانهای به خاموشی فروبسته به هم پیوست
تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید
مجموعهای در جزء جزئش، جامهایی که به هم میخورد
آواز گنجشک و بلور وبرف
آواز کار و زندگی و حرف
آواز گلهایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد
از عاشقان، از حلقه پیوند و بینایی
موسیقی احیای زیبایی
موسیقی جشن تولدها
آهنگهای شهربازیها، نمایشها
در تار و پود سازهای سیمی و بادی
شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی
این همسرایان نامشان یحیی است
و آن دهان، خوانندهاش دریاست
با فکر احیای طبیعتها، سفرها، میهمانیها
دم میدهد یحیی
و بچهها همراه او آواز میخوانند
در نیلا به دریا
ای برف ببار
با فکر بهار
بر جنگل و دشت
بر شهر و دیار
ای مادر گرگ
ای چله بزرگ
هی زوزه بکش
هی آه برآر
ما از دل تو
بیباکتریم
از تندر و برق
چالاکتریم
با شمع و چراغ
در خانه و باغ
برف شب عید
همسایه ماست
این سرود و سپید با رنگ امید
فردا که رسید
سرمایه ماست
ای برف ببار
تا صبح بهار …
نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو
گنجشکها و بچههای مرده میخوانند
با چشمهای کوچک شفاف
تا صبح، روی سیمهای برق میمانند.
سپانلو این شعر را زمستان ۶۶ سروده است؛ در اسفند ماه آن سال، درست روزهای اوج گرفتن جنگ ایران و عراق، آن زمان که از یک سو مردم تهران خود را برای استقبال از نوروز در ایام جنگ آماده میکردند و از سویی دیگر زیر موشک باران نیروهای ارتش عراق گرفتار آمده بودند و همه چیز از سراسیمگی حکایت داشت. سپانلو شعر را به غزاله علیزاده نویسندهی صاحب نام ادبیات ما که سرنوشتی تراژیک را نصیب برد، تقدیم کرد. نویسندهای که با او و دستهای دیگر از پیشگامان هنری ما در حشر و نشر بود و آن روزها خود را به عنوان نویسندهای خلاق و صاحب سبک معرفی میکرد. او در همان زمان هم درگیر و دار نوشتن رمان خانه ادریسیها بود. او می خواست در رمان خود با بیانی تمثیلی و به گونهای نمادین رخدادهایی شگفتانگیز و باور نکردنی از حیات انسانی را به نمایش بگذارد و با خلق شهری برساختهی ذهنی به نام “عشق آباد” و بسط و گسترش داستانی آن، از حضور دردهای جانکاه در زندگی انسان بنویسد. دردهایی که غالبا در وجود آدمهای شهر لانه دارند، دردهایی که در طول تاریخ بشری همواره از نابسامانی اجتماعی نشات گرفتهاند و ناشی از زیستن در جوامعی هستند که فقط سرکوب را میشناسند و آدمی را به عنوان انسان آزاد به حساب نمیآوردند و هر آینه او را وارد ماجرایی ناخواسته میکنند. خانه ادریسی ها سال ۷۰ در دو مجلد منتشر شد و در فضای درون متنی خود نمادهایی از ترس، نکبت، تنهایی، حسرت، انزوا و ناکامی را به نمایش گذاشت. این کتاب دستاوردی بود برای داستاننویسی ما و نویسندهای که در زندگی عینی خود هم با این عوالم دست به گریبان بود و همانگونه که اشاره رفت پایانی غمانگیز برای زندگیاش رقم خورد. سپانلو گذشته از این تقدیمنامچه که به زعم نگارندهی این متن نمیتوانست تصادفی باشد و با علم و باور بر سوژهمندی انجام گرفته و مبتنی بر شناخت عمیق از دغدغه های علیزاده بوده است و خود کلید واژه ی برای سرایش است، یک علت دیگر را هم ذکر کرده است که می تواند در پرتاب تاریخی و معرفت شناسانه با مورد اول به سبب قرابتهای ذهنی و داشتن درد مشترک هنرمندانه همپوشانی انجام میدهد. او در این مصاحبه عنوان میدارد : “خانه من نزدیک پادگان جمشیدآباد است. در زمان جنگ مرتب اعلام میشد که باید اینجا را تخلیه کنیم. موشکباران شروع شد و یک بار موشکی به کوچه بالایی خانه من که خانه پدری من هم در آن کوچه بود، اصابت کرد. خانه پدریام ویران شد و خانه من هم تقریبا غیرقابل سکونت. من در همان زمان رفتم خانه برادرم که در اکباتان زندگی میکرد. برادرم آلبوم عکسی نشان من داد که در آن آلبوم، عکسی از بچههایی بود که در کوچه خانه پدریام با هم بازی میکردند. همان کوچهای که در موشکباران تمام خانههایش از بین رفته بود و وقتی آن عکس را دیدم، برادرم به من گفت که به غیر از پسرش، تمام بچههای آن عکس در موشکباران کشته شدهاند. این عکس مرا یاد ملتی از کودکان انداخت که در برابر دشمن مقاومت میکنند. اسم یحیی در نام تمام مردگان یحیی است، نماد زندگی است. من با این شعر میخواهم بگویم که آن بچهها نمردهاند که تمامشان زنده و حی هستند.”
شاعر در همین بیان کوتاه به آن جنبههای حسی و نهیبی که برای سرودن به پشتوانه دیگر انباشتهای ذهنی و رسوب یافته نیاز است، اشاره میکند و با بیان اینکه “این عکس مرا یاد ملتی از کودکان انداخت که در..” پارادوکسی زیرکانه را رقم می زند که از تقابل بخشیدن واژههای “ملتی” با “کودکان” در ذهن شکل می گیرد. او در مصاحبه اش با بیانی ایهام دار اعلام می دارد کودکانی که باید سرخوشانه بازی کنند و از دنیای کودکانهی خود لذت ببرند و فارغ از هر چیز تحمیلی، منجمله جنگ و انبوهشدن و شکلیافتن در قد و قوارهای از “ملیت” خود را قوام ببخشند، ناخواسته و بیاراده در سازمان اجتماعی نقش پیدا میکنند و وارد بازی سیاسی بازیگران پشت پرده میشوند و از این رهگذر دست به مقاومتی میزنند که خارج از توان بالقوه و ذاتی آنهاست. نیروی صفبسته در مقابل آنها این بار برای بازی کودکانه به میدان نیامده است و از سوی بزرگترها بسیج شده است و نام ساختگی دشمن را یدک میکشد و… لاجرم سرنوشتی هم که از این زاویه برایشان رقم میخورد، نه مرگی در هیئت به موشمردگی زدن خود و بیدار چشمی است، بل مرگی واقعی بوده و نیست و نابودن شدن را به ارمغان میآورد و این در تحلیلی تاریخی همان تن دادن به ناخواستههایی است که به انسان از بدو تولد تحمیل میشود. مگر نه اینکه بیدل دهلوی شاعر آیینهها سروده است:
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توام آفریدند
…
اگر این بیان بیدل را به مفردات خود تقطیع کنیم به آن نیروهای برساخته از قدرت میرسیم که محیط بر زندگی آزاد نوع انسان است و همه چیز را از دیرباز برای انقیاد بردن او تدارک دیدهاست و در این میان پیر و جوان و کودک نمیشناسد و در صبحدمان و پرواز و شکلگیری زندگی با همهی ایهام و بیان استعاریاش، قفس هم توامان آماده نگه داشته که این را شاعر سبک هندی ما به زیبایی در شعر خود آورده است و اصولا نباید فراموش کرد که در تاریخ خونبار بشری عدالت از نوع چنگیزخانی؟! اش با جنگ راه انداختن و کشتار توامان بوده است و آن چیز که منشور و مرامنامه تلقی میگردد به تعبیر حمدالله مستوفی فرق نگذاشتن بین پیرزن و جوان برناست و این به یقین عزیمتگاه شاعر ما بوده است که میسراید:
نام تمام مردگان یحیی است
نام تمام بچههای رفته
در دفترچه دریاست
…
این بند نخست شعر سپانلو است که به صورت خطابی و حکمی اجرا شده است. شاعر با آوردن نام “یحیی” در همان سطر نخست روی نکتهای خاص انگشت میگذارد که آن جنبهای از زندگی “یحیی” است که پیامبری را از کودکی با حضورش در سازمان اجتماعی آغازید، لاجرم از کودکیکردن به معنای متعارف کلمه باز ماند و با دور ماندن از جنبههای کودکانه، رشد فکریاش به گونهای دیگر رقم خورد و … شاعر در متن مصاحبه خود به جنبهی دیگری از “یحیی” اشاره دارد و او را به عنوان نماد زندگی میگیرد که این را می توان به سبب غسل تعمید دهنده بودن یحیی پذیرفت و آن بیان آرکائیکی را که شعر دنبال می کند از طریق نمادسازی به سطر نخست شعر پیوند زد و تعبیر شاعر را در بیان نمادین برای زنده و حی بودن کودکان پذیرفت و از طریق کارکرد شعری عنصر “آب” به سطر سوم رسید و با پرتابی جاودانهشدن کودکان قربانیشده در جنگ را ثبت “دفترچه دریا” کرد که وسعتی بیکرانه دارد و خود مظهر پاکی است. هرچند که در جنبهی تاویلی متن و رابطهای که خواننده شعر با شعر برقرار میکند آن صورت مثالی یحیی هم پذیرفتنی جلوه میکند و به قوت خود باقی میماند که وقتی در کودکی به پیامبری میرسد برای هدایتکردن دیگران از وجود خود مایه میگذارد و لاجرم نمیتواند کودکی کند؛ همانگونه که کودکان بازی وقتی ناخواسته وارد مقاومت و جنگ میشوند به عنوان اجزای یک مکانیسم تبلیغاتی هم میتوانند برای تهییج در قامت حسین فهمیدهها قرار بگیرند. کودکانی که در دنبالهی شعر سپانلو این گونه رقم میخورند و شاعر با حس همدردی آنان را “دسته” بندی میکند برای شعر خواندن و همسراییکردن با یحیی، ضمن اینکه از آوردن نام یکی دیگر از شخصیتهای اسطورهای ادبیات ما به نام اسفندیار غافل نیست. اسفندیاری که با پسوند مرده در شعر معرفی میشود و شاعر او را تهی میکند و در پرانتز چون روحی بیوزن میآورد. مگر نه اینکه اسفندیار خود قربانی سرنوشتی از پیش رقم خورده و محتوم است و داستان زندگی او بیش از هر قهرمان دیگر شاهنامه و اساطیری ما به تراژدی نزدیک است و در بیان اساطیری ما صورتی مغموم از خود را به نمایش میگذارد که گذشته از کید و دسیسهی قدرت مسلط، قربانی نیرویی خارج از اراده و توان خود هم میشود و از این رو با خط بطلان کشیدن بر جاودانگی و نامیرایی، به آن”بیوزنی” میرسد که چون حبابی رو به آسمان دارد.
بیخود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیی است
هر شب فراز ساحل باریک
دریا تماشا میکند هم بازیانش را
در متن این آبیچه تاریک
یک دسته کودک را
که چون یک خوشه گنجشک
بر پنج سیم برق
هر شب، گرد میآیند
اسفندیار مردهای (بیوزن، مانند حباب کوچک صابون)
تا مینشیند
شعر میخواند
این پنج تا سیم چه خوشگله
مثل خطوط حامله
گنجشگ تپل مپل نک میزنه به خط سل
هر شب در این کشور
ما رفتگان، با برف و بوران باز میگردیم
…
یدالله رویایی در شعری با عنوان “سنگ خورشید” از مجموعه شعر “هفتاد سنگ قبر” سروده است.
ابلیس پیر، تیره از بستر برخاست
و کودکان سنگر
در گوشههای هرگز خفتند
آن روز
در گوشههای هرگز
انگشت
شرم از شمردن میکرد …
دنبالهی شعر سپانلو گویا این “گوشههای هرگز” شعر رویایی را بازخوانی میکند وقتی که تمام آمال و آرزوهای انسانی کودکان و زندگی نکرده شان را بر روی دایره می ریزد. در سطر سطر شعری او دردی موج می زند که حکایت از نرسیدنها دارد و انگشتگذاری روی هریک از آنها که شمارش شان، شرمی انسانی را به همراه میآورد و این امر خود را در سطرهای “یک ریز میخواند هنوز اسفندیار آن سو” و “نام تمام مردگان یحیی است” از طریق همپوشانی دو شخصیت با کارکرد اسطورهای و تاریخی وضوح میبخشد و در پرتابی اکنونی به فردا جمع میزند که سطر شعری “دریا فردا کشتزار ماست” است و این خود دلالتی دارد بر متنی باز و گشوده بر امکان حضور و ناظر بودن با به تاویل نشستن جریان مرگ!
در پنجرههای به دریا باز
از هیاهو و بانگ چشمانداز
یک رشته گلدان میبرند از خوابهای ناز
ما را تماشا میکنند از دور
که هم صدای بچههای مرده میخوانیم
آوازمان، در برف پایان زمستانی
بر آبهای مرده میبارد
با کودکان مانده در آوار بمباران
در مجلس آواز، مهمانیم
یک ریز میخواند هنوز اسفندیار آن سو
خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو
دریای فردا کشتزار ماست
نام تمام مردگان یحیی است
آنک دهانهای به خاموشی فروبسته به هم پیوست
تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید
مجموعهای در جزء جزئش، جامهایی که به هم میخورد
آواز گنجشک و بلور وبرف
آواز کار و زندگی و حرف
آواز گلهایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد
از عاشقان، از حلقه پیوند و بینایی
موسیقی احیای زیبایی
موسیقی جشن تولدها
آهنگهای شهربازیها، نمایشها
در تار و پود سازهای سیمی و بادی
شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی
این همسرایان نامشان یحیی است
و آن دهان، خوانندهاش دریاست
با فکر احیای طبیعتها، سفرها، میهمانیها …
فراز پایانی شعر که با سطر “دم میدهد یحیی” آغاز میشود، خود میتواند مرثیهای باشد بر آنچه که در شروع این مقال اشاره رفت و آن مرگی که با خودکشان نویسندهای رقم خورد و ذهن و زبان شاعر را برای همیشه انباشت. مرگی از آن دست که میتوان با وام گیری از مارتین هایدگر نوشت از اضطراب اگزیستانسیال و حقیقی انسان نشات میگیرد و انگار غزاله علیزاده به عنوان یک انسان حقیقی نمیخواست آن چهرهی پنهان مرگ را از خود دور کند؛ چهرهای که در آشکارگی از امکان ذاتی خود برجهیده و در شعر به سراغ کودکان بازی میآید. در منشی دیگر باید پذیرفت که امر نوشتن و سرودن شعر هم در شکل معینی یک نوع خودکشی است. خودکشانی که ارزشی زیباییشناسانه و هنری دارد از طریق هنرمندیکه صورت میگیرد که از یک سو زیست باور است و با ویتالیسم خویش پا به عرصهی هنر میگذارد و از سوی دیگر از طریق هنر میخواهد کمال را جستجو کند که به تعبیری همواره بیعیب ولی پایانگرا بوده است و این یک بیان پارادوکسیکال می باشد. اصولا هنر اصیلی وجود ندارد که میل به پایان ندادن و کمالطلبی را در ذات خود نداشته باشد و هنرمند که تشنهی ساختن است با ایجاد شی هنری و پایان بردن نسبی آن، همواره از پایان دادن وجود خود میرهد، چرا که از زندگی در زیست هنری ــ به عوض مرگ خویش ــ واقعهای زیباییشناسانه را برای مخاطبان خود بر میسازد و از این منظر است که هنرمندان جدی را میتوان خودکشندگان بالقوه دانست که همواره از پایان زندگی الهام اصلی را طلب میکنند. در بند پایانی شعر سپانلو این جریان توامان مرگ و زندگی را با دم دادن یحیی به سطرهای پایانی”گنجشکها و بچههای مرده میخوانند / …” پیوند میزند.
دم میدهد یحیی
و بچهها همراه او آواز میخوانند
در نیلا به دریا
ای برف ببار
با فکر بهار
بر جنگل و دشت
بر شهر و دیار
ای مادر گرگ
ای چله بزرگ
هی زوزه بکش
هی آه برآر
ما از دل تو
بیباکتریم
از تندر و برق
چالاکتریم
با شمع و چراغ
در خانه و باغ
برف شب عید
همسایه ماست
این سرود و سپید با رنگ امید
فردا که رسید
سرمایه ماست
ای برف ببار
تا صبح بهار …
نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو
گنجشکها و بچههای مرده میخوانند
با چشمهای کوچک شفاف
تا صبح، روی سیمهای برق میمانند.
آلبرکامو در کتاب “اسطوره سیزیف” به ترجمهی مهستی بحرینی مینویسد: در عمق هر زیبایی، چیزی غیر انسانی نهفته است و تپهها، آرامش انسان، نقش درختان در یک لحظه مفهوم فریبندهای را که به آنها نسبت میدهیم، از دست میدهند و از آن پس، از بهشتی گمشده نیز دورتر به نظر میرسند… چشماندازهایی که در زیر نقاب عادت پنهان ماندهاند، دوباره همانی میشوند که هستند. از ما دور میشوند. همچنان که گاه، در پشت چهره آشنای زنی که چند ماه قبل یا چند سال پیش دوست داشتهایم با بیگانهای رو به رو میشویم، شاید در اینجا هم حتی آرزومند چیزی باشیم که ناگهان ما را چنین تنها بر جا میگذارد. “شعر سپانلو در کلیت خود میخواهد به جستجو در آن آنات و لحظههای سرخوشی بر آید که “سیزیف” پس از غلطاندن سنگ به بالای کوه با آخیش گفتن و رهایی به آن دست مییافت. شاعر میخواهد از ویرانی و تنهایی بیشتر انسان لطمه دیده از جنگ و ستیز و نابسامانیهای موجود در جهان معاصر جلوگیری کند چرا که ارمغان آن چیزی جز پوچی و از خود بیگانگی بیشتر نیست و تباهی نسل انسان را به همراه می آورد. گریز و پناه بردن به لحظات خوش و بازگشت شادمانهی نیچهای از تنهایی و خودبیگانگی با تمسک به هنر دستمایهی شعرای زیادی در سراسر گیتی بوده است. در این زمینه شعر کوتاه آرتور رمبو شاعر بزرگ فرانسوی با عنوان “جنگ” قرابتهای زیادی با شعر بلند سپانلو دارد که خواندن آن در پایان این مقال خالی از لطف نیست.
“جنگ”
وقتی که یک کودک
تخیلم را وسعت میدهد
چهرهی تمام آنها
در صورتم منعکس میشود
و فجایع بیدار میشوند
انعطاف بعدی لحظهها
و قوانین ریاضی
مرا در این جهان بهپیش میبرد
جهانی که در آن با هر تمدن بزرگی روبرو میشوم
با کودکانی غریب
و آثار حیرتآور آنها در ارتباط است
رویای جنگ درستی و قدرت را میبینم:
جنگ ناشناخته برای منطق
جنگ درست مثل یک قطعهی موسیقی است[۱]
——————————-
[۱] آرتور رمبو صدایی از آینده، گردآوری و ترجمه محمد فلاح نیا، تهران : نگیما ، ۱۳۸۹
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
رضا عابد (اصلان عابری زاهد) (زادهٔ ۲۲ تیر ۱۳۳۵) در لاهیجان نویسنده، شاعر و منتقد ادبی ایرانی است. او از اعضای کانون نویسندگان ایران است.
زندگینامه
رضا عابد دورۀ دبستان و دبیرستان را در لاهیجان گذراند. در دوران تحصیل در دبیرستان به شعر و ادبیات علاقهمند شد و در سال ۱۳۵۱ پس از مقام آوردن در مسابقات استانی شعرها و داستانهای او در نشریات محلی و استانی منتشر شد.
وی پس از اتمام دورۀ دبیرستان در رشته ریاضی و ادامه دوران تحصیلات دانشگاهی، شعر و نقد ادبی او در نشریات مختلف (باران، بازار و رستاخیز جوان) به چاپ رسید. او در سال ۱۳۵۸ به عنوان دبیر ریاضی در آموزش و پرورش لاهیجان مشغول به کار شد و در سال ۱۳۶۳ از آموزش و پرورش لاهیجان به اجبار بازخرید گردید. او پس از محکومیت به انفصال دائم از خدمات دولتی مجبور به کار در بخش خصوصی و کارخانهها گردید و با تکمیل تحصیلات در زمینۀ مدیریت صنعتی، مدیریت یک واحد تولیدی را تا سال ۱۳۷۶ به عهده داشت و پس از آن به شغل آزاد مشغول شد.
از رضا عابد آثار گوناگونی در مجلاتی چون: نقش قلم، پیام شمال، گیله وا، تکاپو، دنیای سخن، فرهنگ و توسعه، نقد نو، فصل سبز، ادبستان، کتاب ماه کودک و نوجوان، عطر شالیزار، تجربه، نوشتا، ماهنامۀ ادبی و فرهنگی سخن، کتابستان، مجلۀ زنان، اندیشۀ آزاد و پیام داستان منتشر شد.
وی در سال ۷۸ در روزنامۀ محلی کرج، رایزن جوان، به نوشتن طنز میپرداخت. در همان زمان در چندین برنامه رادیو کرج و رادیو ایران به عنوان کارشناس نقد ادبی در زمینه ادبیات کودکان و نوجوانان نیز فعالیت داشت و در چندین برنامۀ آقای رشید کاکاوند نیز به عنوان داستاننویس و منتقد ادبی شرکت داشت.
او در سال ۱۳۹۷ از اعضای هیئت ایرانی شرکتکننده در جشنوارۀ گلاویژ اقلیم کردستان بود و مقالهای با عنوان «در شکوه شهادت روشنفکری» را در یکی از پانلهای جشنواره قرائت کرد. متن این مقاله در چند سایت معتبر ایرانی و خارجی منجمله سایت شهرگان ونکوور کانادا و سایت حضور و همچنین در مجلههای شهروند بیسی و عطر شالیزار منتشر شد.
رضا عابد پایهگذار چندین محفل ادبی و هنری در سطح کرج بودهاست که از آن بین میتوان به انجمن ادبی قلم و قطره اشاره کرد. او سخنرانیهای زیادی در زمینۀ نقد ادبی در تهران و کرج و رشت و لاهیجان و سایر شهرستانهای ایران انجام دادهاست. این فعالیت به صورت مستمر در «انجمن صنفی مترجمان استان البرز» انجام پذیرفتهاست. گزارش این سخنرانیها در سایتهایی مانند سایت «انجمن صنفی مترجمان استان البرز»، «حضور» و «شهرگان» آمدهاست.
آثار:
کتاب
• مجموعه داستانی تابلویی برای محله – تهران: قصیده: ۱۳۷۸.
• رمان گیلان شاه – تهران: ۱۳۷۸.
• کتاب ده نقد – تهران: هزار آفتاب: ۱۳۹۶.
رضا عابد چندین آثار چاپ شدهی داستان، شعر، نقد، مقاله و ترجمه دارد.