نخِ نامرئی و متصل به تلمبه؛ نگاهی به کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی
در هم شکستن قانون و قدرت استعلایی، رقیق ساختن روغن موجود در پیچها و اتصالات نظمِ مسلط در فضای فشرده سیاسی و سوکارکردهای سیاست و دستاورد آن که جز سرکوب و احتناقی برآمده از نظم و هماهنگی پنهان در ساختارهای اجتماع و هنجارهای به ظاهر سودمند آن نیست، با چه نیرو یا ضد نیرویی امکانپذیر است؟ متنی که در این التهاب سر برمیآورد، اگر در پی الگوبرداری و تکرار وسواسگونِ جریانِ راکد اما جاریِ نباشد، مطمئنا به حربهای زیرکانه متوسل خواهد شد. کابوسی که مولف (ساعدی)، از طریق متن در حاشیه و کنارههای اثر خود چونان مدفوعی تخلیه میکند از رگ و پی رویای شیرینی که بطن واقعیتهای ساختگی را شکل داده، به مراتب زیبایی خیرهکنندهتر و ماندگارتری دارد.
در اینجا متن با فرم بیانی (هشت قطعه داستان) که در پیش میگیرد این امکان را به مُهرهها (قانون استعلایی) میدهد که با شلکردن و آرام ساختن عضلاتش در حرکتی آنی خود را از اتصال به پیچهای انتزاعی رها کند و گسترش یابد. فرم کلیای که ساعدی برای عزاداران بیل (هشت قطعه داستان) برگزیده شاید حکم سِرْوِری (Server) را دارد که خدمات خود را به این هشت قطعه و عناصر داستانی (شخصیتها، روایت، زاویه دید و…) مندرج در آن به شیوههای مختلف عرضه میکند. در واقع عناصر داستانی با نیرو، قابلیت تحرک و کنشی که پیشاپیش در آنها وجود دارد، به جای اینکه در خدمت متنِ مطلقه و مستبدی باشند که طوق بر گردن آنها مینهد، آن (متن) را به خدمت خود در میآورند.
از طرف دیگر جریانی که بافت سِرْوِری متن را در عزاداران بیل درمینوردد، جمود خرافات، گردش جنونآسای توهمات و گرداب مالیخولیاوار اضطرابهای آدمی را با خویش همراه میسازد و در واقع به این سه، استفادهای مستقل ـ غیر از آنچه سابقا با تعاریف موجود و القایی، شکل گرفته بود ـ میرساند.
شاید بیل همان، متن/ سِرْوِر باشد. متنی با ساختارهای سِرْوِری، که قرار نیست در مرز و محدوده شبکه مشخصی آرام بگیرد. بیل به کمک نیروهای روانی شخصیتها، باورهای خیالی و موهوم آنها در روند اتفاقهای پیشرو از فضای مطلق، ثابت و محدود خود جدا میگردد و به شبکه دیگری میپیوندد که آن هم به نوبه خود در سیری پایانناپذیر و بدون غایت، به مسیر خود ادامه میدهد. {در قصه اول، بیماری مادر رمضان، بیل را به خارج از خود میراند. تهمتهای اهالی روستا نسبت به اسلام و پس زدن او، بیل را به خارج از مرزهای خود هدایت میکند و جنون مشدی حسن به دلیل از دست دادن گاوش، بیل را به بیرون از ساختارهای مهر و مومشده خود پرتاب میکند.}
از این رو شاید آشفتگیهای روانی، ترس و اضطراب نگرانکننده رمضان برای از دست دادن مادر، همچنین رویایی که در آن با گرفتن دست مادر به بنفشهزار میروند، تهمتها و زخمزبانهای اهالی روستا نسبت به اسلام و جنون و مسخ مشدی حسن به موازات مرگ گاوش، به عنوان متغیر و واکنشی از سوی ناخودآگاه، باورهای جمعی، اسطورهها و تاییدی بر تاثیر آنها نباشد.
در واقع بیلِ سِرْوِری خواهان این است که به یاری نیروی تابوارِ (وسیله بازی) رویاها، دیگرآزاریها، جنونها و مسخشدگی، اصل و ایدههای استعلاییِ به ظاهر تنومند و تندرست را به بازی نگیرد، بلکه آن را به بازی بیندازد.
پیشاپیشْ کَنده شدن رمضان از واقعیتی که قرار است توسط نظم حاکم در آینده فعلیت پیدا کند (ازدواج)، همان فنا شدن را در پی بیطاقتی و ناشکیبایی از مرگ مادر در اثر عشق به او، رقم میزند.
فاصله گرفتن اسلام و ماندن در شکاف بین دیوارِ پیشداوریهای مردم روستا و نوع جهانبینی او نسبت به چالشهای پیش رو، گریز از مرکزیت مرتفع جامعهسالاری و ارتفاع پست برداشتهای آن (دیوار) را فراهم میکند. مبهم ماندن سرنوشت مشدی حسن، شاید متن (بیل) را از والدین مشروع (استعلایی) و اهدای تحمیلی تخمک و اسپرم آن جدا کرده و در میانه راه شاید جایی خارج از رحم رها میکند.{بارداری خارج از رحم ₌ جنینی که خواهان بارگذاری و تبعید خویش در ناحیهای غیر از رحمِ استعلایی و شرطیشده است.}
اشیای بیجان در جریان روانپریشی خود از نظامهای نمادین دست شستهاند و از معنا تهی گشتهاند. از این پس نشانهها در چرخه شالودهشکنی ساختاری و محتوایی در یک تعویض ناپایدار، پیوسته جا به جا میشوند. این جابهجایی در فرمی از چاکخوردگی و شکاف، سر بر کشیدن و فاصله گرفتن بدون انفصال کامل، قطعی و بیرونزدگی از سطحِ بستر استعلایی نمود پیدا میکند. این حرکت بدون هر گونه نادیدهگرفتن، پشتسر گذاشتن یا نابودی لایههای بستر و بدون پس و پیش راندن، آن را به تعقیب آنیِ خود فرا میخواند.
حرکتی که در پی آفرینش یا نابودی هیچچیز نیست. چاکخوردگی و شکاف در قصه اول← «آفتاب تازه کج شده بود و زیر پای آنها دره بزرگی با تختهسنگهای سیاه دهان باز کرده بود.» سر بر کشیدنِ در قصه اول ←«عَلَم کوچکی بالا سر سنگ زده بودند با پنجه مسی» در قصه سوم «پنجههای بزرگ و مسی که با انگشتان باز به آسمان اشاره میکنند» در قصه سوم «عَلَمی آن پشت ایستاده بود و پنجه بزرگش را با دو انگشت دراز به آسمان اشاره میکرد» بیرونزدگی در قصه سوم ←« نشستند روی سنگ بزرگی که لبه دره تاریک و تنگی افتاده بود.»
گویی آنچه خرافات، باورهای واهی، پسماندهها و پریشانگویی دستگاه روان (طبق تعاریف سنگشده و جامد مسلط) به نظر میرسد، نیروی درهمگسیختگی(جابهجایی) همگانیاش را به لبههای متمرکز نقطهای میکشاند. چیزی باید نظم پریشان سلسلهمراتبیِ (آسمانیِ) حاکم، سرکوبها، محرومیتها و محدودیتهای ناشی از آن و تبعات متعفن فقر و فلاکت مدهوش را به خود بیاورد.
زمین/ زمینه و بستر، پایه، مبنا یا هر آن مفهومی که حول مدار آن میگردد، چونان فرمِ واژگونِ آسمان وارد عمل میشود و کارکردهای متعالی و رو به اوج را به زیر میکشد. از این رو، هر عنصری که در رشدی ظاهرا غیرطبیعی از زمین (متن بیل) میروید، فرآیند عمودشدگی را جا به جا میکند. ستونها و میلهها به جای اینکه در قالبهای آسمانی از بالا به پایین سرازیر شوند، از زمین به سمت آسمان، ارتفاع میگیرند، با این تفاوت که این پستی و بلندی (زمین و آسمان) دیگر در تقابل با یکدیگر قرار نمیگیرند. سنگ سیاه مرده شوری، ظاهرا در عین برخورد و تماس قسمتهایی از آن با زمین، فاصله خود را با بخش زیرین خود حفظ میکند.
ژنراتور برق چون عنصر مرموز و ناشناختهای در جنون و فروپاشی روانی اهالی روستا حل گشته و در عین قرار گرفتن در موقعیتی مشخص (روی زمین) با دیواری، مرتفع میگردد. قندیلی که از سقف(آسمان) آویزان است و شمع کوچکی ـ با این زاویه دید که شمع در قسمت زیرین قندیل جای گرفته ـ در آن میسوزد. چه چیز جز شوک پارانوئیدی میتواند لرزه و رعشه بر اندام جامعهای بیفکند که در چنبر خودکامگی، برتریطلبی و عقبماندگی محاصره گشته است؟ از این رو حیوانسالاری، به عنوان محرکی پویا ارزشها و اصول انسانی را به واکنش وا میدارد. سگی، وجود خود را به عباس حواله میکند. گاوی با اعطای ماهیت واقعی خود به مشدی حسن، هویت جعلی و عاریهای او را میستاند. بُزی با نگاهش، تازهوارد را به درون خود میکشاند.
از طرفی آنجا که با دو زن در قصه سوم رو به رو میشویم «جلوتر از همه ننه فاطمه و ننه خانوم بودند که با قد خمیده، زنجیر به گردن، نفری دو تا عَلَم بزرگ به دوش کشیده بودند.» «ننه فاطمه و ننه خانوم، عَلَمها را از تاریکی نجات میدادند.» با عَلَمی سر و کار داریم که هنجارها، جریان معمول و متعارف اجتماع را به کنش وا داشته است و سیر غالب جنسیتی(مذکر) تاریخ را نیز بر هم میزند. همچنین دیگر پای یک مرد و یک زن یا یک مرد در میان نیست. در اینجا عدد (دو)، قالبهای تکساحتی و به ویژه معنامند را به جوش و خروش میاندازد و نشانه زن، تصویرِ (معنا) تبعیضآمیز منعکسشده از آینه نظامهای نمادین را محو و مواج میسازد.
در چنین آشوبی، سوال و جوابها در چهارچوب گفتوگوی بین شخصیتها، نظم مربوط به محورها و ساختارهای ارتباطی پیشین را به چالش میکشاند. سوالهای سکتهکرده و جوابهای مفلوج و بیانی که با توان انقطاعی و انفعالی خویش فضای دیکتهکننده را درهم میشکند و ریش سوژگی را در صورت(فرم) بتونشده شخصیتها دچار ریزش سکهای میکند. صورتهایی که هر کدام از اعضایش پیش از جادوی متن/سِرْوِر (بیل) با نخی نامرئی و متصل به تلمبهای (اصل استعلایی) مدام پر و خالی میشد، اینبار میبایست در آرایش همان جانور ناشناخته آشکار گردد.