نویسندهی ایرانی
مقالهای که زندهیاد «داریوش کارگر» در سال ۱۹۹۸ در سمینار «آزادی اندیشه، بیان و قلم» ارائه داد و سپستر نیزدر مجلهی فرهنگی و ادبی "آفتاب"، چاپ نروژ منتشر شد، برای باز چاپخش در «شهرگان» ارسال میشود.
گفتنی است که روزهای بیست دوم، سوم و چهارم ماه مه سال ۱۹۹۸، شهر اسلو، پایتخت نروژ، شاهد حضور نویسندگان ایرانی ساکن ایران و اروپا بود که برای شرکت در سمینار «آزادی اندیشه، بیان و قلم» گرد هم آمده بودند. این سمینار که به همت کانون نویسندگان ایران (در تبعید)، واحد نروژ با همکاری کانون نویسندگان، انجمن قلم و کانون آزادی بیان نروژ، برگزار شده بود، آن روزها در نوع خود بینظیر مینمود و برای اول بار بیش از چهارصد ایرانی را زیر یک سقف جمع کرده بود تا به حرفهای «سیمین بهبهانی»، «زندهیاد محمد مختاری»، «محمد خلیلی»، «نسیم خاکسار»، «رضا مرزبان»، «داریوش کارگر» و«منیره برادران» گوش فرادهند. در روز اخر سمینار که برنامه به زبان فارسی و برای فارسی زبانها برگزار میشد، داریوش کارگر و سایر شرکت کنندگان در سمینار، سخنرانیهای خود را به فارسی ایراد کردند که «زندهیاد داریوش کارگر» مقالهای با عنوان «نویسندهی ایرانی» را با حاضرین در میان گذاشت. بعدتر هم این مقاله در مجلهی "آفتاب" شمارهی سی که در ماه جولای همان سال منتشر شد، چاپ و پخش گردید.
در این مقاله، «داریوش کارگر» دلتنگیهای نویسندهی ایرانی را به تصویر میکشد و شمشیر پنهان سانسور که مدام جان و جسم نویسندهی ایرانی را در چالشی دشوار نشانه رفته است. «داریوش» از همراهی سخن میگوید که من، سایه شوم سانسور ناماش میدهم. همراهی که خردمند مینماید اما بیخردی را ترویج میکند و زندگی روزمرهگی را که برآمد نابخردی حیات شبانرمگی است.
اکنون دیگر «داریوش کارگر» در میان نیست تا باز هم در نامهای سرشار از مهر، برایم بنویسد که: "عباس، باور کن این همراه، سایهای که بر دیوار است و «هدایت» هم از آن یاد میکند نیست" یا بگوید: "این همراه، خورهای است که نویسندهی ایرانی و هر آفرینشگر هنری دیگر که در آمیزش خرد و تخیل، مخاطب را به اندیشه وامیدارد، جرسومهی فساد میخوانندش و سرانجام هم از سر راه برمیداردش. حتا اگر شده، تبعید خودخواسته که پیامد نابخردی همان سایهها است را به هنرمند ایرانی، تحمیل میکند تا از شرّ او راحت شود". (نقل به مضمون از نامههای بین من و داریوش کارگر. ع. شکری)
باشد که این بازپخش، ذرهای از دین خود به «داریوش کارگر» که در صدمین سال تولد «هدایت» هم سردبیری افتخاری ویژهنامهای که برای «هدایت» منتشر کردیم را پذیرفت، باشد که میدانم نیست.
عباس شکری
لُسآنجلس، نوامبر ۲۰۱۲
نویسندهی ایرانی
داریوش کارگر
بن مایهی شناخت نویسندهی ایرانی در یک جملهی ساده میتواند، از یک نگاه، بر این پایه شکل بگیرد و راه به دیگر تکههای ساختمان وجودیاش ببرد که: او موجودی تنها نیست.. نه به هنگام اندیشیدن و نه به هنگام نوشتن، هیچگاه! نویسندهی ایرانی در زندگی خصوصی، در زندگی اجتماعی، در رؤیاها و حتا در کابوسهایش نیز تنها نیست.
نویسندهی ایرانی، هم چون دیگر نویسندگان جهان، زندگیاش را با قلم و کاغذ و خیال و متن تقسیم میکند، اما تفاوتش با همکاران دیگر خود در جهان این است که او، از همان هنگامی که به اندیشهی این تقسیم کردن جامهی عمل میپوشد، دست از زندگی یک تنانهاش میشوید و یک همراه را، در همه حال، به خواب و بیداری و در سکوت و در غوغا، دوش به دوش و سایه به سایهی خویش، ناگزیر، به راه میکشاند.
کمتر نویسندهای ایرانی را میتوان یافت که به هنگام نوشتن، یا اندیشهی نوشتن، با همراهش رو در رو نشده باشد. همراهی که قلم از او میخشکاند و از نوشتن بازش میدارد. این بازماندن اما، نه به خاطر ته کشیدن اندیشه یا خیال، که بدان خاطر است که همراه میکوشد تا نویسنده را متوجه خطری کند که واژهها، جملهها، و در نهایت تمامیت نوشته متوجهی او میکند. هم این جاست که برای نویسنده، هر کلمه، تصویری از فردا میسازد؛ فردایی که جز ترس، صاحب جهانی دیگر نیست: فردای تیترها و نوشتههای کوتاه و بلند مطبوعات، که نویسنده را با خصوصیات اخلاقی اجتماعی واهی و با هزار افترای دیگر، به داوری نشسته و خواستار محاکمهی او میشوند. فردای حکم احضار به دادگاه به خاطر توهین به احکام الهی. فردای شلاق و زندان. فردای سکتههای معمول در راه بیمارستان یا زندان. فردایی تاریک و بیروزن.
«همراه» نویسنده، از او میخواهد که مواظب باشد:
ـ چرا این کلمه را انتخاب میکنی؟ چرا آن یکی را نه؟ چه فرق میکند اگر این جمله را حذف کنی؟ نیازی هست اصلا آیا که این مسئله را مطرح کنی؟ چرا به فردا فکر نمیکنی؟ فکر کن؛ درست فکر کن؛ فردا چندین زن شهادت میدهند که تو با آنها روابطی نامشروع داشتهای یا به آنها تجاوز کردهای.
و ترس، فاصلهای میشود بین دست و قلم، بین قلم و کاغذ، و بین اندیشه و متن.
نویسنده میگوید:
ـ مینویسم. میتوانم به دادگاه بروم و پاسخگو باشم. میتوانم با منطق، با واقعیتهایی که در پشت نوشته خوابیده، شاکی خصوصی را، اگر که پیدا شود، مجاب کنم. میتوانم گواه بیاورم برای تکتک واژهها. همه را میتوانم مستند کنم اگر دادگاهی پیش بیاید.
همراه، میخندد تلخ:
ـ تو باید در برابر خدا و حکم خدا پاسخگو باشی. قانون، حکم خداست و حکم خدا، ازلی و ابدی. هیچ واقعیتی نمیتواند در پس هیچ نوشتهای مستتر باشد، مگر آن که خدا تعیین کرده است. فکر کن فردا چند نفر از سر کار تا خانه تعقیبت خواهند کرد، که اگر دستگیرت نکنند، با نگاههایشان نیمه جانت خواهند کرد. فقط فردا هم که نیست. فکر کن!
نویسنده میگوید:
ـ این اصلا داستان است. خیالیست. خیابانی بزرگ، با گویی بزرگ در ابتدای خیابان، که هر صبح گویهای کوچکی تولید میکند و آن گویها به نوبهی خود گویهای دیگری تولید میکنند تا شباهنگام، برگردند به ابتدای خیابان، و آن گوی بزرگ را باز تولید کنند!
دیگر خبری از خندهی تلخ همراه نیست. او هم ترسیده است حالا:
ـ پس تو خطرناکتر از آنی که فکرش را میکردم. فکر کن اگر فردا دخترها یا پسرها، یا زنت را به جرم فساد اخلاق بگیرند و مدتها در حبس نگاه دارند. فکر کن!
و ترس، عین زندگی میشود. و گنجینهی کلمات، در ذهن و در خیال حتا، تقلیل مییابند؛ کلمات ترس.
همراه میپرسد:
ـ چرا برآنی که در بارهی زنان بنویسی؟ چه لزومی هست؟ حکم لازم در بارهی زنان و سرنوشتشان همان است که خدا گفته است. تو هرچه بگویی، ایستادن در برابر همان حکم است.
و ترس، عین نفس میشود، دم و بازدم. در ذهنی رمیده از خیال، ذهنی با کلماتی دمادم اندک شده، کلماتی بازدارنده.
همراه میگوید:
ـ نوشتن در بارهی عدالت موردی ندارد. آن چه باید گفته شود، حکمی الهی بوده و گفته شده است. تو با نوشتن در بارهی فقر یا عدالت، یا میخواهی بگویی آن چه خدا دربارهی عدالت گفته به روزگار ما کارساز نیست، یا این که حاکمان مملکت مجری عدالت نیستند. که در هر دو صورت، وای به حالت! چرا فکر نمیکنی که فردا، در حال عبور از عرض خیابان ماشینی که مدتهاست آن جا ایستاده، ممکن است با سرعت بیاید و به تو بزند و پرتت کند!؟
و ترس، عین روز میشود و عین شب. و جهان نویسنده، باز و هم چنان، تهی میشود و تهیتر، از کلمات.
همراه میگوید:
ـ همهی جهان را واگذاشتهای تا از هنر بگویی؟ که چه؟ جایی که کار نیست، جایی که گرسنگی هست و نان نیست، جایی که دزدی هست و فحشاء هست و ارتشاء هست، میخواهی از هنر بگویی؟ از داستان، شعر، از موسیقی، نقاشی، سینما، از تئاتر؟ احمقی تو، یک احمق تمام عیار! این همه حدیث در به ارهی مذموم بودن داستان و داستانگو آیا نشنیدهای؟ نه آیا که شاعران همراهان شیطاناند؟ مگر نه که موسیقی باعث طرب میشود و طرب حرام است؟ نه آیا که نقاشی ساختن شبیه است و شبیهسازی شرکت است؟ بعد تو میخواهی بیایی این جور چیزها را تبلیغ کنی؟ چرا فکر نمیکنی فردا ممکن است گم بشوی و پس از مدتها سر از خانههای امن و زندان دربیاوری؟
و ترس، عین زندگی میشود و نفس میشود و روز میشود و شب. و هرچه در خیال بگذرد، اینک دیگر، بگذشته از صافی هول، تنها و تنها با کلماتی محدود شکل مییابند بر کاغذ، کلماتی مجاز.
همراه میگوید:
ـ چرا در داستانت از رنگ لباس زنها گفتهای؟ بوسه کدام است؟ عشق چیست؟ چرا ماه را در شعرت عاشق خواندهای؟ چرا قهرمانت شکل ابرها را مسخره میکند؟ چرا قهرمانانت اینقدر میخندند؟ خنده، خنده. این همه خنده برای چیست؟ چرا بالزاک ترجمه میکنی؟ پروست که به درد نمیخورد. استریندبری که فاسد بوده. این به چه درد میخورد؟ مگر او نبود که زنها را به شورش در برابر مردها دعوت میکرد؟ نویسندگان امریکایی که ساکن سرزمین شیطاناند. گونتر گراس که رفیق سلمان رشدی است. چرا، چرا. کار خیلیها را میشود ترجمه کرد، ولی نه همهی کارهایشان را و نه همهی حرفها را در هر کارشان. پس «ارشاد» برای چیست؟ مردم که خودشان نمیفهمند، آنها نابالغاند، همیشه هم نابالغ میمانند. یکی باید که ارشادشان کند.
ول میکند قلمش را نویسنده.
خندههای کودکان و همسرش، راه بر صدای همراه بسته است. نگاه نویسنده، مدام بین آفتاب و رنگهایی که شعاعهایش میسازند و تصویرهای فردا در ذهنش در پرش است.
صدای همراه میآید باز:
ـ پس چه کسی باید عبرت بگیرد؟ مشبک شدن تنهای رضوان و تنگستانی و سلطانپور، سکتهی سیرجانی و حسینی، گم شدن میرعلایی و زالزاده و پیدا شدن جسدهایشان، جسد تفضلی، با مرگی در چند روایت؛ این همه زندانی، این همه اعتراف تلویزیونی؛ هیچ کدام یعنی عبرت انگیز نیست؟
هنوز اما، خشت بر خشت میرود و کامل نیست وحشت. وحشت آن جا تام میشود و زمانی به تمامت چهره مینماید که جای نویسنده و همراه او، عوض میشوند با هم. آن جا که یکی میشوند نویسنده و همراهش. وحشت این جاست. و کم نیست نمونههای یکی شدن اینان با هم، همان چه بن مایهی سانسور با آن ریخته میشود، برای آن: استحاله یافتن گنجینهی ذهن نویسنده، به انبانی فقیر از واژههایی نه آب و نه آتش.
این همه اما، تنها به «خانه» پایان نمییابد، که این سو و آن سو را، فاصله چندان نیست. پرسیدنی است که به خواست همان همراه ناگزیر است آیا، که نویسندهی تبعیدی، گریخته از حضور و زبان او، تا سالها پس از پرت شدن از خانه هم، هرچه میآفریند، جز صورتی از یک نقد عصبی و خشماگین – به هر قالبی – با واژگانی اندک شده، خطاب به خداوندان قدرت نیست؟ این همراهی همان همراه ناخواسته است آیا، که نویسندهی تبعیدی هم، شاید به تلافی هر آن چه بر او گذشته و بر خیال و اندیشه و قلمش، اثر خود را هم چنان، با همان هول مینویسد و با همان کلمات اندک؟ شاید!
و این چنین است برآیند زندگی نویسندهی ایرانی، از لحظهی تقسیم زندگیاش با قلم و کاغذ و خیال و متن. جهانی بس سیاهتر و موهشتر از آن چه کافکا رقم زده است.
پذیرش این همراه ناخواسته اما، تنها مختص امروز نیست. هرچند امروز دهشتناکترین دورهی خویش را میگذراند. از همان هنگام که عمر خیام رباعیاتش را در خلوت نوشت و از ترس تکفیر امام محمد غزالی آن را پنهان کرد، این تقسیم زندگی تا به امروز ادامه داشته است.
شاید عدهای بر آن باشند که در طول یک سال گذشته تغییرات عمدهای رخ داده است. من تبعیدی نیز، مثل دیگرانی بسیار، امیدوارم که چنین باشد. اما، این که دو پارهی این تن: نویسندگانی از داخل ایران در کنار پارهی تبعیدیاش با شما سخن میگوید، نه برآیندی از آن تغییرات احتمالی، که نتیجهی پشتیبانی و صدا در صدا افکندن شما همصدایان است به تمام جهان، با نویسندهی ایرانی. وگرنه، همین سه هفته پیش بود، در اواخر ماه آوریل، که یحیا صفوی، فرماندهی سپاه پاسداران جمهوری اسلامی، در پاسخ به مقابله با آزادنویسی اهل قلم در ایران گفت: «[نویسندگان] با توپخانهی فرهنگی وارد میدان شدهاند … ما بعضیها را باید گردن بزنیم و بعضیها را زبانشان را قطع کنیم. زبان ما شمشیر ماست!»
کلمات و تهدیدهایی که نویسندهی ایرانی با آن بیگانه نیست، چرا که صدا، همان صدای امام محمد غزالی است که گذشته از فراز قرن پنجم، هنوز چون شمشیری بر فراز سر صاحبان فکر و خیال و قلم، بر سر نویسندگان ایرانی، ایستاده است.
اردیبهشت ۷۷
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید