نگاهی به رمان «خَنش» رعنا سلیمانی
«در افسانههای کهن آمده است که آدمیان، در آغاز هر کدام هم نر بودهاند، هم ماده، و هم بسی قدرتمند؛ هر فرد چهاردست، چهارپا و دو اندام زادآوری داشته است. زئوس دستور میدهد برای کاهش توان آدمیان، آنها را به دو نیم کنند. از آن روز آدمی پیوسته در پی نیمهی گمشده خود می گردد».
(ضیافت افلاطون)
چرا از دیر باز قصه و داستان زندگیمان را معنا میبخشد؟ چرا باید مکتوب درباره مشکلات زندگی داستانسرایی کنیم؟ چرا انسان دنبال هویت است؟ چرا غربت و تنهایی در انسان از بدو تولد با انسان همراه است؟ و چراهای بسیاری که داستان در پی کشف آن است و انسان در پی کشف اسرار خلقت و چیزهایی که گاه گفتنش دشوار است اما با داستان به حل آن میپردازد یا میخواهد بار آن را سبک کند؟
رمان خَنش از یک خانواده تشکیل شده است که راوی داستان پسریاست به نام محمدرضا، با خواهرش مرجانه و مادر بزرگشان ، خانجون و عمویشان در یک خانه قدیمی بعد از مرگ نابهنگام پدر و مادرشان زندگی میکنند. زندگی آنها هم مانند دیگران افت و خیزهای فراوانی دارد و مسائل و مشکلات روزمرگی، تا زمانی که اتفاقات غیرمنتظرهای میافتد که راوی بین دو راهی میماند برای انتخاب؟!
ولی زیر پوست داستان را که بشکافیم سوالهایی دهن باز میکنند که نویسنده کتاب این معضل را مو شکافی و با زبانی درخور خواننده را مسحور خود میکند!
راوی داستان، محمدرضا دو دوره زندگی دارد یکی قبل از مرگ پدر و مادرش که با موتور به زیارت شاه عبدالعظیم رفتهاند که آنزمانها بهترین تفریح خانوادههای تهرانی بود و زیارت و سیاحت بود، ولی عمرشان نیمه کاره تمام میشود و محمدرضا با خواهرش مرجانه که یکسال و نیم بزرگتر از راوی است. در کودکی با خانجون مادربزرگشان که زنی سنتی و مذهبیاست زندگی میکنند و از بد حادثه با یک عموی بددهن و خودخواه که انسانیت را قورت داده و طلبکار از زمین و زمان است و به بچههای برادرش دست درازی میکند و محمدرضا از آن زمان به بعد دچار وسواس فکری و دوزیستی میشود حالتهای دوگانه و بیشتر گرایش به زن بودن دارد و اسم خودش را یلدا میگذارد.
«لباسش اون قدر بلند بود که خش خش میکرد و روش یه مانتو… نه یه رویه سیاه بلند هم انداخته بود. وقتی راه میرفت خشکم زده بود. گفت، ببخشید! اشتباه گرفتید من یلدام! یهو قاه قاه بلند خندید.»
ولی مرجانه هم مورد تجاوز عموی خود قرار گرفته است که تا حد روسپیگری پیش میرود و در خوابی که محمدرضا میبیند از اسرار مگو با برادرش رازگشایی میکند و محمدرضا پی میبرد دو نفرشان قربانی هستند و مرجانه پندهایی که به محمدرضا می دهد، و او را بنام یلدا صدا میزند، تازه راوی میخواهد زندگی جدیدش را شروع کند!
مرجانه به خواب محمدرضا میآید:
«تو احساس می کنی مردی. ولی احساس همیشه با اون چیزی که هست یکی نیست.» ص۱۳۸
و محمدرضا را بهفکر میاندازد و شروع دوبارهای را در او کلید میزند تا بار سفر ببندد و راهی شود:
«برو و بدون که تو فقط آدمی و سهمی از این کره خاکی داری.»ص۱۴۱
و نطفههای جهش و حرکت در او بیدار می شود، کجا؟
«هرجایی. مثل یه نت جدا شده از یه متن موسیقیایی همراه باد شو و به همه جا سرک بکش. هرجا که حس کردی اونجا خودت هستی بمون. اما فقط یاد بگیر خودت را اون طور که هستی دوست داشته باش.» ص۱۴۱
رمان خَنش که به معنی خارش یا خاریدن است و زندگی خارش خودش را در ما نهادینه میکند تا ما را به تحرک و جنبش وا میدارد تا ساکن نباشیم!
در این داستان که از زبان اول شخص روایت میشود، زمان خطی نیست و از زبان رئالیسم جادوی سود برده است ما با ادوار مختلف زندگی راوی آشنا میشویم و در سن سی و هشت سالگی تصمیم میگیرد زندگی جدیدی را آغاز کند.
در این داستان، از چند اسطوره تاریخی سود برده شده است.
راوی بیشتر خودش را با شاسوسا، زن اثیری در شعرهای سپهری مقایسه میکند که چشمانش شبیه او و خواهرش مرجانه است و همزادش است. و او را بیشتر اوقات در کنار خود دارد و با او درد و دل میکند !
جایی سپهری میگوید:
«کنار مشتی خاک
در دوردست خودم، تنها نشستهام.
برگها روی احساسم میلغزند.»
و جایی چه زیبا سپهری در شاسوسا زمزمه میکند:
«میان دو لحظه پوچ، درآمد و رفتم.»
دنیای راوی آنقدر دردناک است که شعر پریای شاملو و زمزمه آن به او قوت قلب میدهد و یادآور آمدن پریا به روی زمین و غربت و غریبی و تنهایی را حس کردهاند!
«چه تونه زار میزنین/ توی این صحرای دور/ توی این تنگ غروب». و تنهایی و غربت و بی کسی محمد رضاها و مرجانهها را تداعی میکند!
راوی آنقدر در خودش گره خورده است که عاصی از زندگی میشود و در فکر خلاص کردن خود از این زندگی نمایشی تا آزادی را تجربه کند! برای شروع مرغهای عشق را پر میدهد تا حداقل در دنیای آزاد زندگی کنند و حتا به خال خالی گربهای که آواره است و محمدرضا به او رشک میبرد و دوست تنهایی اوست!
کوتاه سخن، داستان از زبان روان و خوشخوانی برخوردار است و کاراکترها زنده و قابل لمس هستند و خواننده را تا آخر با خود همراه میکند و ما میتوانیم دور و بر خودمان خانجون و محمدرضا و یلدا و مرجانه و عمو و همسایههای فضول و دلرحم را ببینیم و زبان رویاگونه و جادویی آن با اسطورههای ادبی، خَنش را در ما زنده نگه میدارد تا از یاد نبریم خارش زمان رازش تا زندگی باقیاست در هستی ما را قلقلک میدهد و سوالهایی بهعظمت تاریخ وجود دارد که هر کس به اندازه سهم خود از افیونی که میخورد و نفسی که میکشد و به دیگری جایش را در آخر میسپارد! و این چرخش زمان تا ابدیت جاریاست!
و سپهری وار زمزمه ماست!
«خوابی را میان این علفها گم کردهام.
دستهایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.»
۲۶ آگوست ۲۰۲۳
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید