هفتشنبههای بلوچ
نامهای به دختر همسایه قدیمی
گل افروز جان سلام!
امیدوارم حالت خوب باشد و هنوز لپهایت قرمز و صورتت پر از خنده و خودت مهربان باشی. باری، امیدوارم من را به یاد بیاوری. من همان پسرک سیاه سوختهای هستم که تو همیشه میپرسیدی که چرا کفش پایم نیست. یادت میآید که هر وقت چیزی میخواستید من مثل برق میدویدم و از بقالی خیابان شاه برایتان میخریدم؟ البته شما آنموقع برای خودتان یک خانم بودید و وقتی آن دامن گلدار را میپوشیدید و جلوی آینه موهای بلندتان را شانه میکردید، اصلاً فکر نمیکردید که ممکن است در دل من قند آب بشود. اما راستش را بخواهید خیلی در دلم قند آب میشد و اصلاً از اینکه مرا بچهجان خطاب میکردی راضی نبودم. من کجایم بچه بود؟ به سرعت برق میدویدم و از دو چرخه سوارها هم جلو میزدم. فکر میکنی وقتی غروبها میآمدم کنار تو دم در حیاط میایستادم و نمیرفتم با بچههای دیگر در خاک و خل بازی کنم برای چه بود؟
از زمانی که تو گفته بودی، دیگر پای لخت هم نمیگشتم. به تو هم میگفتم که دوست ندارم با بچههای بی تربیت بازی کنم، اما تو فکر میکردی من کشته مردهی آبنبات چوبیهای تو هستم؟ به جان تو که میخواهم دنیا نباشد دلم نمیآمد که دستات را رد کنم. دو سه بار دهانم را پر کردم که بگویم مگر من بچهام که تو هر بار به من شکلات میدهی. اما نمیتوانستم با تو تند و تیز حرف بزنم. آنهمه کتاب میدادی که ببرم به آن مردیکهی بی ریخت ته کوچه بدهم. آنهمه میرفتم کتابت را بر میگرداندم از ذهنم خطور نمیکرد که تو ندانی چرا من اینهمه را میکنم.
یادت هست که یک قرانهایی را هم که میدادی نمیگرفتم. فکر میکنی نمیدانستم با آن میشود یک عالمه تخم خربزه و یک بسته آدامس خروس نشان چهارتایی خرید؟ اما من حاضر بودم برای تو هر کاری بکنم. یادت میآید آن روزی که درِ حیاط شما قفل شد و تو پشت در ماندی؟! دیدی که دنبال آن مردیکهای که ته کوچه بود هم رفتم و آمد و عرضه نداشت که در را باز کند و از خیطی خودش هی تعارف میکرد که بروی خانه آنها ولی من که میدیدم تو آنقدر نگرانی دلم طاقت نیاورد و پریدم رفتم توی خانه خودمان از دیوار بالا رفتم و پریدم در خانه شما و در را باز کردم. به درک که پایم شکست. فدای سر تو. تازه نشکسته بود و فقط ترک بر داشته بود. نمیدانستم که تو آنقدر بی وفایی. من پایم توی گچ بود و نمیتوانستم بیرون بیایم، تو رفتی و با همان مردیکهی بی عرضه بساط عروسی راه انداختی. من واقعاً میخواستم خودم را بکشم. حیف مادرم متوجه شد و لیوان نفتی را که میخواستم بخورم از دستم گرفت. خیلی خجالت کشیدم که به تو گفت.
اما یادت میآید تو با لباسهای عروسی آمدی خانه ما و مرا بوسیدی و گفتی چون من کوچکم با آن مردیکه عروسی میکنی و وقتی من بزرگ شدم میآیی با من ازدواج میکنی؟ این نامه را برای همین برای تو مینویسم. من که بزرگ شدم و سیکلم را گرفتم، یک روز دختری را دیدم که دامنی مثل دامن گل دار تو داشت و من به خاطر تو عاشقاش شدم و چون هیچ خبری از تو نبود، مجبور شدم با او ازدواج بکنم. فکر میکنی چرا اسم دختر خودم را گذاشتهام گل افروز؟ و یکی دیگر از دلیلهایی که این نامه را نوشتم این است که بگویم مبادا از آن آقا جدا بشوی. او هم آدم خوبی است و خدا را شکر که نرفت بالای پشت بام چون من که بچه بودم پایم ترک برداشت او حتمن گردنش میشکست.
در خاتمه یک سئوالی دارم و آن این است که تو چرا در فیس بوک نیستی و اگر هستی با چه اسمی هستی که من هزار تا گل افروز دیدهام اما هیچ یک از آنها تو نیست؟
از مجموعهی «نامههایی که ننوشتم»
—————-
خط قرمزِ زیر قبای آقا
سردار محسن رفیقدوست گفت: “روزی که آقای خاتمی به عنوان رئیس جمهور انتخاب شدند، رفتم پیشش و به او گفتم تو رفتی در تاریخ و حالا که رفتی در تاریخ خوب داخل تاریخ شو. خاتمی گفت: “چکار کنم که خوب بمانم؟” به او گفتم: “برو زیر قبای آقا و بیرون نیا. آنجا خط قرمز است.”
دیشب من تاریخ را برداشتم و آن را شروع کردم به ورق زدن. افراد زیادی را دیدم که داخل تاریخ شدهاند اما خاتمی در میان آنها نبود. گفتم: “ای تاریخ! من خودم با همین دو تا چشمهای خودم دیدم که وقتی شمردن بیست و دومیلیون رأی تمام شد، خاتمی رفت زیر قبای آقا. پس سبب چیست که او داخلِ تو نشده است.”
تاریخ کمی سرش را خاراند و گفت: لابد زیر قبای آقا نرفته است و الا من که با او پدر کشتگی ندارم. اگر زیر قبای آقا رفته بود، داخل من هم شده بود و هر کس که داخل من شده باشد من راست و حسینی نشانش میدهم.”
من بلافاصله به او اسناد و مدارک تاریخی نشان دادم و گفتم: “تاریخ! با ما اینطوری تا نکن. اینها اسناد و مدارک خود تست. اینها، نه تنها نشان میدهند که او زیر قبای آقا رفته است بلکه نشان میدهند که او کاملاً به خط قرمز چسبیده است.”
تاریخ اسناد و مدارک را از دست من گرفت. به دقت به آنها نگاه کرد و در میانشان عکسهایی دید که غش غش خندید وگفت: “در اینچندتا عکس زیر قبایی، او حتی خط قرمز را بغل هم کرده است.”
به تاریخ گفتم که خدا پدرش را بیامرزد. خوب شد که خودش با چشمهای خودش دید. بعد پرسیدم: “حالا چه میگویی؟”
گفت: “ولله نمیدانم. من چکار بکنم؟ من تاریخ هستم. خدا که نیستم. یک اوضاعی شده است. هر کس از یک دری میخواهد وارد من بشود.”
در اینجا تاریخ دست مرا گرفت و درهای زیادی را که افراد از آن داخل او میشدند نشان داد. در میان آنها یک در بزرگ و مجللی بود که کنارش یک درِ کوچک و محقرِ پر چرک و درازی قرار داشت. گفتم: “تاریخ! اگر برای تو زحمتی نیست، جریان این دو در را برای من بگو.”
گفت: “ای به چشم. چه زحمتی. من اینجا هستم برای توضیح دادن. این درِ مجلل، درِ اصلی است که رؤسای جمهور و رهبران جهان از آن وارد میشوند. من هم به آنها جای خوبی میدهم که در من گم و گور نشوند. این درِ کوچکِ پر چرک و کج و کوله و باریک و دراز هم همان درِ زیر قبای آقاست.” پرسیدم:” چرا این در این ریختی است؟”
گفت:”چون خط قرمزِ نظام باریک و دراز و پر ادا و اصول است این در هم این ریختی در آمده است. هرکس که از این در، وارد من بشود، مچاله و کج و کوله است و در میان چاله چولههای من گم و گور میشود.”
گفتم: “تاریخ جان، یک مثالی بزن تا من بهتر متوجه بشوم.”
گفت: ” ای به چشم. شما همین خود سردار محسن رفیقدوست را نگاه کن. اتفاقاً بعد از ارتحال حضرت امام خیلی زود زیر قبای آقا رفت. از همان اول خط قرمز را بغل کرد. ولی چون از در زیرِ قبا داخل من شده است تا همین دیروز پریروزها گم و گور بود. تازگیها که دولت کلید آمده، بوی امید به دماغش خورده باز پیدایش شده.”
گفتم: “یعنی میشود گفت که کسانی که از در زیر قبا وارد تاریخ بشوند تاریخ هم فاتحهاشان را میخواند؟”
گفت: “خدا پدر تو را بیامرزد که هنوز دل و دماغِ شعار دادن داری.”
گفتم: ” سردار رفیقدوست که برای ما گم وگور نشده بود. ما تا داخل گوگل تایپ میکردیم “بیست و سه میلیارد تومان” گوگل فکر میکرد منظور ما اختلاس است و فوری سردار را از هزار جا برایمان پیدا میکرد.”
در اینجا تاریخ سری تکان داد وگفت: “تعریف از خود نباشد، من هم داخل انترنت شدهام. مثل قدیمها حوصله ندارم، خیلیها را که به لعنت خدا نمیارزند دلیتشان میکنم.”
بعد به من گفت که میخواهد به من یک نصیحت تاریخی بکند. من با کمال میل و آغوش باز پذیرفتم. تاریخ گفت: “خاتمی خراب کرد. هی میرفت زیر قبا، هی میآمد بیرون قبا. برای همین رانده از آنجا و مانده از اینجا شده است. این نصیحت را برای این به تو میکنم که به حرف سردار دقت کنی. یا نرو زیر قبا و یا اگر رفتی همان زیر بمان. چون خط قرمز همانجاست. آویزانش که بشوید نانتان در روغن است.”