همسایگی با داستان
داستان افغان
نوشته زهرا نوری
یک، دو، سه … ایستاد میشوم و به عقب سَیل (نگاه) میکنم. ردّ پاهایم در برف چه قدر عجیب معلوم میشوند.
راه میافتم. از خودم میترسم، شرمم میشود. فکر حنیفه، دیوانهام میکند. یکسال گذشته و من هنوز نتوانستهام یک انگشتری برای او بخرم، جز شب نکاحمان (عقد). دستهایم را در جیبم میمانم (میگذارم). سه هزار افغانی را که به سختی پسانداز کردهام، قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم، در جیب واسکتم (جلیقه) ماندم. راه میروم و دور از چشم دیگران، با پیسه (پول)ها بازی میکنم. باید خوب مراقبشان باشم.
راه میروم، اما دیگر جای پاهایم را نمیبینم. به ساعتم نگاه میکنم. وقت زیادی ندارم، سرعتم را زیادتر میکنم. از دور، بوجی (گونی)ای را میبینم که به دیوار میخ شده است. هرچه نزدیکتر میشوم، تشویش، مرا بیشتر آزار میدهد. به حنیفه قول داده بودم همان انگشتر وگردنبندی را برایش بخرم که خوش کرده بود.
به آن طرف کوچه میگذرم و پَیسهها را در جیبم فشار میدهم. جای پاهایم در برف، گویی با ترس گذاشته میشود وکمی کمرنگتر. زمان را گم کردهام، قدرت فکر کردن ندارم.
– به مادر جان گفتم محمدعلی، عید امسال برایم طَوق (گردنبند) طلا و خینه (حنا) میآورد….
به حنیفه قول داده بودم. باید کاری کنم. برمیگردم. بوجی را کنار میزنم. مردی روبهرویم ایستاد میشود، چند کلمه به او میگویم و وارد میشوم.
اتاق، تاریک است. آب دهانم را به سختی قورت میدهم. کمی میایستم تا به تاریکی عادت کنم. کلان شدن قرنیهام را احساس میکنم.
حالا میتوانم کُلَگی (همگی) را ببینم. همهشان به من خیره شدهاند. شاید میخواهند بدانند جزو کدام یک هستم؛ حلقهای که وسط اتاق درست شده یا فقط به عنوان یک سَیلبین (تماشاگر). تصمیمم را گرفتهام، نگاهم را پایین میاندازم و حلقه را کامل میکنم.
سرم سنگین شده. نمیتوانم بالا را سَیل کنم. پَیسههای روی زمین را با نگاهم دور میزنم. بیشترینش مثل یک ساختمان چیده شده، جلوی مردی که درست کنارم نشسته است. جرئت به خرج میدهم و زیر چشمی به آن نگاه میکنم. او هم زیر چشمی، مراقب من است. عصبانیت و تشویشش را حس میکنم.
جوانترینشان، من هستم. ناگهان فریادی میشنوم: «پیسهات را روی زمین بمان…».
قبل از اینکه بفهمم با من است، از فریادش میترسم. دستهایم خشک شدهاند. باید از این اتاق تاریک، برنده بیرون بروم، اما چطور؟ مطمئنم اگر پیسه را روی زمین بمانم، مردی که کنارم نشسته است، به من میخندد. اینجا آمدهام برای پیسهدارشدن تا برای حنیفه، طوق طلا بخرم، اما بقیه برای چه آمدهاند؟
مردی که کنج دیوار نشسته است، باز فریاد میزند: «بمان دیگر… میخواهند شروع کنند…».
بدون اینکه به کسی سَیل کنم، نفس عمیقی میکشم و پیسه را روی زمین میمانم. از بس پیسهها را فشردهام، در هم جمع شدهاند راستشان میکنم. همگی راست و محکم نشستهاند، به اندازه پیسههایشان، اما حس میکنم من هم مثل پیسههایم، در خودم جمع شده و خردم. دعا میکنم جوره (مِنچ) به من نرسد… اما نه، من باید برنده شوم.
زیر چشمی میبینم که جوره دست به دست میشود و به من، نزدیک؛ یکی یک میآورد، یکی سه میآورد… تا به حال کسی شش نیاورده. مرد کناریام پنج میآورد.
«قریب بود…!» با خودم گپ میزنم و جوره را میگیرم. ماهیچه دستهایم را سفت میکنم و انگشتهایم را آزاد و جوره را میاندازم. خیال مرد کناریام راحت میشود. جوره را یکی دیگر میگیرد.
«من مرد این کار نیستم، من نمیتوانم…». به جوره سَیل میکنم. باز همان پنج عدد تکرار میشود. سه، پنج، دو، یک، چهار… شش، نصیب که خواهد شد؟
برای بار سوم، جوره دست من میافتد و باز ناامید میشوم. پیسهها را جمع میکنم که بروم. ناگهان مرد کناریام، دستم را میگیرد و میگوید: «اینجا قانونهای خود را دارد!»
حتی از لباس سفید و واسکت سیاهش واهمه دارم. سر جایم مینشینم. مثل همه به جوره سیل میکنم. هر بار که جوره به وسط حلقه میرسد و میخواهد عدد شانس آدمی را نشان دهد که آن را انداخته است، نفسم بالا نمیآید. نباید ببازم. نباید قولی را که به حنیفه دادهام، زیر پای بمانم. باید با دست پر برگردم. در چرت ماندهام که اگر گفت یکباره این همه را از کجا آوردهای، چه بگویم؟
مرد کناریام با آرنجش به پهلویم میزند و میگوید: «بیانداز…». با کمی درد برمیدارم و مثل دفعات قبل میاندازم. چشمم به جوره که دور خود میچرخد، خیره مانده است. این بار، عدد شانسم، شش است!
همه سیل میکنند، همه باور میکنند. پیسهها را یکی یکی به من میدهند؛ این، قانون بازی است. نگاههای مرد کناریام رقم دیگری شده است. گویا نمیخواهد پیسهاش را بدهد. میگویم: «من باید هرچه زودتر بروم، معطل نکن…».
– با سه هزار آمدی، میخواهی با ده لَک برگردی؛ خودت بگو انصاف است؟
کسی حرف نمیزند. چند نفری که پیسههایشان را داده و رفتهاند، حرفهای ما را نمیشنوند.
– برادر! به قول خودت، قانون است.
از جایش میخیزد. در برابرش مثل پیسههای خرد میمانم. فریاد میزند. من هم میایستم و میگویم: «حقم را بده».
چاقویی را از جیبش درآورد و طرفم میگیرد.
ـ زیاد گپ بزنی، حقت را کف دستت میمانم.
نباید از پیسههایم بگذرم. تا میخواهم حرفی بزنم، سوزشی روی بازوهایم حس میکنم. کسی جرئت جلو آمدن و پادرمیانی ندارد. به طرفش حمله میکنم. هر بار که به دست و صورتش چنگ میاندازم، سوزشی در بدنم حس میکنم. نمیدانم چه رقمی، چاقو را از دستش میگیرم. سینهخیز به طرف در میروم. چیزی مثل نیش کژدُم (عقرب)، پاهایم را میسوزاند. میبینم چند عسکر (سرباز) وارد اتاق میشوند. هر چه زودتر باید پیش حنیفه بروم.
داستان تاجیک
نوشته فرخلقا سلطانی
ویرایش: مهدی زرتشت
آخرین شب از عمر ماه است. من در یک مراسم رقص و پایکوبی اشتراک کردهام. آسمان تاریک و نورِ نورافگنهای بزرگ فضا را گرم و خفهکننده ساخته است. صدای بلندگوها در چهار گوشه باغ، هزار مرتبه از مقاومت پردهی گوش من بلندتر است. زمان چرخکزده و رقصان به پیش میرود و من همچنان در جستجوی سکوت و آرامشام. سرگردان و بیگانه از خودم. هر صدایی را که میشنوم بیتامل به آنسو میدوم. صدای آشنایی مرا به گوشه باغ میکشاند. میدوم. شانهام به چیزی اصابت میکند. صورتم را بر میگردانم. کتلهای سرخرنگ نگاهم را میدزدد: سرخ و یکدست، منظم و صاف؛ لوبیاها میرقصند. دست به دست، شانه به شانه و پا به پا میرقصند. یکی شانه دیگری و دیگری دست دیگری را گرفته تا سلسله حلقه از هم جدا نشود. سرگردان و بیهدف با حلقه لوبیاها محصور شدهام. لوبیاها میچرخند.
صدا میکشند. میخندند و باز میرقصند. یکبار پای راست در هوا بلند میشود و پای چپ روی زمین تکیه میکند. بار دیگر پای چپ در هوا بلند میشود و پای راست روی زمین تکیه میکند. خود را به عقب و جلو تکانتکان میدهند. دستها راست و صافاند. راست مثل خَطکش. نقش لبخند را روی همه لبها میشود دید. زنان با دامنهای کوتاهشان مثل فرشته، به زمین خاکی میکوبند و از صدای پایکوبیشان لذت میبرند. رقاصههای بهاری قدهای کوتاه، صورت مدور، بینیهای ریزه، چشمهای کوچک بادامی و انگشتهای قدرتمندی دارند. با پاهایشان زمین را میشکافند و با خندههایشان گوش زمین و زمان را کر میکنند. قربانعلی نه زمینی را میشکافد و نه گوشی را کر میکند. او در گوشهای ایستاده و غرق در خم و پیچ رقص گلبیگم است. گل بیگم به سازی خدایی که تنها او و قربان میشنوند کمرش، دستاش و پاهایش را پیچ و تاب میدهد.
صدای خندههایشان را میشنوم. هیچ شباهتی میان خنده زنان و مردان قدکوتاه و زیباروی و قربانعلی و گل بیگم نیست.
همه میرقصند. عرق میکنند. به نفس نفس میافتند. دست از رقصیدن بر میدارند. جامهای شراب را پر میکنند، به سلامتی یکدیگر مینوشند و با تپههایی از خاک و سرمهریگ، همآغوش میشوند. من و معشوقهام در حاشیه مراسم، به دور از این هیاهو، پنهان از نگاهها خلوت کردهایم و زندگی را در نگاههای یکدیگر تجربه میکنیم. تیمور بذلهگویی میکند و با سر شکستهاش تلوتلو خوران به سوی ما میآید. گلبیگم مثل کودکی معصوم از رقصیدن باز میایستد و دوان دوان خودش را به من میرساند. در آغوشم پناه میگیرد و صورتش را پنهان میکند.
ابروها را در هم گره کردهام و منتظر رسیدن تیمور هستم. هیکل بزرگاش در مقابلم سد میشود و نگاهم را از ته باغ به قاب سینهاش محدود میکند. دستش را برای لمسکردن موهای گلبیگمِ من بلند میکند. دستش را کنار میزنم و گل بیگم را به سینهام میفشارم. آهی سر میدهد و لرزه بر اندامش میافتد. بیشتر عاشقش میشوم. سرش را میبوسم و نجواکنان در گوشش میگویم: «نترس عزیزم. من با توام.» ابروها را گره میزنم و بیاعتنا به تیمور به راه میافتم.
تیمور قدمی بر میدارد و چنگی به دست گلبیگم میزند. فریادی از گلوی زیباترین زن دنیا بلند میشود. پری زیبارویِ من از هوش رفت.
چشمها و لبهایش را میبوسم و جرعهای آب به دهانش میریزم. نگاهی از سر غضب به تیمور میاندازم و او همچون دیو سرگردان، هراسان و پریشان میگریزد.
با رفتنش گل بیگم به هوش می آید. میبوسمش و هر دو بلند می شویم. عباس، کریم، مراد، سخیداد و سه دختر زیباروی دیگر هر کدام در گوشهای از اتاقکهای چوبی بیسقف در کنار کوتهای خاک و ریگ غافل از همهچیز خوابیدهاند. سکوت و آرامش آنجا مرا به یاد مرگ میاندازد. زندگی در سکون بی هیچ دغدغه و جنجالی. به دیواری تکیه میدهم. پری در آغوشم تکانی به خود میدهد و دوباره آرام میگیرد. پاهایم را سست میکنم و آرام میلغزم. گل بیگم تکانی دیگر به خود میدهد و در یک فاصله کوتاه از زیر گلویم بوسهای میگیرد. سعی میکنم چشمهایش را ببینم. آنها را از من پنهان میکند. تعادلم را از دست میدهم. نمیتوانم هواسم را جمع کنم. تیمور، سخی داد، عباس، کریم، گل بیگم، رقاصههای بهاری، مردان مست، زنان خندان…
صدایی آرام آرام بلند میشود. گوشهایم را تیز میکنم. صدای موسیقی است که آرام آرام اوج میگیرد. لوبیاها بر میخیزند. دوباره لبخندها گل میکند و خندهها بلند میشود. رقاصهها تر و تازهتر از قبل هستند. لوبیاها نرم، انعطافپذیر و خوردنیتر شده اند. به دنبال یکیشان میدوم. دستم به او نمیرسد. از میان انگشتانم غلط میزند و با جهشی نه چندان بلند، نیمرخش را به من نشان میدهد. به من میخندد. لوبیای دیگری را میبینم. این یکی کوچکتر و زیباتر از آن یکی است. مثل نوجوانی ۱۳، ۱۴ ساله. جوان میشود. با سر انگشت میرقصانمش. زیباست. بسیار زیباتر از آنچه من انتظار دیدنش را داشتم. از این سو به آن سو میپَرد. زیر آب غوطه ور میشود و دوباره باز میگردد. کمرش را تاب میدهد و دوباره با سر در آب غوطهور میشود. مثل دانههای یاقوت در شعاع آفتاب میدرخشند و همه با آواز موج میرقصند. انگشتهای من نقطه هدایت آنهاست و و وجود آنها مایه خرسندی و ماندگاری لبخند من. هیچ چیز تاکنون به اندازه تماشای رقص لوبیاها برایم دلچسب و سرگرم کننده نبودهاست. سرما به بند دستها و از آنجا حتی به دورترین و پیچیدهترین قسمت وجودم نفوذ میکند. نقش لبخند هنوز روی لبم باقی است. تکانی به خود میدهم و همچون لوبیاها میرقصم و میچرخم. دیوانهای از دوردست مرا میبیند و میگرید. آب مثل زنبور دستم را میگزد. دستم را میان تشت میدوانم و لوبیاها را میشویم. با خود زمزمه میکنم. لوبیاها میرقصند، دیوانهها میگریند، من میخندم. بیاختیار اشکهایم سرازیر میشود. لوبیاها میرقصیدند و من میگریستم.
***
پیش چشمهایش سیاه شد و سرش دور زد. ظرف آب، خالی خالی شدهبود. دیگر هیچ چیزی برای رقصاندن لوبیاها نماندهبود. مشتی لوبیا را روی نوک انگشتان بلند کرد. هیچ کدام از لوبیاها اهمیتی به دستهای خشک و قاق این دیوانه نمیدادند و بیوقفه میرقصیدند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید