همنوایی با جاودانگی در رمانی از میلان کوندرا
کوندرا در رمان جاودانگی از یک طرف نقبی به دیدگاههای فلسفی مختلف میزند و از طرف دیگر جلوهای از مفاهیم عرفانی را در تجربههای زندگی، احساسات و عواطف شخصیتهای داستان نشان میدهد. شاید شعاع تمامی این پرتوهای پندارگونه از یک منبع برون تابد و آن اضطراب مرگ باشد. از منظر دیگر شاید نحوه زیستن شخصیتهای داستان در موقعیتهای اتفاقی یا غیر آن، بازتابی از امکانهای از دست رفته کوندرا را پیش روی ما بنهد.
شاید جاودانگی، میل تغییر شکل یافته فناپذیری است که محتوایش را به گونهای در ظرفهای زمانی و مکانی کم گنجایش، عرضه میکند که هیچ فردی متوجه بیرون زدن میل هوسناک و مازوخیسموار زیستن آدمی از لبههای آن نمیشود. شاید در اصل انسان با سرعتی سرسامآور و دهشتناک نه تنها به سوی فنا و نابودی میرود، بلکه میلی ژرف نسبت به نابودی و درد آن دارد. شاید برای پذیرنده درد، درد استعارهای از لذت نباشد. بلکه تماما خود لذت باشد. از این باب جاودانگی، انکار فناپذیری نیست، بلکه پذیرش فناپذیری است.
آگاهی رنجآور آدمی از اینکه مرگی محتوم، بکر و دست نخورده در هر گوشه و کناری چشمهای خمارش را از او بر نمیدارد و او میبایست برای بقا جاودانگی را به عنوان جانشین هالههای هیولاوش مرگ در نظر بگیرد، انسان درمانده را بر آن میدارد که چونان کودکی از ترس دستانش را در مقابل چشمانش بگیرد تا هیبت هیولاوش مرگ را برای لحظهای کاهش دهد. شاید جاودانگی مانند مویی باشد که محکم و استوار به درپوش فناپذیر راه آب روشویی چسبیده باشد.
در بخشی از رمان جاودانگی زنی در استخر غضبناک و با آتشی برافروخته در درونش و بیرون زده از چشمهایش به تعریف خود دست میزند. چونان فردی که در بزرگسالی با دیدن صحنهای به یاد این میافتد که در کودکی در عطش لیس زدن یک بستنی میسوخت اما تمایلش نادیده گرفته شده یا آن طور که سزاوارش بوده، به او وقعی نهاده نشده است. زن در پنج گزاره در یک سراسیمگی لذتبخش و خوشایند بر آن است تا ردی از بازتاب وجودش بر جا گذارد. گویی میخواهد ثبت پنج لحظه هوشیارانه از حضور همیشگیاش را یادآوری کند. پنج لحظهای که در همه آنها یگانگی با زمان اسطورهای و بدوی و بیگانگی با زمان مصنوعی و اضطرابمحور آدمی مشاهده میشود. در ادامه به بررسی جهانبینی کوندرا (حداقل) در زمان نگارش کتاب از مسیر واکاوی برخی از شخصیتهای داستان میپردازیم.
بتینا
در دورهای از زندگی که کمان جسم و روان انسان به سمت انزوا و خمودگی، مایل میگردد ( این دوره لزوما در زمان پیری رخ نمیدهد) اکسیر مرگ و جاودانگی به عنوان جوهری وجودی در همه جا نمایان است. این مایه از آشکارگی، روان عادتپذیر انسان را بر میانگیزد تا همخویی و هم سویی خود را از سر اخلاص چون بندهای سرسپرده که مدتی از سرکشی، عنان گسیخته میتازید ثابت کند. این عادت پیامد مقاومت طولانی در برابر مرگ و مبارزه برای عقب راندن آن، با ژست جاودانگی است. وجودی که از سر خودخواهی باطل میکوشد حضور تیر سرسخت مرگ و تلف شدن را با انداختن سپر پلاستیکی جاودانگی بگیرد. تعبیر این رویای زنده و واقعی را در بخشی از رمان به وضوح میتوان دید. بتینا برای محو مرگ و پشت سرگذاشتن هراس آن در نامههایی که بین او و گوته رد و بدل شده بود، دست میبرد و با دقتی ناشیانه به تغییر تاریخها و لحن نامه میپردازد. بتینا هیچ وقت اصل نامهها را نسوزاند چونان اصل بُران مرگ که پابرجاست و هرگونه اصلاح یا جعل نابودی از اعتبار اصل سند مرگ نمیکاهد. زیرا مرگ غماز و پردهدر است و بتینا در عین حال که خود مخالف این رازپرستی نشان میدهد از این پردهدری مرگ میهراسد. بتینا به زعم کوندرا، تاریخ را تجسم خداوند میدانست، محدوده تاریخی زیست خود را هر چند کوتاه و گذران فرصتی مغتنم برای نافرمانی از ژست خداگونه نطفه فرامین نهفته در انتظارات بیرونی، سرزنشها و تحمیل بار گناه و اضطراب بر شانههای نحیف آدمی میدانست. بتینا با دیدار از شاعران و نویسندگان رومانتیک، منی عشق برآمده از خشم را در فرج باید و نبایدهای نرینه میریزد. او از سرشت تثبیت شده و گریزناپذیر کودک ـ مادر در مقابل بالغ ـ پدر بهره میبرد.
گوته
گاهی این روان آزمند و گریزان از نسیان مفاهیم عشق، تنهایی و مرگ و جنون را در یک وجود زمانپذیر (حرکت زمان به صورت افقی است) هستیمند میسازد. گوته، در صورت تولدی خود را به ما میشناساند و در تقلاست تا از موقعیت خود پا فراتر ننهد و عشق (بتینا) و تنهایی (اگنس) را با دورویی و پنهانکاری از خود براند. تعظیم گوته (تولد) در برابر شاهزاده خانم نارضایتی و دهنکجی بتهوون (جنون) را بر میانگیزد. البته از منظری دیگر شاید در پس کرنش جانانه گوته و گردن و کمر خمیده او، گوشههای چینخورده لبهایی با طرح لبخندی جاودانه یافت! بتینا آگاهانه خود را میفریبد تا با سخره گرفتن خویش از واقعیت دردآور مرگ لذت ببرد، اما گوته آگاهانه از فریب خود رنج میبرد.
اگنس
در شکافهای روان دو خواهر ( اگنس و لورا) میتوان غبار هراس از مرگ و تقلای آن دو را برای ثبت لحظهای فارغ از زمان طبیعی و روزمره ببینیم. اگنس جسم و اندامهای جنسی خود از جمله پستانهایش را مانعی برای کسب آرامش درونی و رسیدن به لذت فراموشناشدنی میداند. بخشی از ذهنیت او ناشی از هجوم نقشی است که از تعریف اجتماع بر گرده او نهاده شده است تا مانند خدمتکاری تنها وظیفه رسیدگی و تیمار بدنش را بر عهده بگیرد بدون اینکه اجازه داشته باشد خود را مالک جسمش بداند. به همین دلیل اگنس درصدد است با هیجانی زودگذر بدنش را محو کند و به درون خود یعنی به جایی که آن را متعلق به خود میداند، برود. در صحنهای از رمان او به آینه پناه میبرد تا در سایه آینه، در نور شناور شود. آینه به اگنس یک دیگری شبیه به خودش میدهد. یک دیگری که لزومی ندارد چشمانش را به روی تحریکهای جسمانیاش بپوشاند. به همین دلیل شاید او از سر ضعفی سعادتمندانه نمیخواهد که منهای متکثر، تکهپاره و در اندازههای از پیش تعیینشده را بر سر جادهها به نمایش بگذارد. او خواهان راهی است صدفگونه که مروارید خود را در مرکز من بنشاند و از تعقیب و گریز دایرهوار و هر دم تازهشونده آن لذت ببرد.
لورا
لورا (خواهر اگنس) در ظاهر به نظر میرسد که استقلال فکر، عمل بیشتری نسبت به اگنس دارد. شاید بتوان او را نسخهای بدلی از اگنس دانست که حریصانه از اصل و واقعیت اولیه خود فاصله میگیرد تا با زدودن اصل، از آن پیشی بگیرد تا تمایز خود را از اصل محو کند و به نوعی جانشین آن گردد. لورا از ابتدای کودکی با تقلید از نحوه دست تکان دادن اگنس برای دیگران یا بوسیدن دوستپسرهایش به شبیهسازی هویت خود با اگنس دست زد. با کمی دقت متوجه میشویم هدف لورا تقلید صرف و بیچون و چرا نیست. تصور فریبنده عشق، تصویری در ذهن او حک کرده است که به تدریج اگنس از آن فاصله میگیرد و زمانی که اگنس را ناکام از دستیابی به آن میداند، خودش دست به کار میشود. او ازدواج میکند و بچهدار میشود تا نسخه برتری از عشق را منتشر کند. اما در ازدواجش شکست میخورد و بچهاش سقط میشود. برای جبران این شکست و در واقع برای اثبات تصور خود از عشق و نفی راه و روش اگنس به شکل افراطی محبت و توجه خود را نثار اگنس، دختر اگنس و پل میکند. این همان تاثیر ایماگولوگ خودساخته جمعی بود که لورا بیمحابا و شاید به طور غیر ارادی از آن بهره میبرد.
پل
ابتدا پل را به عنوان همسر اگنس میشناسیم. اما در ادامه رمان با شخصیت و جهانبینی او بیشتر آشنا میشویم. پل خود را عاشق اگنس نشان میدهد و اگنس نیز با چنین تصور مسمومی زندگی زهرآگینی را تجربه میکند. پل طعم واقعی عشق و خود بودن که هراس از مرگ را به تاخیر میاندازد، سالها پیش از ازدواج در رابطه با زنی که از او چندین سال بزرگتر بود، چشیده و خاطره شیرین و برجسته آن را برای فراموشی از تظاهر و نقشهای تحمیلی زندگی زناشویی یا حذف تصویر جوانیاش که جلدهای اجتماعی و همنوایی با نهضتهای فرهنگی با اضلاع به هم ریخته و درهم پیچیدهاش را جایگزین ابعاد وحدتآمیز وجودیاش کرده بود، به یاد میآورد. گویی پل خودخواسته خود را در معرض تنبیهی ابدی قرار داده بود. در ذهن پل تصویری از یک انسان اخلاقمدار و کامل ترسیم شده و او سرسختانه میکوشید تا تمام حرکات، رفتار، گفتار و اعمالش را متناسب با آن شکل دهد. تا مدتها، جادوی جنون و شنا کردن بر خلاف جریان رودخانه را باور نداشت. شاید خود پل هم دلیل واقعی آن شادی پایدار را نمیدانست. در بخشهای مختلفی از داستان به خصوص در برخورد با لورا، کلافگی پل از تنبیه خودخواسته و کشمکشها و تعارضهای درونی او آشکار است.
برنارد برتراند
مجموع این فراز و نشیبهای روانی و طوفانها و تلاطمهای عاطفی و سرکشی جنونوار آن در برنارد برتراند هویداست. او بر خلاف میل پدرش عنانگسیخته را از راه نمایندگی و سیاست میکشد و خبرنگاری را برمیگزیند. او با کشاندن خود در این حرفه، به نوعی قدرت اختیار و انتخابش را به رخ خود، پدر یا جامعهای بکشاند که در حالت مسخ شدهای از ایدئولوژیهای منقرضشده یا شاید نوع تکاملیافته و جانشین ایدئولوژی (ایدئولوگوگ) به سر میبردند. گویی انتقام جمعی، چون آتش زیر خاکستر بالاخره هدایتشدگان بیاراده تاریخ را بیدار ساخته است. او نمیخواست ادامه پیوند ابلهانه پدرش (برتراند برتراند) به پدربزرگش (آرتور برتراند) باشد. برتراند برتراندی که بیشتر از تاکید بر وجودش، با تاکید و تشدید نامش ـ که آن هم حاصل انتخاب و کنترل نامحسوس پدرش بود ـ نزد خود و جامعه شناخته میشد. برنارد حرفه خبرنگاری را نه صرفا از روی عشق و علاقه، بلکه از نهایت خشمش در کارزاری بهره میجست که عاجزانه میکوشید جایگاه بنده شکستخورده و اسیر را با خدای انسانگونه پیروزمند و قاهر تعویض کند. در واقع او نمیخواست نسخه بهتری از پدرش یعنی کسی که پیوند ناگسستنی با روند تکاملی تولیدات بشری(مذهب، قانون، قرارداد، پیماننامه، جنگ، صلح و …) باشد. برنارد با خود تکرار میکند،
چرخ بر هم زنم ار غیر به مرادم گردد/ من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک * آیا با این حرفه خود را در زبونی تازهای انداخته است؟
روبنس
شاید بتوان روبنس را آن روی سکه اگنس دانست. رویای شورانگیز روبنس برای کشف آنچه حریصانه روان او را در مینوردد در لحظاتی که زمان،عنصری خنثی محسوب میشود (دیدار اتفاقی اگنس) تعبیر میشود. جاودانگی چونان موخورهای انتهای طناب دوران بلوغ و التهابات درونی را دوشقه میسازد. از دوران نوجوانی درخشش جاودانگی عشق یا شاید عشقی جاودانه تبی جانگذار و درونی از تمامی منافذ جسمانی(چشم، بینی، ناف، لب، شاخههای منشعب انگشتان دست و پاهایش) بیرون میتراوید. روبنس نمود مراحل پنجگانه و چرخش بازیگوشانه آن (تولد، تنهایی، زندگی، مرگ و جاودانگی) در سکوت ورزشکارانه، دوره استعاره، دوره حقیقت رکیک، دوره نجواهای چینی و دوره عرفانی به وضوح تجربه میکند، اما معنای کِشنده و گریزنده زندگی را تا مدتها به صورت جزیی و عینی درک میکرد و سفیهانه و مصمم مفهوم هوسناک کلی و انتزاعی زندگی را در خودِ زندگی با انتخابهایی بالقوه تحمیلی و دیکتاتورمابانه (نقاشی و ازدواج) از دست داد. در مسیر شکافتن پوستههای ترس از زندگی، ملتمسانه به تن زنها چنگ میزد. روبنس در آن زمان صرفا نقش دماسنجی داشت که کاربردش، نمایش درجه حرارت زن است اما از راه بردن به کنه بیهمتای هُرم وهمانگیز آن علیل و ناتوان میشد. دیدار اگنس، خندههای سرسامآور و گردنفرازی “بودن” را از لبهای شکافته و پوستهپوسته “نابودن” بیرون کشید. از این لحظه به بعد زمان در طول لمس اندامهای تن مسح حرکات نامکرر زن، عریض میشود و وسعت میگیرد. شهوت پردهدری میکند و شرم سر به سرکشی میگذارد و اینبار عرق شعف و شادی میریزد. شرمی که پرفسور آوناریوس را برآن میدارد تا با دریدن لاستیک ماشینها و حذف عوامل واسطه و بیگانه بشری، قطرههای برهنگی زایا و زهرآفرین جاودانگی را دمی از سُفتن زن مایوس نگرداند.
————–
* حافظ