هوسرانیها و عشقبازیهای دو شاه ساسانی
برداشت نعمت ناظری
از شاهنامهٔ فردوسی و روایت نظامی گنجوی
بخش اول
بهرام گور با «نهصد و سی» زن در مشکوی شاهی
پیش سخن
در داستانهای تاریخی برجای مانده از روزگاران سلسلۀ ساسانیان و نیز در عرصۀ پهناور ادب فارسی، عشقبازیها و هوسرانیهای دو شاه، شهرتی وافر دارند:
نخست بهرام گور، پسر یزدگرد اول؛ و دوم خسرو پرویز پسر هرمزد شاه. با این توصیف شاعرانۀ فردوسی:
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
|
| به هر چیز مانندۀ شهریار
|
شهریاری که پدرش او را پرویز نام گذارد، هر از گاه به یاد نیای بزرگش ـ انوشیروان ـ خسرو، که معرّب آن «کسرا»ست، نامیده میشد. از اینرو، پرویز پسر هرمزد، در تاریخ، و نیز در داستان های روزگار ساسانی، به «خسرو پرویز» شهرت یافته است.
اینک، پیش از بیان داستانهایی راجع بدین دو شاه ساسانی، سزاوار است هرچه کوتاهتر و فشردهتر، تعبیری ازعشق و هوس به دست داده، و سپس به اصل داستانها پرداخته شود.
عشق در ادب و فرهنگ مشرقزمینیان، خاصّه فارسیزبانان، از جمله ایرانیان فرهنگپرور و ادیب، به طور اعم، نهایت توجٌه عاطفی و دلدادگی و شیفتگی انسان است، خواه به انسانی دگر که «زکی مبارک» در کتاب «تصوّف اسلامی در اخلاق و ادب» آن را «عشق حسٌی» قلمداد کرده، یا خواه به آفریدگار جهان و جهانیان که همین مؤلف، در همان تألیف، آن را «عشق معنوی» نامیده است.
در هر دو حال، بین عشق حقیقی و مجازی، فاصلهیی بسیار بعید وجود دارد. عشق حقیقی، ریشه در زیباییخواهی و موزونی طبع و حدّت و رقٌت ذهن، یکّهشناسی، و کمالجویی انسان دارد. عشق مجازی، در خاصترین حالت، معطوف است به شدّت خواستاری و دلدادگی و گرایش قلبی به سوی هر چه حسیّات انسانی آن را زیبا و دلپسند مییابد؛ و در عامترین حالت، حاکی است از تمایلات غریزی، و ارضای شهوتهای طبیعی که آن را میتوان به هوسرانی یا عشقبازی تعبیر کرد. به عبارتی دیگر، خاصترین حالت را میتوان با اندکی تسامح «عشقورزی» نامید که آشکارا از عشقبازی و هوسرانی متمایز است، و این مورد اخیر را باید نوع پست از عشق مجازی توصیف کرد.
با توجه بدان چه گفته شد، میباید داستانهای بهاصطلاح عاشقانهیی را که در تاریخ و ادب فارسی با نامهای بهرام گور و خسرو پرویز [که نباید این دو نام اخیر را با کسرۀ اضافه که نشانۀ بنوٌت یعنی پسر-پدری است، خواند] پیوند یافته است، از نوع عشق مجازی دانست؛ ولی همینجا باید افزود که عشق مجازی یا حسٌی بهرام گور، به عشقبازی و هوسرانی و ارضای شهوتهای غریزی نزدیکتر، یا در واقع همانند آن است.
اینک، در بخش نخست این نوشتار، به شرح داستانی میپردازیم بنا بر روایت فردوسی جاوید نام، دربارۀ بهرام گور پسر یزدگرد اول، از سلسلۀ شاهان ساسانی که کثیری از آنان همانند وی هستند.
بهرام: ازکودکی تا جوانی
به عنوان مقدّمه لازم است گفته شود که بهرام در «اورمَزد» روز (نخستین روز از ماه فروردین)، در هفتمین سال پادشاهی پدرش زاده شد. او از کودکی، در پی رایزنیهای یزدگرد اول با موبدان و کارگزاران دربارش، به پدر و پسری به نامهای «مُنذر» و «نُعمان» سپرده شد تا او را به دیار شهریاری خویش که زیر سلطۀ ساسانیان بود، ببرند و در پرورش هرچه نیکوتر او همٌت گمارند.
گفتنی است که فردوسی بر اساس نسخهیی از داستان که دراختیارد اشته (یعنی خداینامک)، این دیار را که منذر فرمانروای آن بوده، «شهر یمن» شناسانده است. اما در جغرافیای تاریخی عهد ساسانیان، این دیار موسوم به «حیرَه» HIRA و حیره شهری بوده در یک فرسنگی کوفه که مرکز فرمانروایی سلسلهٔ «مُناذره» یا لَحمیها از قبایل عرب بوده است. از شگفتیهای روزگار این که سالها بعد، خسرو پرویز در سال ۶۰۲ میلادی، این سلسله را منقرض کرده و فرمانروایی ایرانی برای دیار حیره گمارده است. ولی دیری بعد، درسدهٔ چهارم هجری قمری، این دیار و فرمانروایی آن بهکلی از میان رفته است.
باری، نخستین کوششی که منذر و پسرش نعمان برای نوزاد سلطنتی یزدگرد اول میکنند، گزیدن چهار زن شیردِه از میان زنان دیار خویش برای دایگی بهرام است. از چهار زن، دو دایه تازی، و دو دایه ایرانیِنژاد از طبقهٔ دهقانان مرفه و بافرهنگ بودند. نگفته پیداست که طی چهار سالی که بهرام، به روایت فردوسی، از این دایگان «سیرشیر» شده، طبع او چه آمیزهیی از دو نژاد ایرانی و تازی را به خود جذب کرده است.
با همین خوی و طبع درهمآمیخته بود که بهرام از هفتسالگی به «فرهنگیان» و آموزگاران سپرده شد. اینان عبارت بودند از سه موبد: یکی دانشور، دیگری هنرور و سومی جنگاور. بهرام تا هجده سالگی از این سه موبد بهترتیب دبیری یعنی خط و کتابت، دانشِ فرمانروایی شامل نخجیر با یوز و باز، و سرانجام چوگانبازی و اسبتازی و تیراندازی آموخت.
زن خواهی بهرام در هجدهسالگی
هنگامی که بهرام به هجدهسالگی میرسد، فزون بر آموختن دبیری و دانش فرمانروایی، هم از لحاظ نخجیر و هنرهای جنگاوری به کمال رسیده بود، و هم جوانی شده بود بالابلند و گلرخ و نیرومند. آنگاه بود که وی از میان گلهٔ اسبان تازی، اسبی «اَشقَر»، یعنی قهوهیی رنگ، و اسب دیگری به رنگ سرخ تیره با یال و دم سیاه برمیگزیند، و روزگار خوشِ جوانی خود را با نخجیر و سواری و تیراندازی و چوگانبازی میگذراند. در آن هنگام بهرام از همهٔ همگنان جوان خود از لحاظ جمال و کمال برتر، و از لحاظ دانایی و زیبایی و طراوت و نیروی بدنی، کممانند بلکه بیمانند بود.
در چنین روزگاری، روزی به منذر میگوید: تو از هیچ پذیرایی شاهانهیی از من دریغ نکردهیی، و آن چه اکنون من هستم، همه به کوشش تو و رهنمود پسرت نعمان شدهام، ولی آنچه رامشافزای مردی جوان چون من است، زن است.
زن خوبرخ رامشافزای و بس
|
| که زن باشد از درد فریادرس
|
منذر میپرسد: میخواهی چه کنم؟ پاسخ بهرام این است:
کنیزک بفرمای تا پنج و شش
|
| بیارند با زیب و خورشیدفش
|
منذر بیدرنگ از مردی «نَخّاس» (بردهفروش) چهل کنیزک رومی، همه سفیدپوست و سزاوار کام و «آرام دل» میخرد، و بهرام را برای بهگزینی چندی از آنان فرا میخواند. بهرام از میان این چهل زیباروی، به سرودهٔ فردوسی «دو ستاره» را برمیگزیند که
از آن دو ستاره یکی چنگزن
|
| دگر لالهرخ چون سهیل یمن
|
همینجا گفتن دارد که کنیزک، که در ایران باستان به دوشیزگان جوان اشرافی و درباری اطلاق میشده، در دیار تازیان و در روزگار چیرگی تازیان بر ایران وصف دوشیزگانی بوده که از دیارانی دیگرـ جز قلمرو قبایل عرب- به بردگی کشانده و در معرض فروش گذارده میشدند. در میان آنان بهترین و پرفروشترین و گرانترینشان، نوازندگان چنگ و رَباب، رامشگران دلربا و رقصندگانی همه زیبارخ و خوشاندام و هوسانگیز بودند.
نیز گفتنی است که فردوسی، بیش از ده سده پیش، واژهٔ «ستاره» را در وصف چنان زنان نوازنده و رامشگر و زیبایی به کار برده که در روزگار معاصر فرنگیان آن را در وصف زنان هنرمند سینما و نمایش به کار میبرند. مقصود از «سهیل یمن» هم در بیت بالا ستارهیی است از ثوابت قدر اول در یکی از صورتهای فلکی به نام «سفینه» که درخشش کامل آن فقط در آسمان یمن دیده میشود و در اواخر تابستان طالع میگردد. از این رو، به سهیل یمانی یا سهیل یمن شهرت دارد.
بهرام: با هوسهای غریزی بسیار شدید
بهرام در پی این بهگزینی، بر شدت غرایز و تمایلات حسّیاش افزوده میشود، و فزون بر آنکه سری پر هوس و طبعی سخت زیباپرست داشته، غرور و خودخواهی زیاده از حدش هم ناشی از زیبایی و طراوت جوانی و قدرت فرمانروایی او بوده است. بدین سبب است که در دوران پادشاهیاش با وجود بسیار دشواریها که با آنها درگیر بوده، نیز همواره اسیر دام هوسهای غریزی خویش بوده و در عین حال طبعی سخت مغرور و سودایی داشته است. و به همین سبب است که آوازهٔ او در تاریخ، در پوششی از غرایز نفسانی جلوهگر شده است.
ازاین رو، او چنان پیش تازیده است که نامش نماد کامرانی و عیاشیهای شبانه و روزانه با بسیار زنان گلرخ است- تا حدی که حتّیٰ وزیر او، روزبه، خطاب به درباریان و موبدان، زبان طعن بر بهرام میگشاید، و هشدار میدهد: این شیوهٔ پادشاهی نیست که بهرام در پیش گرفته است. او از «خفتوخیز» با زنان سیری ندارد، و در شبستان او فزون بر نهصد زن آرمیدهاند. شاهی، بدین گونه، بهراستی بسیار بد است.
کنون نهصد و سی تن از دختران
|
| همه بر سر از گوهران افسران
|
با این وجود، مشهورترین سرگذشتهای کامرانی و عیاشی و جلوههایی از غرور ذاتی او، در سه داستان بسیار شهرت دارد. در اینجا، جای آن است که داستانی را نمونهوار ذکر کنیم که خودکامگی فزون از حد او را در برابر یکی از سوگلیهای شبستان او آشکار میسازد:
آزاده، «ستاره»یی است چنگنواز و طربساز که بهرام او را از میان چهل کنیزک رومی برگزیده است.
روزی آزاده همراه بهرام، هردو سوار بر یک اسب، به نخجیرگاهی میرسند. درآنجا دو آهو در پیش روی خویش میبینند. بهرام از آزاده میپرسد: با این دو آهو که یکی ماده است و جوان و آن دیگری که نر است و سالمند، چه کنم؟ آزاده بیدرنگ و نیندیشیده میگوید:
تو آن ماده را نرّ گردان به تیر
|
| شود ماده از تیر تو نرّ پیر
|
سپس به پیکان، سر و پای و گوش او را به هم «بَربِدوز».
بهرام با همان غرور فزون از حد، خودنمایانه قصد به رخ کشیدن هنر تیراندازیاش را میکند. او نخست شاخهای آن نرّه آهوی پیر را به تیر «دو پیکان» از سر او فرو میافکند، و سپس بر بالای پیشانی ماده آهوی جوان دو پیکان تیر مینشاند. آنگاه «کمان مهرهیی» به گوش همین آهو میاندازد و تا آهوی جوان گوش خود را با پای خود میخاراند، سر و گوش و پای او را، به پیکان تیری دیگر به هم برمیدوزد.
در پی همین هنرنمایی شگفتانگیز، ودر کمال خودستایی…
چنین گفت شه: چون شکار افکنم
|
| از این سان که دیدی هزار افکنم
|
ولی «تو ای آزاده»[!] چیزی از من خواستی که اگر مرا چنین هنر نمیبود، شکست مییافتم و تو در دلت شکست من میخواستی. بدین بهانه است که بهرام در نهایت قساوتِ ناشی از غرور بیحد، آزاده را از زین به زمین میافکند و چندان اسب بر آن ماهرُخ میراند که سراپای آزاده آغشته به خون میشود و دمی دگر جان میسپارد. از آن پس دیگر هیچ زنی را با خود به نخجیر نمیبرد.
اینک سه داستان پر آوازهٔ دیگر دربارهٔ کامرانیهای هوسناک همین شاه ساسانی را بخوانید:
یک ـ دختران پیرمرد آسیابان
بهرام را چنین عادت بود که در موسم بهار بیشتر به کامرانی و عشرت میگروید و به هنگام نخجیر، دوست میداشت از خادمان همراهش جدا شود و ناشناسگونه به خانههای روستایی سرکشی کند. در یکی از روزهای بهاری، پس از آنکه تا آغاز شب همراه خیل سواران و خادمانش در کوه و صحرا در پی نخجیر میتازد، آهنگ بازگشت به پایتخت میکند. اما در بین راه ناگاه در دوردَست آتشی رخشان را میبیند.
یکی آتشی دید تابان ز دور
|
| بر آنسان که بهمن کند، شاه سور
|
(بدان گونه که شاه، در ماه بهمن، سور مهمانی میدهد)
بهرام بهزودی خود را از خیل سواران همراهان کنار میکشد و تنها به سوی آتش میراند. نه چندانی دور، به روستایی میرسد و از نزدیک، آسیابی میبیند که در پیش آن آتشی زبانه میکشد و به دورِ آن مردانی گرد هم آمدهاند. آن سوترِ آتش، دختران و زنانی جشنی برپا کردهاند و «چامهٔ رزم خسرو»، یعنی سرود جنگیِ شاه را میخوانند. بهرام هوسبازانه بدان سو میرود. همانگاه، از جشنگاهِ دختران آوازی گروهی برمیآید با این برگشت: «که بهرام جاودان ماندا».
بهرام باز پیشتر میرود و آنگاه که نزدیک جشنگاه میرسد، از میانِ دختران، چهار تن پای پیش میگذارند، یکی از دیگری دلرباتر و زیباتر، و این چهار، سرودی خوش به آوای خوشتر میخوانند و جامی بلور پر از شراب ناب به دست بهرام میدهند.
بهرام بیدرنگ شراب را مینوشد. آنگاه میپرسد: شما دختران که هستید؟ یکیشان میگوید: ای «سروبالا» که «مانندهٔ شهریاری»، پدرمان آسیابان پیری است که بهزودی از صحرا باز میآید. چندان زمانی نمیگذرد که آسیابان پیر فرا میرسد و بهرام را که میبیند، رخ بر خاک میساید. بهرام از او میپرسد: این چهار دختر خورشیدروی را که هنگامِ به شوی دادن آنهاست، چرا در خانه نگاه داشتهیی؟ پیرمرد پاسخ میدهد:
اینان چیزی فزون از دوشیزگی ندارند. از بیچیزیست که کسی بدانها خواستگار نشده است. بهرام، بیدرنگ میگوید: هر چهار تن را به من ده. من اینان را با همان چیز که دارند، خواستگارم و میپذیرم. آسیابان، شادان، پیشنهاد بهرام را پذیرا میشود، و بهرام همان شب هر چهار دوشیزه را با خود به شهر میبرد، و با آنان در شبستان شاهی، به عشرت مینشیند.
یکی مُشکنام و دگر سیسَنک
|
| یکی نازنام و دگر سوسَنک
|
روز که فرا میرسد، «مِهترِ» (شهردارِ) آن شهر نزد آسیابان میرود و به او مژده میدهد: شبِ تیره، بختت روشن شد. شاه ایران بود که دیشب نزد تو آمده بود. اکنون دختران تو همسران وی هستند و بهرام شاه، داماد توست. او این زمین و مرزِ پاک را که در آن به سر میبری، به تو بخشیده است تا از اندوه ناداری و بیچیزی برهی.
شهنشاه بهرام داماد توست
|
| به هر کشوری زین سپس یاد توست |
جای آن است که همینجا گفته شود که موبدان و پژوهشگران زرتشتی معاصر، با توجه به مواردی از ازدواج خویشان نزدیک- آن هم در روزگارانِ گستردگیِ این دینِ بهی، در دوران ساسانیان- و نیز ازدواج با دو یا چند خواهر در یک زمان (مانند همین همسری چهار خواهر با بهرام گور) اظهار داشتهاند:
موبدان عهد ساسانی که چنین نادرستیهایی را نادیده گرفتهاند، دینشان، «دینِ راستین نبوده و آلوده به مقاصد سیاسی و امیال خودکامه بوده است». (این اظهار نظر برگرفته ازمقالهیی مندرج در مجلهٔ معتبر «چیستا» نزدیک به محافل زرتشتی معاصر در ایران، شمارهٔ دو ماههٔ فروردین و اردیبهشت ماه ۱۳۶۷ خورشیدی است.)
دو ـ سه دختر از پدری به نام بُرزین
بهرام گور بازی شکارگر داشت به نام «طُغرا» با بال و پر سیاه و چنگال و منقار زرٌینرنگ که شاه چین برای او فرستاده بود. بهرام را عادت چنان بود که هر هفت سال یک بار، پیشاپیشِ سیصد سوار، همراه هر سوار سی «پرستنده» (خدمتگار زن) از تبارهای ترک و رومی و پارسی، با شکوه و جلال بیمانند برای نخجیر و عشرت به کنار دریاچهیی برود. در یکی از این سفرها، هنگامی که به کنار دریاچه میرسد، آن را پر از مرغان دریایی میبیند. آنگاه فرمان میدهد طبل شکار بنوازند. آوای طبل که برمیآید، بهرام طغرا را در پی شکار مرغان به هوا گسیل میدارد. طغرا راهی بس دراز میپیماید و چون زنگی به پا داشته، بهرام به آوای زنگ، در پی او اسب میتازاند تا به باغی بزرگ و بس خرم و با صفا میرسد. آنجا آوای زنگ خاموش میشود. بهرام که چندی غلام سوار همراه اویند، وارد باغ میشود. در آن باغ، آبگیر و آبنمایی پرطراوت به چشم میآید و در کنار آبنما پیرمردی را میبیند که…
سه دختر نشسته برِ او چو عاج
|
| به سر بر نهاده ز پیروزه تاج
|
پیرمرد، دهقانی است توانگر که خود را «بُرزین» میشناساند و از بهرام میخواهد که در باغ او چندی بیاساید. نیز به او میگوید: بازی سیاهرنگ با بالها و چنگالهایی زرّین، تازه بدین باغ رسیده و اکنون بر درخت گردویی آرمیده است. بهرام که به دیدن دختران، طغرا را فراموش کرده و محو جمال آن سه شده بود ناگه به خود میآید. آنگاه غلامی را در پی طغرا میفرستد. غلام میرود و هنگامی که باز میآید به بهرام میگوید: طغرا بر درختی نشسته بود که بازدار شاهی او را گرفت. چنین است که بهرام با خاطری آسوده در کنار آبگیر آرام میگیرد.
نیز این هنگام است که روزبه، وزیر بهرام، با چند سوار، نیز، فرا میرسند. به دستور پیرمرد دهقان، دیری نمیگذرد که غلامانش برای همهٔ مهمانان خوانِ طعام میگسترند، وچون خوان برچیده میشود، جام و می سرخ فرامیآورند.
زمانی چند که میگذرد، بهرام و دیگران همه سرمست میشوند. در چنین حال و هنگامی، برزین به دخترانش میگوید: او که نخست به درون باغ آمد، شهریار ایران است، و دیگران بندگان او هستند. آنگاه است که هر سه دختر…
یکی پایکوب و دگر چنگزن
|
| سهدیگر خوشآواز و لشکرشکن
|
نزد بهرام میآیند. برزین آنان را به بهرام، دختران خویش میشناساند، و میگوید: از این سه…
یکی چامهگوی و یکی چنگزن
|
| سوم پای کوبد شکن بر شکن
|
آنگاه دختر چامهگوی، ترانهیی با عنوان «سرود مهر شاه» در وصف بهرام میسراید و به آواز خوش میخواند. بهرام به شنیدن این چکامهٔ دلانگیز میگوید:
نیابی تو داماد بهتر ز من
|
| گَوِ شهریاران، سرِ انجمن
|
برزین، بیدرنگ، میپذیرد و میگوید: تو را دادم هر سه دختر…
بهین دخترم نام ماهآفرید
|
| فرانک دوم، سیومم شَنبلید
|
بهرام هر سه ماهرخ را که هر یک سزاوار تاج و تخت هستند، همراه شصت خادم رومی در سه عماری به مشکوی زرّین خویش میفرستد، و خود در عماری دیگر، همراه خیل سواران به مشکوی شاهی میآید و یک هفتهیی با سه خواهرِ ماهرخ و هنرور میخورد و مینوشد و میبخشد و عشرت میکند.
۳ـ تکدختر گوهرفروش
در آغاز هفتهٔ بعد، بهرام همراه وزیرش، روزبه، و هزار سوار همراه او، به سوی دشتی میتازند پر از آهوان سیهچشم. بهرام بسیاری از آنان را از پای درمیآورد. سپس همه به سوی بیشهیی اسب میتازند. بدانجا که میرسند، بهرام دو شیر ژیان را با دو تیر میکشد. کمی آنسوتر گوسفندانی را میبیند. میپرسد: از آنِ کیستند؟ سرشبانِ گوسفندان پاسخ میدهد: «خداوندِ» (یعنی صاحبِ) اینان گوهرفروشی است بسیار توانگر که خروارها گوهر دارد، لیکن…
ندارد جز از دختری چنگزن
|
| سرِ جعد زلفش، شکن بر شکن
|
بهرام راهِ سرایِ گوهرفروش را از سرشبان میپرسد، وپاسخ میشنود که سرای او در دهی است نزدیک آن شهر که کاخ شهریار ایران در آن است. نشان بدین نشان که همهٔ شب از آن سرا آوای چنگ و بانگ نوشانوش برمیآید. بهرام بیدرنگ همراه یک خادم ستور، هر دو سواره، راهی آن ده میشوند. نزدیکی آن ده، هنگامی که بهرام بانگ نوشانوش و آوای چنگ میشنود، درمییابد که سرای گوهرفروش در دیدرس است. آنگاه پیسِپَر آوای چنگ چندان پیش میتازد تا بدان سرا میرسد. حلقه بر در میکوبد. کنیزکی از درون سرا برون میآید و میپرسد: کیستی که حلقه بر در میکوبی؟ بهرام میگوید: از شهریار ایران، به هنگام نخجیر باز ماندم. چون اسبی دارم با زین زرّین و لگام «گوهرآگین»، از ماندن در صحرا بیم دارم.
کنیزک این سخن با گوهرفروش باز میگوید. گوهرفروش به او اجازه میدهد که درِ سرا بگشاید. بدینسان، بهرام به درون سرا میرود. نخست دختر ماهرخ را میبیند، و محو زیبایی و بالای بلند او میشود. سپس گوهرفروش برپا میخیزد و «پذیره»ی بهرام میشود. او از آنچه در خور پذیرایی مردی بزرگ است دربارهٔ بهرام فرونمیگذارد و خادمان خود را میگوید تا خوان بگسترند و خوردنیها و نوشیدنیهای لذتبخش بر خوان نهند و برای خادم اسب بهرام نیز، خوانی جدا بیارایند.
گوهرفروش بر سر خوان طعام، از داشتن چنان مهمانی به درگاه یزدان سپاس میگوید، و آنگاه که خوردن و نوشیدن پایان مییابد، کنیزکان او جام شراب میگسارند. گوهرفروش نخست به آیین زمانه، خود جامی شراب مینوشد و سپس جامی از همان شراب به بهرام میدهد، و از او نامش را میپرسد. بهرام خود را «گشسپِ سوار» میشناساند، و میگوید:
من ایدر به آواز چنگ آمدم
|
| نه از بهر جای درنگ آمدم |
میزبان میگوید: آوای چنگ از هنرهای دخترم «آرزو»ست. او هم چنگ مینوازد و هم مِیگسار است. آنگاه به آرزو میگوید: چنگ برگیر و مهمان والای ما را شاد کن. دختر چنگ در بر میگیرد و به بهرام میگوید:
ای «گزیدهسوار» که به همه چیز مانندهٔ شهریاری، این سرا از آنِ سور و شادی توست. بهرام از او میخواهد که همراه نواختن چنگ، چامهیی هم بخواند.
زنِ چنگزن، چنگ در بر گرفت
|
| نخستین «خروش مغان» بر گرفت |
سپس در ستایش از پدرش که «ماهیار» نام دارد، چامهیی تازه میخواند…
بزد چامهای بابِ خود ماهیار
|
| تو گفتی بنالد همی چنگ زار |
دختر، سپس به خوشگوییِ از بهرام میپردازد:
میانت چو غَرو است و بالا چو سرو
|
| خرامان شده سرو همچون تذرو |
بهرام را آوای چنگ و آواز دختر و شیوایی سرود و نیروی برانگیزندهٔ شراب ناب، چنان مفتون و سرمست و بیخود از خود میکند که بیپروا آرزو را از پدرش، ماهیار، خواستگار میشود.
که دختر به من ده به آیین و دین
|
| چو خواهی که یابی به داد آفرین |
ماهیار نخست از آرزو نظرخواهی میکند. آرزو میگوید: اگر خواهی مرا به شوی دهی، همال من (مرد دلخواه و مانندهٔ من) همین گشسپِ سوار است. اما ماهیار به خواهانی دخترش بسنده نمیکند و به بهرام میگوید: سراپای آرزو را به ژرفی ببین. آیا او را با چنین زیبایی و دانش و هنر میپسندی؟ با این همه امشب سرسری پاسخ مده، بمان و بیارام تا آفتاب برآید…
نه فرّخ بوَد مست، زن خواستن
|
| و گر نیز کاری نو آراستن |
بهرام میگوید: فال بد مزن که بیهوده است. این دخترِ چنگزن، پسند ِمن است. ماهیار از دختر میپرسد: آیا او را به گفتار و خوی و رفتار پسندیدهیی؟ و پاسخ میشنود: آری پسندیدهام. آنگاه ماهیار دختر را به «حجره»ی خویش میفرستد تا بخسبد. بهرام همان شب، بهناچار، تنها میخوابد.
بامداد که خورشید تاج زر برمیافرازد، خادم بهرام به دستور وی تازیانهٔ او را بر درِ سرای ماهیار میآویزد، و هنگامی که نزد ماهیار میآید، به او میگوید: برخیز که نه هنگام خواب است. شهریار ایران مهمان توست. ماهیار، بیدرنگ، به حجرهٔ آرزو میرود، و به او میگوید: «دوش» شهریار ایران در سرای ما خسبیده بود. برخیز و «گوهران شاهوار» نثار وی کن.
اندک زمانی بعد، بندهیی از بندگان ماهیار، خبر میآورد که شهریار ایران ایمن و تندرست بیدار شده است. او آرزو را نیز بیدار میکند. دختر ماهرخ نزد بهرام میآید و بسی گوهر بر پای او نثار میکند و پیش پای او بر زمین بوسه میزند. بهرام میپرسد: چه شد که مرا مست کردی و تنها گذاردی و رفتی؟ گوهرفروش کجاست؟
آرزو پدرش را فرا میخواند. ماهیار که نزد بهرام میآید، دست بر سینه، از اینکه دیشب با شهریارِ ایران مانند یک ناشناس سخن گفته و میگساریده است، پوزش میخواهد و میگوید:
ز نادانی آمد گنه کاریام
|
| گمانم که دیوانه پنداریام |
بهرام میگوید: از من پوزش مخواه. من به مستی، از تو بدخویی ندیدم. اینک به دخترت بگوی که باز چامهیی بخواند تا به آوای چنگ او می ِخمارشکن بنوشیم.
اندکی پیش از آن، بزرگان لشکری و کشوری که سراغ شهریار ایران را با دیدن تازیانهٔ وی بر درِ سرای گوهرفروش یافته بودند، فرا رسیده بودند. اندک زمانی بعد روزبهِ وزیر به حضور شاه میرسد، و آیین ستایش و ادب بهجای میآورد. آنگاه آرزو به فرمان شهریار ایران چامهٔ تازهیی همراه نوای چنگ به آواز میخواند.
چنین گفت کاِی شهریار دلیر
|
| که بگذارد از نام تو، بیشه، شیر |
سپس به فرمانِ شاه، روزبه آرزو را به آیین خسروانی، در عماری مینشاند، و پرستندگان از تبارِ رومی، و کنیزکانِ چینی، او را به مشکوی بهرام میبرند. بهرام نیز با خیل سواران و همراهان به کاخ شهری باز میگردد.
آن روز و آن شب را بهرام و آرزو در مشکوی شاهی به عیش و عشرت میگذرانند، و دیگر روز، بامدادِ پگاه، بهرام بار دگر راهی نخجیرگاهی دیگر میشود. آرزو هم به خیل زیبارویانِ سمنبوی کاخ شاهی میپیوندد. او هم یکی از نهصد و سی زنی میشود که بدان گونه که وزیرِ بهرام گفته بود در مشکوی شاهی، درآرزوی همنشینی با بهرام، روز و شب میشمرند تا کی بهرام بدانها نیاز آوَرَد.
پینوشت:
آنچه در این نوشتار درمورد واژهٔ «ستاره» و نیز دربارهٔ اظهار نظر «زکی مبارک»، نویسندهٔ کتاب «تصوّف اسلامی، در اخلاق و ادب» آمده، بر گرفته از کتاب «داستان دوستان»، مجموعه مقالههایی نوشتهٔ زندهیاد عبدالرحمن فرامرزی است. این کتاب، در سال ۱۳۷۸ خورشیدی به همّت حسن فرامرزی، برادرزادهٔ آن استاد فقید، گردآوری شده، و به وسیلهٔ مؤسسهٔ انتشارات عطایی در همان سال در تهران چاپ و نشر شده است.
ادامهٔ این نوشتار راجع به عشقبازی و هوسرانیهای «خسرو پرویز»، دیگر شاه ساسانی است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید