هویت سیاسی ـ هویت دینی
«در مرورنامه احمدینژاد به بوش»
در نوشتن نامهای برای یک دولتمرد از طرفِ دولتمردی دیگر، بدون هیچ گونه توجهی به محتوای نامه و با عنایت بر شرایط و برههای خاص از تاریخ کتابت و ارسال، میتوان احتمال اتخاذ تدابیر و استراتژی خاصی را به عنوان یک تأویل درنظر گرفت. به عبارتی، چندان مهّم نیست که نامه حاوی چه مطالبی است؛ آن چه اهمیت دارد نفس مکاتبه است.
برای نمونه «احمدینژاد» به رئیس جمهور آمریکا در شرایطی نامه مینویسد که از سویی گزینهی مذاکره با آمریکا دوباره مطرح شده و از دیگر سوی پروندهی هستهای ایران در مرحلهی حساّسی روی میز تصمیمگیری اروپاییهاست.
نامهی ارسالی در چنین شرایطی میتواند اذهان عمومی ایرانیان و مردم سایر ممالک را به نوعی منحرف کرده و از طرفی به عنوان شروع کنندهی بازی در مرحلهای خاص، فرصتی برای تمدید قوای سیاسی جهت اخذ تدابیر فراهم آورد. اگرچه احمدینژاد و اطرافیاناَش میتوانند به چنین تأویلی اشارهای تلویحی داشته و یا در کنار تمرکز بر محتوای نامه، از وجود چنین قصد و نیّتی نیز به عنوان یک تدبیر و شگرد تیزبینانه، سخن ساز کنند؛ اما حقیقت این است که این سناریو در پشت پردهی خود راز و رمز ویژهای پنهان نکرده و فقط نامهای است که از طرف ولایت فقیه و با امضای احمدینژاد به قصد هدایتِ «بوش» و نیز نشان دادن کمال آگاهی دست اندرکارانِ دولت جمهوری اسلامی و ملت ایران از جنایات «بوش» به رشته تحریر درآمده است.
در این کوتاه نوشت، قصد بر بررسی نامهی مذکور و یا تحلیل تبعات سیاسی و استراتژیک آن نیست. چرا که در طی روزهای اخیر در بسیاری از مطبوعات و سایتهای داخل و خارج، صاحبنظران به این امر پرداختهاند. نیت بر نقد «احمدینژاد» هم نیست . . .
آن چه میآید مرور دوباره و پاره پارهی شرایط و مؤلفههایی است که فراهم کنندهی زمینه و آفرینش بستر، برای ظهور و حضور چنان «ادبیات سیاسی» است.
::
وقایع اجتماعی چون جنبشها، انقلابها و هرگونه دگردیسی اجتماعی، فیالبداهه و در نقطهای خاص از زمان شکل نمیگیرد. این گونه رخدادها فرایندهایی تاریخیاَند.
پذیرش و گردن نهادن به یک سیستم در میان اقشار و لایههای اجتماعی که در سطوح مختلف فرهنگی، اقتصادی و سیاسی ناهمگون میباشند، یکباره و همزمان رخ نمینماید. گروهی از سرآمدان و نخبگان جامعه باید طلایهدار آن سیستم و تفکر باشند تا از طریق فعالیت آنان در جهت آمادهسازی ذهنیت جامعه و ایجاد فضای لازم، اقشار دیگر نیز کمکم جذب و جلب شوند.
یکی از مهمترین دوران هرجامعهای در سیر خود به سوی تکامل، دوران روشنگری است. دورانی که در طیِ آن، جامعه با وقوف بر تاریخ و ناخودآگاه خود، آغاز به نقد و خردورزی کرده و تکلیف خود را با گذشته و سنّتهای خود روشن میکند.
این دوره یکی از حساسترین مقاطع تاریخی یک جامعه است. مقطعی که اگر طلایهداران آن ـ که در ادبیات جامعهشناختی و سیاسی از آنان به عنوان روشنفکر یاد میشود ـ به وظایف تاریخی عمل نکرده و یا تحت تأثیر شرایط تاریخی، تک بعدی بیاندیشند پروژه ناتمام مانده و جامعه در مرحلهی گسست از سنّتها و یا در آمیزش سنّتها با ایدههای جدید همیشه درجا خواهد زد. کمال تراژدی در متن این بحران، تأویل توهّمآلودی از «حرکت» است، از کتابِ چنین درجا زدنی. به عبارتی جامعه به علت عدم آگاهی بر موقعیت تاریخی خود با هرگونه واقعهی اجتماعی و سیاسی کجدار و مریض برخورد میکند. گاهی به نعل میزند و گاهی به میخ. (نمونههای چنین رفتار و عملکردهایی که همواره زمان شکلگیری یک ساختار مدرن اجتماعی را در جامعه ایرانی به تعویق انداخته ـ و هنوز هم میاندازد ـ در طی یکصدوپنجاه سالهی اَخیر بسیار است.)
تاریخ جامعهی ایران همیشه به گونهای بوده است که روشنفکران در آن فرصت تولید اندیشه را نداشته و نیروی اندیشگی آنان، بیش از آن که صرف بسترسازی برای تحقق عملی آزادی و کسب حقوق شهروندی گردد، در لابهلای مفاهیم و موضوعات سیاسی و نیز تعریف حدود و ثغور آنها، به هدر رفته و هرز شده است.
یکی از اساسیترین مؤلفهها در دوران روشنگری «آزادی» و تبیین آن است. «آیزایا برلین» در کتاب «آزادی»، هستهی آزادی را «آزادی فردی» میداند. بدون حضور و جریان آزادی فردی، آزادی اجتماعی توهمی بیش نیست. فقدان تحلیلی واقعبینانه از چند و چون «آزادی فردی» و عدم بررسی و تحلیل شرایط تحقق آن از سوی اندیشهورزان و فیلسوفان، جریان روشنگری را وارد سیکل بستهای میکند، که در آن هر تلاش و مبارزهای برای آزادی لزوما منجر به رهایی از نظام استبدادی نمیگردد. چرا که همواره «فرد» خود زندانی خویشتنِ خویش در قالب اسطورهها و سنتهاست.
ایدئولوژی حاکم بر جامعهی ایرانی، ایدئولوژی دینی است. در نبود هر جریان تجددطلبانه و هرگونه آلترناتیو دیگری، در متن ایدئولوژی است که فرد با ساختار اجتماعی ارتباط برقرار میکند و در سایهی ایجاد چنین رابطهای، صاحب هویت میگردد. هویتی که حامل پارامترهای همان ایدئولوژی است، یعنی «هویت دینی».
در ایدئولوژی دینی و هویتی که بر ساختهی آن و برخاسته از آن است، آزادی فردی ـ که اساس آزادی اجتماعی است ـ تعریف پذیر نیست. چرا که تاریخ و حیات اجتماعی جاری در آن، بیش از آن که نتیجهی تفکر و حرکت آزادانه و مخیر افراد باشد، نشأتگرفته از معشیت و خواست الهی است، که فرد و به تبع آن اجتماع بر آن گردن مینهد.
در جامعهای با هویت دینی، حقوق طبیعی انسان، حقوقی است وابسته به خدا والوهیت او، در چنین سیستمی فرد انسان در دایرهای که ایدئولوژی حاکم ترسیم میکند، تعریف شده و هرگز به عنوان «شهروندی» نایل نمیگردد. در چنین فضایی است که فرد را جدای از مفاهیمی همانند قوم، نژاد، زبان و مذهب نمیتوان متصور شد.
مخالفان و معاندان روشنگری و جریان دموکراسیخواهی در ایران، همواره توانمندتر از موافقان و علاقمندان به این پروژهها بودهاند. که این امر را نمیتوان بدون درنظر گرفتنِ «هویت دینی» و تسلط این گفتمان، مورد نقد و بررسی قرار داد. البته در این جا نظر معطوف به اهرمهای سیاسی قدرت و سلطه نیست. بلکه مراد، بیانِ عدم احساس نیاز جامعه به چنین مؤلفههایی است، که خود از فقدان نیاز به آزادی برمیخیزد.
اگر آزادی اجتماعی وابسته به آزادی فردی است، آزادی فردی نیز در گرو رهایی از سلطهی اسطوره و ایدئولوژی مسلط است. گفتمانهایی که از طریق اعطای هویت به انسان، آزادی او را سلب میکنند، تا بدانجا که فرد تصور میکند با از دست دادن ایدئولوژی، همهی هویت خود را از دست خواهد داد. و این گونه است که فرد، خود از آزادی میگریزد.
در جامعهی ایران، دولت دستگاه ایدئولوژیکی است که ملت را معنا میبخشد. یعنی برخلاف جوامع مدرن، ملت منبع اصلی دولت نیست. منبع اصلی دولت، ایدئولوژی و ارزشهایی است که از طریق همان ایدئولوژی به ملت دیکته میگردد.
در چنین جامعهای سیاستمدار و یا دولتمرد، تنها واژههایی هستند که بنا برعادت در ادبیات سیاسی به کار برده میشوند. تدبیر در ذهنیت دولتمردان ایران، بیش از آن که باری سیاسی داشته باشد، حامل باری ایدئولوژیک است.
همهی دولتمردان ایرانی ـ در تمام ردهها ـ زیر مجموعههای کوچکی از مجموعهی بزرگ ولایت فقیهاَند. ولیهایی کوچک و خُرد در حوزهی سیاسی فقه. ولیهایی که برای آنها ادارهی سیستمی به نام جامعه در سطوح متعدد و ارایه راهکارهایی برای پیشرفت آن سیستم، چندان محلی از اعراب نداشته و پیشبرد اهدافِ ایدئولوژیک به عنوان ابزاری برای بقای قدرتشان سرلوحهی تمام مسائل و قضایاست.
در جهانی که جوامع در آن در جهت دموکراتیزه و مدرنیزه شدن گام برداشته و یا برمیدارند، افزودن بار ایدئولوژیک به سیاست، آن را به سمت نوعی توهم سیاسی سوق میدهد. چرا که سیاست، فلسفه وفقه نیست. زمانی که دولتمردی هویت سیاسی خود را در سایهی هویت ایدئولوژیک (دینی) قرار میدهد، چارهای ندارد جز آن که سازِ تدابیر سیاسی خود را نیز با تک صدای ازلی و تغییرناپذیر ایدئولوژیاَش کوک کند.
هویت سیاسی یک هویت انضمامی است که توسط افراد جامعهای به یک فرد اعطا میشود، برخلاف هویت دینی که در درون ساختارهای ایدئولوژی و اسطوره شکل میگیرد. هویت دینی بر مبنای ایمان پرداخته شده اما هویت سیاسی مبتنی بر «عقلانیت» است.
::
البته با همهی این تفاسیر، باید اذعان داشت که احمدینژاد تکامل یافتهترین چهرهی دولتی در ساختار سیاسی ایران است. رئیس جمهوری که دقیقا برآمده از متنِ ایدئولوژیک جامعه و پرورشیافته در فضای آن میباشد. اگرچه نمیتوان انتخاب احمدینژاد را انتخاب به معنای اَخص کلمه از سوی مردم ایران دانست، اما در هر صورت همه چیز طبیعی و اجزاء ساختار برهم منطبق هستند. فضای سیاسی ایران در موقعیت کنونیاَش محتاج چهرهای همچون احمدینژاد است. چهرهای که به جهت همسانی و همذاتی با دستگاه ایدئولوژیک دولت ایران، یک چهره نمینماید. او شخصیت نبوده، بلکه یک تیپ است.
شکل تیپیک نامهی او به بوش و نیز نوع ادبیات به کار رفته در آن مصداق چنان دلالتی است.