Advertisement

Select Page

هُملِتِ (l’hommelette) گم شده، لیبیدوی سترگ

هُملِتِ (l’hommelette) گم شده، لیبیدوی سترگ

از مجموعه ی “هنوز از انگشتان تو برهنه ام” توسط “نشرمهری”

 

زن: حالا چی کار کنیم؟

مرد: منتظر انزال باشیم؟

زن: انزال مثل انفجار نور است

مرد: مثل زلزله

زن: مثل خواب در نشئگی حشش

مرد: مثل مرگ

زن: ها!

از “عمران راتب”

 

در تریستان و ایزوت واگنر، این دو نفر که عشق خود را از هم پنهان داشته بودند، زمانی که شربت مرگ می نوشند به عشق یک دیگر اعتراف می کنند؛ و به عبارتی اثر معجزه آسای شربت سبب می شود که دو عاشق فارغ از هر آن چه رخ دهد، به راحتی آن “دیگری بزرگ” را معلق کنند. در داستان “جمهوری برژینسکی” منافی نیز یک اتفاق در پیک نیک، دیدار تصادفیِ زنی آن سو ترک که تصاویری از  صحنه های هیجان انگیز هم خوابگی زن را با کسی به خاطر مرد می آورد، نا خودآگاه مرد را به عملی وامی دارد که خود نیز انتظارش را ندارد. همسر مرد نمی داند موضوع چیست. اما همان چیزی است که می بایست او را ببرد بیرون از تمام عوارض خود کم بینی دوران کودکی ناشی از بی توجهی که منجر به سرکوب غرایز جنسی اش شده است. حالا آتش از جایی سرمی کشد. در پیک نیک فضای باز، محرکه ی لذت بر مرد غلبه می کند و ناخودآگاه خود را بی پروا و شهوتناک در میان جمع به بدن زنش مالش می دهد و درخانه با قضیب سرافراز همه ی آن چه را که هرچه بوده است و سال ها مانع رها شدن میل، دست چرب را بر روی باسن زن می چسباند.  و چه صحنه ی باشکوهی است آن نگاه زن از آینه به برجستگی لای پای مرد و شهوت بیدارشده ی چند سال خود-سرکوبی جنسی و آن لیوان آب که سرریز می شود بر روی شعله ها، زمان که لاملا، لیبیدوی آمیب تک یاخته، این همیشه حاضرِ بی مرگ، که ما غایبش می کنیم، سربرمی آورد. باید تخلیه شود.

“لاملا” نوعی پرنده است.  و این پرنده و پرواز کودکش از بدو تولد بهانه ایست برای حک برچسب آخرین ترکش ژاک لاکان جهت اثبات بنیادین وجود فقدان همیشگی در بشر از آغاز  تولد، در  مطلب “FROM LOVE TO THE LIBIDO” در سمینار ۲۷ مه ۱۹۶۴، و اثبات این گزاره ی فروید که “هدف همه ی زندگی مرگ است”. اما یک آمیب گونه ی بی ارگانِ بی مرگ می شود همان محرک همیشگی life-drive. این پرنده به شکل هوملت L’hommelette در تز شگفت انگیز لاکان  جلوه می کند. این ناب ترین شکل غریزه ی زندگی، برخلاف سنگ فروید که سکندری می خورد، لاملا لیبیدو ی پارادوکسال است که ارگان ندارد و نیازی هم به ارگان ندارد…لیبیدوی سترگ مرگ ناپذیر که خلاء هستی را پر می کند و پایداری بدن به علت وجود این عصاره است، این لاملا یا L’hommelette”، آمیزه ای از “املت” و “مرد کوچک مادینه”. بازی زیرکانه با اسطوره ی افلاطون مبنی بر این که بشر در اصل به شکل تخم نازا بود و بعد به دو جنس تقسیم می شود. تصور کنید املت را وقتی پهن می شود مانند تک یاخته ی جاودانی، مانند میل شناور شخص، سمج، و دلهره  آفرین در هنگام دوری از ابژه ی میل. آیا آن چه در رؤیای مرد جوان فروید در اپرا پرتاب می شود، می تواند که ربطی به رؤیاهای بدن فیزیکی نداشته بلکه عصاره ای چسبناک از “l’hommelette” باشد؟ وقتی لاکان عبارت دوآلیته ی plus-de-jouir را به کار می برد، دو کلمه ی “اضافی” و “دیگر نه” را با هم می آمیزد. اودیپ سرنوشتش را می سازد اما دیگر مرد نیست. یعنی هم “مرد اضافی” است و هم “دیگر مرد نیست”. او یک مرد شرطی است.  اودیپی که پدرش را می کشد و سپس بامادرش ازدواج می کند. فقدان “ابژه ی کوچک آ”  از همان بدو تولد با ما زاده می شود زمانی که از دل مادر بیرون می آییم. آنگاه  اولین Other ، اولین دیگر ، یعنی مادر، یعنی آن کس که شیرمان می دهد، آن کس که در آغوشمان می گیرد، آن کس که از ما مراقبت می کند، حالا ما را از آغوشش محروم می کند. کس دیگری او را تصاحب می کند. کمپلس اورال یا کمپلس سینه نتیجه ی آن است. و oral-drive  فانتزی بلعیدن است. ارجاع به دوران بچگی مک زدن، انگیزه ی مکیده شدن: وامپایر. مکیدن چیزی که از او گرفته اند. چیزی که از او جدا شده و حالا با مکیدن خود را تکمیل می کند.

در بخش ۱۵ سمینار خود(همان)، لاکان مفهوم رازوارانه ی “لاملا” را چنین تعریف می کند: “لیبیدو، ارگان بدون بدن غیر جسمانی و به همین دلیل دارای عصاره ی همیشگی و مقاوم ورای چرخش نسل ها و خرابی ها”. لاملا مانند آمیب است در ارتباط با آنچه یک هستنده ی لذت جو در سکشوالیتی از دست داده است. این آمیب تقسیم نمی شود و همواره زنده می ماند و به هرجا سر می کشد. این لاملا لیبیدو است. این لیبیدو، غریزه ی ناب زندگی، زندگی بی مرگ است. زندگی غیرقابل مهار. تمام “ابژه های کوچک آ” با آن مقاومت می کنند. سینه  به طور قطع معرف بخشی از فرد است که در هنگام تولد از دست می رود، و می تواند سمبل عمیق ترین ابژه ی از دست رفته باشد، برای سوژه ای که هنگام تولد به میدان Other  وارد می شود. آن “دیگر بزرگ”هیچ است. اما وقتی کسی به آن وارد می شود این Other  دال می شود. آن چه ما در این جا داریم دیگربودگی (Otherness) است قبل از ارتباط بین سوژه ها و رابطه ی سوژه که وقتی “غیرممکن” می شود با این مخلوق آمیب مانند. در فیلم “لاملا” اثر “ریدلی اسکات”، غریبه مانند تخم مرغ از توی غاری شبیه زهدان در ستاره ای نامعلوم بیرون می جهد. سر تخم مرغ جدا می شود و به صورت “هِرت”، شخصیت داستان، اصابت می کند. این مخلوق مسطح به صورت سوژه می خورد و مایعی از آن بیرون می آید که هیچ چیز نمی تواند در مقابل آن مقاومت کند. و در اپرای واگنر و فیلمی که سایبربرگ از آن ساخته است (پارسیفال)، زخم “آمفورتاس” هیچ گاه معالجه نمی شود. زخم توسط خدمتکار بر روی یک بالش جلوی او گذاشته می شود. ابژه ای مانند واژن که از آن خون بی وقفه جاری است. واژینایی با پریود بدون توقف. آن مایع و این زخم هردو همان لاملای بنیادین لاکان است. همان سترگ و باشکوه که گم می شود. اما همیشه هست. عوامل روانیِ درونی و حوادث و شرایط بیرونی آن را به عقب می اندازند. انگیزه های سکشوال که به عقب رانده می شود.

مردِ “سعید منافی” در جمهوری برژینسکی، برخلاف اودیپ پدر را نمی کشد. اما نفرتش از والدین وقتی شب ها آن ها را نظاره می کند هنگام هم بستری، از همان کودکی شکل می گیرد و تا همیشه برجا می ماند. و حالا این همسر است که تن خود را به او نمی دهد. و زن در این داستان وقتی جوجه ها را پاک می کند که توی قابلمه بجوشاند و بمیراند، به خاطر می آورد دوران کودکی را که همراه با فله ای از جوجه در خانه، آنقدر این فله زیاد که نام یکدیگر را فراموش می کنند، همواره نادیده گرفته شده است. زن به فانتزیِ جوجه در قابلمه رو می آورد. یک فانتزی مازوخیستی در غیبت لاملا/لییبیدو. پوشش میل جنسی ظاهرن خود سرکوب شده.  یک جور برون شدن از دژ و حمله به دشمنی که معلوم نیست کیست. نارسیسیزمی با فروکردن علائق سامان دهی شده ی اِگو در  جوف اتواروتیش/autoerotisch (ارضای خود به تنهائی در نبود ابژه ی میل) برای ساختن خود. و شاید آن گونه که لاکان می گوید وادار کنیم ما را ببینند. ما را بشنوند. زن می گوید مرغ های پاک شده که در درون قابلمه جوش می زند بر روی آتش به طور قطع همه ماده اند. و باید بمیرند که دیده شوند.  کسی نمی فهمد یک جوجه در این حوالی شاید دنبال یک توشه ی توجه است. زن، همان جوجه – کودک  و حالا همسر مرد، مرد را پس می زند. و نمی داند که همان نادیده گرفته شدن، که حالا منجر به عارضه ی خودکمی بینی شده است، اکنون او را وامی دارد به پس زدن غرایز سکشوال. او حالا خود را نه یک نیمه ی دیگر ماجرا که همان جوجه برای در نهایت خوردن می بیند. زن به خاطرات دوران کودکی باز می گردد. برای کودکان به اعتبار فروید همه چیز و همه کس بی تفاوت است. آن ها در دنیای خود به سر می برند. خواست های خود را عملی می کنند. عشق و نفرتشان را. آن کودک فروید که در زیر میز پنهان می شود و  قطارش را مدام به عقب می راند واکنشی است مستقیم به غیبت چند ساعته ی مادر در روز: برو. می خواهد وانمود کند این من هستم که تو را نمی خواهم. این عمل کودک را فروید نارسیستیک می خواند. نه به معنای بد آن که آگاهانه بخواهد دیگران را آزار دهد. به آن معنا که نارسیست بی تفاوت می شود به دنیای اطراف. نارسیسیزم اولیه ی کودک یکی از فرضیه های تئوری لیبیدو را تشکیل می دهد. خود عاشقی در کودکی . که خودش را صاحب کمال می داند و در بزرگی یک چنین اگویی بوجود می آید: Ego-ideal  که جانشین نارسیسیزم دوران کودکی می شود زمانی که خودش ایدآل خودش بود. تعویض نارسیسیزم با پرستش  اگو- ایدآلِ وی. Sublimation مرحله ی مربوط به ابژه – لیبیدو است که در آن غریزه می رود به سمتی به جز و دور از غرایز و خشنودی های سکشوال. برای مثال ارزش دادن بیش از اندازه به ابژه- لیبیدو که ایده آلیزه کردن است. شکل گیری اگو – ایدآل و Sublimation به بهای از دست دادن ادراک روشن است. اِگو به طور دائم مورد حمله ی امر واقع قرار می گیرد. منجر به مرگ، محدودیت اراده ، چشم پوشی نفس از لذت می شود. غرایز لیبیدینال در تعارض با نظام اخلاقی و مسائل فرهنگی واقع می شوند و تنش های بیماری زا ایجاد می کنند. پس گرائی و رجعت به عقب self-respect of the ego  از احترام به خود اِگو (بخوانیم استاندارد یا عقل) است به طور ناخودآگاه (فروید. مقدمه بر نارسیسیسم صص: ۲۱۷-۲۱۵). و حالا زن با مازوخیسم نارسیستی اش می خواهد به مرد حالی کند این من هستم که تو را نمی خواهم نه این که تو مرا آن گونه که نمی خواهم بخواهی.

“گرگ مرد” Homō hominī lupus  را به خاطر آورید. یک ضرب المثل لاتین به معنای “مرد گرگی است برای مرد دیگر” یعنی مانند گرگ ظالم، درنده و غیرانسان است. فروید در  Civilization and Its Discontents  می گوید: “همسایه فقط یک موقعیت یاری دهند یا ابژه ی سکشوال نیست. با همسایه می توان خشونت را نیز ارضا کرد، از او کار کشید بدون جبران، بدون اجازه از او بهره جوئی سکسی داشت، تعلقات او را تصاحب کرد، او را تحقیر کرد، براو درد وارد کرد، او را شکنجه کرد و او را کشت”. رفتار آدمی را هیچ گاه نمی توان پیش بینی کرد. از زیباترین آدم ها حرکاتی (و چه بسا اغلب ناآگاهانه) سر می زند که گاهی حتی خود او را نیز می کشد. و ابژه ی میل نیز گاهی بیشتر کشته می شود. در ناآگاهی از علل پدیده ها و با خیال بافی  و ساختن فانتزی. یک رابطه ی نارسیستیک به اعتبار لاکان برقرار می شود و سوژه ابژه ای می شود ارزشمند برای عشق و دیگری را در یک رابطه ی سراب گونه می اندازد که در آن ثابت شود قابل دوست داشتن است. اما “من تو را دوست دارم، اما در تو چیزی را بیشتر از تو دوست دارم: ابژه ی کوچک آ. من تو را زخمی می کنم” (FROM LOVE TO THE LIBIDO).  یعنی که همیشه چیزی کم است. تصویر آینه ای که لاکان در اول کار روانکاوی اش مطرح می کند در واقع حقیقتی است که وضعیت بشر را معنا می کند: بیگانگی در تصویر آینه. سوژه ی خط خورده. همان که لاکان می گوید در نبود لاملا/لیبیدو. و نبرد همیشگی بین این لیبیدو با آن “دیگری بزرگ”. یعنی همه چیز به گفته ی فروید از این آمیب فناناپذیر غریزه ی جنسی در زندگی نشأت می گیرد. ادعایی که “تحصیل کردگان” دوران را به ناسزاگویی واداشت، آنها که سکس را چیزی مرگ آور  و تحقیر آمیز برای طبیعت بشر و یک بی حرمتی می شناختند. لاکان می گوید: فروید غریزه های جنسی را از قلب می داند، و عشق  را از شکم، از دنیای یام-یام. تعحب بر انگیز است اما نشان می دهد در عین حال که محرک های اندام تناسلی، اگر وجود داشته باشند، به هیچ وجه واضح و روشن مانند محرک های دیگر نیستند، علی رغم عشق-نفرت دوسوگرایانه. اگر محرکی از اندام تناسلی موجود نباشد، آن را باید در جایی دیگر یافت. در Other. دور و تسلسل از کمپلکس اودیپ با ساختار های اولیه و دیگر ساختارهای مهر و لطافت مثلن در فرهنگ. اما کجا؟ فروید می گوید برای فهم عشق باید به ساختار دیگری به جز از انگیزه های سکشوال دست بیازیم.  و این ساختار را در  سه ساحت می بیند. : امرواقع، اقتصاد، بیولوژی…فروید: عشق فقط یک هیجان سکشوال است.( همان. ص ۱۸۹)

 

کلمه ی نارسیسیزم ا زیک ترمینولوژی کلینیکال گرفته شده است و اولین بار آن را “اِلیس هاولاک” به کار برد برای توصیف رفتار کسی که با بدنش به گونه ای رفتار می کند که با یک ابژه ی سکشوال. او از نگاه به بدن خود و نوازش خود تا خشنودی کامل لذت جنسی می برد. در شکل افراطی اش نارسیست آن قدر خود را در آب زلال جویبار نگاه می کند که از شدت خودشیفتگی می میرد. در این حد فرد در یک نوع نا بهنجاری روانی قرار دارد. در عین حال که به همین دلیل نارسیست ها بسیار مورد توجه هستند. دیگران را در تعلیق می گذارند. دیگران گمان می کنند به آنها بی توجهی شده است و همواره چشم به دنبال آن ها دارند. در تحلیل روانکاوی فروید، برخی رفتارهای نارسیستیک نهفته در تمام افراد دیده می شود. به شکلی که آن ها از دنیای اطراف خود می برند و به خود می پردازند. بویژه در کسانی که ارتباطشان با ابژه ی میل، “لیبیدو”، قطع شده است. او لیبیدو را در ابژه ی واقعی نمی جوید بلکه در خود، در خیال یا خاطره، یا مجموعه ای از این ها جستجو می کند. بدون اینکه بخواهد جایگزینی برای لیبیدوی خود بیابد. زنِ داستانِ منافی غرایز سکشوال را به عقب رانده است. جایی پنهان است در غار افلاطون به اعتبار لاکان، یا بهتر در مثانه. باید نوری به آن افکنده شود تا دیده شود. غرایز  سکشوال پنهان اند در زیر مثل همان حس نادیده شدن، در سایه بودن، که زن از کودکی با خود حمل می کند وقتی جوجه هایش را پاک می کند. اصل واقعیت، اصل لذت فروید را به عقب می اندازد.  اصل واقعیت عبارت است از تمام حوادثی که طبیعت و سرنوشت بی وقفه و نابهنگام در برابر ما قرار می دهد و هم کلیه ی آداب و رسوم و  فرهنگ و اخلاق و قوانینی که در خانواده و جامعه بر ما حکومت می کند و با تکرار و تحمیل و اصرار خود مانع از لذت و رضایت ما شود: “دیگری بزرگ”. فروید زنی را مثال می زند که هر سه همسرش به بیماریِ مهلک مبتلا می شوند اما پس از سال ها مراقبت زن از آنها می میرند. چگونه می توان از این حوادث جلوگیری نمود؟ حوادثی که لذت و رضایت را مانع اند. اما اصل لذت باقی می ماند. و هم چنین دردی که از به عقب انداختن لذت باقی می ماند. “روان رنجوری تراماتیک” که سمپتوم هایی شبیه هیستریا دارد و به صورت غمی سنگین خود را می نمایاند. و گاهی دچار ضعف عمومی و از هم پاشیدگی عملکرد ذهن می شود. گاه به شکل مازوخیسمی رازوارانه جلوه می نماید. انگیزه های سرکوب شده  از جهتی دردناک است و از جهت دیگر رضایتمند با یادآوری خاطرات. با آن زندگی کردن.

فقدان و شکستی که در  نفس از زمان کودکی باقی می ماند زخم هایی بجا می گذارد که با خراش های نارسیستیک قابل مقایسه است و کمپلکس هایی هم چون خود کم بینی ( inferiority complex ) در میان روان رنجوران ایجاد می کند .

در بزرگسالی به شکل دیگری با این بی توجهی مواجهه است. زنی که در خانه از جمله جوجه را پاک می کند (در داستان جمهوری برژینسکی) و در قابلمه می جوشاند. جوجه را  با خودش مقایسه می کند. و با زندگی خودش. حس می کند همیشه پاک شده است در زندگی. باز در حاشیه است. با اینکه امتناع جنسی از زن است، اما نتیجه ی تعامل دو سویه بوده است. مرد نیز به ارزیابی خود می نشیند. آگاهانه زجر دیدن هم خوابگی پدر و مادر را در کودکی تحمل می کرده است که نفرتش تا پایان زندگی برای او می ماند. کمپلکس ادیپ. روانشناسی اثبات کرده است که اولین ابژه ی سکشوال بچه کسی است که از او در کودکی نگهداری می کند. مادر در تصاحب پدر بوده است در کودکی. حالا همسر در تصاحب مردان دیگر. این البته تصوری بیش نیست. زیرا زن در عوالم درونی خود است. به خود می پردازد. در وضعیت نارسیستیک/مازوخیستی قرار دارد. از این وضعیت دردآلود به نوعی لذت می برد.  اما بدنش را به مرد نمی دهد. شب ها جدا از هم می خوابند و مرد در حسادت جانگزا سر می کند. به تصویر می کشاند صحنه هایی را که تن و بدن زیبای زن در معرض نگاه مردان دیگر قرار می گیرد. آن چنان درگیر این امر است که مباحث هفتگی با چند مرد دیگر به این خلاصه می شود که چگونه از چشم چرانی مردان به زنان یکدیگر جلوگیری کنند. و رهنمود می دهند همه با هم همراه همسرانشان به استخر بروند و زنان همه بیکینی بپوشند تامردان هوسِ یا جرأتِ چشم چرانی بر زن دیگری را نداشته باشند.

زن و مرد هر دو پس از سال ها پس زدن لذت جنسی در زندگی مشترک حالا به خودبینی (self-regard) می پردازند. مرحله ای که می خواهد ناخودآگاه به خود آگاهی برسد. واقعیت ها و جبرهای زندگی را از دوران کودکی مر ور می کنند. مانند یک روانکاو. روانکاوی که مرد هفته ای یک بار با او قرار دارد حرف هایی می زند. یعنی چندان نمی فهمد و نظر اتی افاضه می کند. مثل تعدادی از روانکاوهای سنتی که باید علتی قاطع و بی برو برگردبه هر پدیده بچسبانند یا صرف از روی درس های خوانده شده ی صد تا یک غاز انگی به مشتری/بیمار بزنند. زن نا خودآگاه غریزه های جنسی را پس زده است. ولی یک به یک عواملش را به شکل مرور خاطرات بر می شمارد. جوجه ای بوده مثل جوجه های دیگر  در خانه. آن قدر زیاد که نام یک دیگر را فراموش می کنند. یعنی از همان جا کمبود ها آغاز می شود. کمبودهای شمرده شده توسط فروید و لاکان هم چون کمپلکس  ادیپ و سینه و فالیک و فقدان اجباری از وقتی که به درون دنیای Other وارد می شود و امر واقع و اجبار زندگی در مقابلش می نشیند. “دیگری بزرگِ” دخیل است. ناخواسته از کودکی درونش افتاده ای. و در بزرگسالی فقدان تو را به مسیر هایی می برد که باز همان را تکرار می کنی.

فروید در “مقدمه بر نارسیسیزم” می گوید: “در تمایز بین غریزه های سکشوالی و اِگو متوجه می شویم که خودبینی نسبت صمیمانه ای دارد با لیبیدوی نارسیستی…عاشق زبون است…ضغف اِگو به علت دفع انرژی های عاطفیِ زیاد لیبیدینال است، به علت زخم اِگو از چرخش سکشوالی که ما دیگر قادر به کنترل آن نیستیم…او تاوان بخشی از نارسیسیزم خود را می دهد، که فقط می تواند با دوست داشته شدن جبران شود. یعنی فقط از طریق رفع لیبیدو…در زندگی واقعی یک فشار تکراری دائمی وجود دارد که ورای اصل لذت است… غرایز اِگو (Ego-instinct) به سمت مرگ می رود و هدفش برقراری نیستی است. غرایز سکشوال(Sexual-instinct) رو به سمت حفظ زندگی دارد و در تقلای دائمی. بنابراین غریزه ی سکشوال تجسم اراده برای زندگی است”. (صص: ۱۲۱-۱۲۰). باید به اعتبار لاکان برود و خود را خالی کند وگرنه همواره فقدان وجود خواهد داشت…

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights