«وقتی از زندان به مرخصی آمدم، خانهام خراب شده بود»
گپ و گفت مسیح علینژاد با مسعود باستانی؛
مسعود باستانی، روزنامه نگاری است که به همراه شمار زیادی از روزنامه نگاران، دانشجویان، فعالان سیاسی و شهروندان ایرانی در جریان اعتراضات مربوط به دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری، زندانی شد. همسرش، مهسا امر آبادی در تمام سه سالی که او زندانی بود به همه مقامات و از جمله محمود احمدی نژاد نوشت و گفت: اگر مسعود را آزاد نمیکنید، حداقل یک بار به او اجازه مرخصی بدهید که این سادهترین حق یک زندانی است.
آنچه که در زیر میخوانید مصاحبه نیست، گفتوگوی سیاسی و رسانه ای هم نیست بلکه گپ و گفتِ ساده ای است که با مسعود باستانی در روزهای مرخصیاش داشتهام. روزی که باید دوباره به زندان باز میگشت، اجازه انتشار این گپ و گفت را داد و گفت: تنها نگرانیام این است که مبادا حرفی زده باشم که وقتی کسی میخواند احساس کند که ما نا امید شدهایم، از طرفی فکر میکنم مردم به اندازه کافی خسته هستند بنابراین هر جایی که دیدی از خستگی خودم احتمالاً نالیدهام، حتماً حذفش کن. متن گپ و گفت من با مسعود باستانی در پی میآید:
الان بعد از سه سال به مرخصی آمدهای، چه حسی داری؟
شاید نتوانم حس و حال این روزها را خوب توضیح دهم. رفته بودم مشهد اما توی سبزوار یک حس عجیبی داشتم. رفته بودم کویر سبزوار. میدانی که توی کویر، آسمان خیلی به زمین نزدیک است. آنجا من ماه را دیدم. بعد از سه سال من برای اولین بار توانستم ستارهها را ببینم. توی زندان نمیتوانی ستارهها را توی آسمان ببینی. چون شبها باید بروی توی سلول و بند. بنابراین خیلی نمیتوانی ماه و ستاره ببینی. خیلی حس خوبی بود. حالا من فقط سه سال زندان بودم بدون مرخصی، ولی میدانم خیلیها حسهای عجیبتری خواهند داشت.
زمانی که زندان بودی همسرت، مهسا امرآبادی تلاش بسیاری کرد تا بتواند برایت مرخصی بگیرد اما وقتی به مرخصی آمدی که مهسا زندانی شد؟ این را یک اتفاق میدانی؟
به نظرم نخواستند به من در روزهایی مرخصی بدهند که همسرم آزاد بود. من قرار بود شنبه بعد از ظهر مرخصی بیایم که یکشنبه صبح حداقل بتوانم برای ملاقات مهسا به اوین بروم. همه خانوادهام شنبه بعد از ظهر میآیند جلوی زندان به استقبالم، ولی مرا فردایش یعنی یکشنبه صبح، مرخص کردند و من روز ملاقات ماندم در زندان و دوباره دیدار آن روز را از دست دادم. مرا بی خبر سر ساعت دوازده ظهر از زندان بیرون فرستادند. یعنی بعد از سه سال وقتی از زندان آمدم بیرون، جلوی زندان هیچ کسی منتظرم نبود.
چه کردی بعدش؟ آیا رفتی به خانه مشترکِ خودت و مهسا؟
راستش من قبل از اینکه زندان بروم با مهسا توی یک خونه ای زندگی میکردیم که بعدها وقتی در زندان بودم، شهرداری آن خانه را خراب کرد و در این مدت مهسا رفته بود و یک خانه دیگری را اجاره کرده بود که من آدرسش را بلد نبودم. همان جلوی زندان به مادرم زنگ زدم و گفتم من الان نمیدانم کجا باید بروم، نه آدرسی دارم و نه کسی اینجاست. بعد از صحبت با مادرم یک تاکسی گرفتم و از رجایی شهر به سمت خانه مان در تهران راه افتادم. به راننده هم گفتم کرایه ای ندارم. راننده باور نمیکرد من زندان رجایی شهر باشم. با خنده به من گفت، پس چرا قیافهات شبیه آدمهای باکلاس است و شبیه زندانیها نیستی. (میخندد)
خانه خودت و مهسا را پس بالاخره دیدی؟
بله، این خانه برای من آشنا نبود. در واقع رفتم توی خانه جدیدی که من اصلاً نمیشناختمش. فقط عکسهای من و مهسا روی دیوار بود و خود مهسا در زندان. ولی همه وسایل خانه آشنا بود، مال خودمان بود. (میخندد)
حالا که تعریف میکنی میخندی یا آن لحظه که بعد از سه سال به مرخصی آمدی و وسایل و لوازم خانه خودت را میدیدی هم همین حال را داشتی؟
من یک بار برای مهسا هم نوشتم. زندان مثل دریا میماند، یک لحظه جذر میشوی، یک لحظه مد، یک لحظه طوفانی هستی و لحظه ای دیگر آرام. وقتی به مرخصی آمدم همه این حس و حالها را یکجا و با هم داشتم. با این تفاوت که همه چیز خیلی شتاب بیشتری داشت. بعد از سه سال از زندان آزاد میشوی و بعد میبینی بیرون زندان هیچ کس منتظرت نیست، بغض گلویت را میگیرد، پیش خودت فکر میکنی اگر مهسا آزاد بود شاید بالاخره شب تا صبح دم زندان میماند یا هر طوری بود خودش را میرساند، نمیدانم ولی همین باعث میشود بغضی گلوی آدم را فشار دهد اما خیلی زود سوار تاکسی میشوی و راننده ناگهان حرفهایی میزند که میخندی. اما وقتی به راننده میگویم من از سال ۸۸ در زندان هستم، ناگهان میپرسد پس شما هم در آن شلوغیهای پس از انتخابات دستگیر شدی؟ این یعنی راننده فقط یک خاطره مبهمی از حوادث انتخابات توی ذهنش دارد و همانها را خیلی گنگ و دور بیان میکند. توی اوج خنده یک احساس غمی به تو دست میدهد که بعد از سه سال یعنی جنبش سبز مرد؟ یعنی مردم همه چیز را فراموش کردند؟
خب به قول همان راننده تاکسی، شما در اوج «آن شلوغیها» دستگیر شدی، حالا توی خیابانهای تهران چه میبینی؟ تفاوتها چیست؟
به هر حال من برای جنبش سبز احترام قایل هستم، هویتم را به هویت جنبش سبز گره زدم. شاید توی جمع دوستانم بیشتر جنبش را میبینم ولی توی کوچه پس کوچهها اینطور نیست، یک خاطره کمرنگی است و به نظر میرسد جنبش از خیابانها رسید به خانه های مردم، در واقع یک جورهایی جنبش سبز خانگی شد.
بالاخره بعد از مرخصی توانستی به ملاقات مهسا بروی؟
بله بعد از اینکه به مرخصی آمدم، به ما ملاقات دادند و رفتم مهسا را در اوین توی کابین ملاقات، دیدم. مهسا دوست داشت که من یادداشتهایم درباره شلاق خوردن زندانیان سیاسی و زلزله زدگان را از داخل زندان نمینوشتم که زودتر به مرخصی میآمدم. به او گفتم: حالا که تو خودت توی زندان هستی چه انگیزه ای داری که من بیرون بیایم؟ گفت: دلم میخواست تو بیایی بیرون هوا بخوری، سالاد بخوری، آدمها را ببینی. (با خنده میگوید) راست میگفت، چون دلم هم برای سالاد خوردن تنگ شده بود و هم برای خیابانها و هم برای آدمهای توی خیابان، هم برای شبهای تهران. ولی راستش باید اعتراف کنم تمام اینها بدون مهسا خیلی هم زیبا نیست.
به گذشته برگردیم. تو برای اینکه مهسا را دستگیر کردند، خودت را به زندان معرفی کردی تا او آزاد شود، وقتی زندان بودی همه در این مورد نوشته بودند، اما میتوانی خودت از آن روز برای ما بگویی؟ همان روزها که دنبال مهسا میگشتی؟
وقتی در روز ۲۴ خرداد ۸۸ آمده بودند تا مرا دستگیر کنند، من در خانه نبودم اما وقتی مهسا را بردند، من واقعاً در آن روزها مهمترین دغدغهام، پیدا کردن مهسا بود. روزهای عجیب و غریبی توی تهران بود. روزهای دستگیریهای گسترده بود. ما میرفتیم جلوی دادگاه انقلاب. لیستهای بزرگی از آدمهایی که قرار بود همان روز آزاد شوند را می زندند به دیوار که از قضا برخیها را هم میشناختم. بعد ما بدو بدو میرفتیم جلوی اوین که شاید مهسا را هم آزاد کنند. آن زمان هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی برای دستگیری من میروند به خانهام، اگر من در خانه نباشم، خانوادهام را دستگیر کنند، چون یادم هست همسر احمد زیدآبادی آن زمان مصاحبه ای کرده و گفته بود، آنها که برای دستگیری احمد رفته بودند، وقتی میبینند احمد خانه نیست با خانواده کاری نداشتهاند و منتظر میمانند تا احمد برسد و او را دستگیر میکنند. خیلی عجیب بود، چون وقتی آمدند توی خانه ما تا مرا دستگیر کنند، من خانه نبودم و آنها همسرم و همچنین دو تا از مهمانهایی که خانه ما بودند را با خودشان بردند.
بعد که متوجه شدی مهسا را بازداشت کردند خودت را معرفی کردی؟
خب بله چون مهسا و دو تا از مهمانها را بردند ولی دیگر برای دستگیری من اقدام نمیکردند و این مرا نگران میکرد. ما همه جا دنبال مهسا رفتیم و لیستهای سیصد نفره و پانصد نفره را نگاه میکردیم اما مهسا را پیدا نمیکردیم. آن زمان میگفتند که پسرها را میبرند کهریزک و دخترها را میبرند آگاهی شاهپور. مادر خانم من بلند شد و رفت آگاهی شاپور تا مهسا را پیدا کند ولی نتیجه نداشت و این داشت مرا دیوانه میکرد که مهسا را کجا بردهاند.
پس چطور پیدایش کردید؟
بعد خودم رفتم پیش معاون امنیت دادستان که آن زمان آقای حداد بود و گفتم من همسرم را میخواهم، گفت یعنی چه؟ گفتم همسرم هیچ کاری نکرده که بازداشتش کردهاید، اگر مشکل من هستم خوب بیایید مرا دستگیر کنید و اگر نه حداقل بگویید همسرم کجاست. به من گفت برو و فردا بیا. من هم فردا دوباره رفتم و همان زمان که میپرسید، اسم پدر شما چیست، یک لحظه چشمم به برگه ای که دستش بود، افتاد و دیدم که حکم بازداشت مرا نوشتهاند و مرا همان جا بازداشت کردند. با اینکه مرا بازداشت کردند اما باز هم به من نگفتند که مهسا کجاست؟
بعد از بازداشت کی توانستی مهسا را پیدا کنی و کی با او ملاقات داشتی؟
وقتی داشتند مرا بازجویی میکردند، دستخط مهسا را برای من آوردند که من فهمیدم مهسا در همان اوین است. چون ما را بازجویی متقابل کردند.
یعنی شما را روبرو کردند؟
نه بازجویی متقابل یعنی دستخط مرا برای مهسا میبردند و دستخط او را برای من میآوردند. تا اینکه من گفتم تا از سلامت خانمم مطمئن نشوم، دیگر به هیچ سؤالی جواب نمیدهم. بعد از این مرا توی انفرادی بردند. چند وقتی توی انفرادی بودم تا اینکه بالاخره بازجو راضی شد تا من و مهسا با حضور خودش، همدیگر را ببینم و از حال هم با خبر شویم. یعنی بعد از دستگیری دو هفته بعد یعنی اواخر تیرماه من توانستم در یکی از سلولها حدود یک دقیقه مهسا را ببینم و با او حرف بزنم و بعد از آن هم یک بار دیگر بیشتر به ما ملاقات ندادند.
وقتی مهسا را دیدی چه حس و حالی داشتی؟ اصلاً در مورد چه موضوعاتی توانستید در آن لحظهها حرف بزنید؟
مهسا توی خرداد ماه زندان بود و هیچ یک از اتفاقاتی که بیرون از زندان افتاده بود را ندیده بود، شاید برای همین وقتی به ما ملاقات دادند، روحیه مهسا خیلی خوب بود. مهسا وقتی به من رسید، گفت که دیگر دیگر در انفرادی نیست بلکه توی سلولهای چند نفره در بند ۲۰۹ است. جالب اینجاست که وقتی یک زندانی در بند عمومی باشد، اجازه دارد از فروشگاه زندان خرید کند اما ما که توی انفرادی در بند ۲۴۰ بودیم، اجازه خرید نداشتیم. مهسا وقتی به ملاقاتم آمد، برای من شیر و و چند تا میوه آورده بود. یک دانه خرما را هم لای دستمال پیچیده و با خودش آورده بود تا در اتاق ملاقات به من بدهد. این کار در آن شرایط برای من بسیار لذتبخش بود و انگار مزه میوه و خرمایی که در اتاق ملاقات از مهسا گرفته بودم با همیشه فرق داشت و خوش مزه تر از همیشه بود.
چند روز انفرادی بودی؟
من مجموعاً ۸۰ روز را در انفرادی بودم.
برخوردهای بازجویان چگونه بود؟
من چون سابقه دستگیری قبلی هم داشتم، پیش خودم فکر میکردم که برخوردها مثل گذشته است. چون خودم را روزنامه نگاری میدانستم که در چهارچوب همین قوانین جاری کشور کارم را انجام میدهم، در عین حال انتقاداتی دارم، به اصلاحات اعتقاد دارم و به یک حرکت مسالمت آمیز برای اصلاح امور کشور اعتقاد دارم. بنابراین گمان نمیکردم نوع برخوردها اینگونه باشد.
در دادگاهی که برای متهمان انتخابات برگزار شد، اعترافاتی هم از شما در مقابل دوربین پخش شد. همان زمان هم عکسی از خودت در همان دادگاه پخش شد که چشمهایت خیلی نگران بود. آیا ممکن است خودت در مورد آن روزها و روند پخش اعترافات در دادگاه توضیح بدهی؟
ببینید واقعیت این بود که من و مهسا را با همدیگر بازجویی میکردند و من همیشه احساس میکردم مهسا به خاطر من به شدت توی فشار قرار گرفته است. این نگاه در کنار دیگر سختیهایی که در زمان بازجویی داشتم فکر میکردم که اگر بروم و در دادگاه اعتراف کنم، حداقل مهسا آزاد میشود. همه اینها و برخی مسایل دیگر در تصمیمی که باید میگرفتم نقش داشت. چیزهایی که شاید در آینده بشود گفت.
در زندان با چه کسانی هم بند یا به اصطلاح همخرج هستی؟
من با احمد زید آبادی، مجید توکلی و بهمن احمدی امویی و کیوان صمیمی و مهدی محمودیان همخرج هستم.
ممکن هست کمی از مجید توکلی بگویی؟
من واقعاً امید دارم که وضعیت مرخصی مجید درست شود. مجید آدم ارزشمندی است. مجید الان بیشتر اوقاتش را در زندان با احمد زیدآبادی میگذراند و آدم فعال و توانمند و اهل مطالعهای است. همه ما اولش توی زندان خیلی منگ بودیم ولی کم کم یاد گرفتیم توی زندان هم باید سبز باشیم، زندان را از حالت زندان بودن در بیاوریم، تلاش کردیم توی زندان مطالعه کنیم. نشستیم از تجربیات دیگران یاد گرفتیم. در زندان با تجربیات گاندی و ماندلا و دیگرانی مثل مهندس سحابی آشنا شدم. از خیلیها یاد گرفتم. مثلاً با انسان بزرگی مثل کیوان صمیمی در زندان آشنا شدم که خیلی چیزها از او یاد گرفتم. آقای صمیمی که قبل از انقلاب زندان بوده است حالا دچار آرتروز شده است.
آیا با زندانیانی که گرایششان جنبش سبز نبوده است و یا کسانی که پیش از انتخابات دستگیر شدهاند هم گفتگوهایی انجام دادهای؟ میتوانی از وضیعت آنها هم بگویی؟
بله چون توی زندان مهمترین دغدغهام این بود که از داخل زندان روایت کنم. برای همین با بعضی از زندانیان گمنام در رجایی شهر گفتگوهایی انجام دادهام. مثلاً سه زندانی کرد که دورهای با برخی احزاب کرد همکاری داشتهاند اما دستشان به خون کسی آلوده نیست و مبارزه مسلحانه هم نکردهاند. آنها نه تنها زندانی هستند بلکه از زندان محل اقامت خودشان به رجایی شهر کرج تبعید شدهاند. بر خلاف ما که حداقل بعد از سه سال به مرخصی میآییم آنها سالهاست که مرخصی هم نرفتهاند. بر خلاف ما که امکان ملاقات با خانوادهمان را داریم، این زندانیها خانوادههایشان به خاطر راه دور از ملاقات هم محروم هستند. نه کسی به سراغشان میآید و نه خودشان توانایی ارتباط با مسئولان را دارند.
در همین مورد بهمن احمدی امویی برای اولین بار اسم محمد نظری را در یکی از نامههایش مطرح کرده بود که ۲۳ سال زندان است بدون یک روز مرخصی. آیا با او هم گفتگو انجام دادهای؟
بله محمد نظری زندانی لب دوخته رجایی شهر است که پیش از مرخصی با او گفتگو کرده بودم تا دغدغه های او را بشنوم و برای دیگران بگویم. محمد نظری میگوید تمام درد من این است که اگر قرار بود مرا اعدام کنند کاش همان اول مرا اعدام میکردند نه اینکه این نوزده سال بدون هیچ صدایی در زندان باشم. میگوید من در این نوزده سال حتی یک بار وکیل ندیدهام. هیچ برخورد منطقی با من نشده است. روز آخر که با محمد نظری حرف زدم میگفت که اگر قرار است من توی زندان بمیرم بهتر است با همین اعتصاب غذا بمیرم.
ممکن است بگویی چگونه لبهایش را دوخت؟
چهار تا نخ از سمت چپ و راست از چهار گوشه لب خود با سوزن عبور داده و در مرکز، این نخها را گره زده و به همین شکل لبهایش را دوخته است اما میتواند حرف بزند. یک ماسک بهداشتی هم به دهانش زده اما نمیتواند غذا بخورد و از طریق نی نوشیدنی میخورد. مسئولان زندان هم با او صحبت کردهاند اما هنوز وضعیت او تغییری نکرده است. وضعیت خیلی تلخی دارد. هر کس که او را در رجایی شهر میبیند متأثر میشود.
محمد نظری از زندگیاش چه چیزهایی به شما گفت؟
میگوید توی سن ۲۳ سالگی از عراق که برگشته، در ایران به اتهام ارتباط با حزب دموکرات دستگیر شده است. الان کردستان جغرافیا و فضایش بعد از دستگیری او عوض شده است، نه از حزب دموکرات چیزی باقی مانده و نه موقعیت کردستان شبیه زمان دستگیری او است و او از همین ناراحت است که نوزده سال در زندان دارد تاوان چه چیزی را پس میدهد.
برگردیم به وضعیت خودت، حالا تو در زندان رجایی شهر دوران محکومیت خودت را میگذرانی و مهسا در زندان اوین، خیلی هم به سختی به شما ملاقات میدهند، چطور از حال هم با خبر میشوید؟
اخیراً اینطور شده است که وقتی مادر مهسا به ملاقات مهسا میرود، پیغامهای او را میگیرد و بعد به مادر من منتقل میکند و وقتی مادرم به ملاقات من در رجایی شهر میآید همان پیغامهای مهسا را به من میرساند. البته پیغامها با تأخیر به من میرسد، چون من هر پانزده روز یک بار ملاقات دارم. مهسا در یکی از پیغامهایش گفته بود که دلم برای زندگی تنگ شده است، دلم برای زندگیِ بدونِ زندان، بدون دادگاه دلم برای زندگی بدونِ دردسر، دلم برای با هم بودن، دلم برای یک زندگی آرام تنگ شده است.
آیا هیچ وقت از مسیری که طی کردهای پشیمان شدهای؟ منظورم این است که آیا هیچ وقت از خودت پرسیدهای که چرا باید بهترین سالهای عمرت را، بهترین روزهای جوانیات را به همراه همسرت توی زندان بگذرانی؟
زندان خیلی وقتها بغض من را در آورده است. توی زندان خیلی وقتها دنبال رنگ سبز گشتم. توی زندان خیلی وقتها دلم گرفت، آنقدر زیاد که مدام از خودم میپرسیدم که ما برای چه باید توی زندان باشیم. ولی یک درس بزرگی که برای من داشت، این بود که یک مسیر بزرگ را به من نشان داد، اینکه یاد گرفتم همه ما اگر میخواهیم چیزهای بزرگی به دست بیاوریم باید هزینههای بزرگی نیز بدهیم و این تاریخ ماست. حداقل ما روزنامهنگاران برای به دست آوردن چیزهای بزرگ باید هزینه های بزرگ را از جیب خودمان بپردازیم چون جامعه و مردم دیگر توانایی پرداخت هزینههای سنگینتر را ندارند و ما روزنامهنگارها هم مسئولیت داریم. به این معنا که حداقل من واقعاً دیگر نمیتوانم بپذیرم که یک سهراب اعرابی دیگر توی این مملکت کشته شود.
[جنبش سبز]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید