پدرم، احمد وهابزاده
بازتابهایی در نخستین سالگرد رهسپاریش
به نیت مقدمه: در اکتبر پارسال به دعوت من و خانوادهام و به لطف و مهماننوازی دوستانم خانم و آقای ابراهیمی مسئولان شهروند بیسی، مجلس یادبودی به مناسب درگذشت پدرم احمد وهابزاده (۱۳۸۵–۱۳۰۳) در پاتوق فرهنگی هدایت برگزار شد. در آن روز، که در واقع سالروز تولد پدرم بود، نوشتهای را برای دوستان خواندم که بخشی است از یک نوشتهی بلندتر در مورد زندگی پدرم، و زندگی من آنجا که به زندگی او پیوند میخورد، و نیز زندگی ما در پسزمینهی تاریخی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی ایران نیمسدهی گذشته. در سالروز درگذشت پدرم، این نوشته ادای دینی است شخصی نسبت به او و آنچه او برای من و در من به جای گذاشت. با این حال، بازتابهای شخصی این نوشته را نمیتوان خصوصی قلمداد کرد، چرا که زندگی او و زندگی من ـ و زندگی بسیاری از ما ـ را نمیتوان بیرون از زمینههای اجتماعی و رخدادهای تاریخی، و از جمله مهاجرت، فهمید. از این رو، فکر میکنم زندگی او را میتوان از منظر تاریخ اجتماعی نگریست.
این را هم میدانم که در فرهنگ ما رسم نیست که از خود بنویسیم و دنیا را از دیدگاه خود به دیگران نشان دهیم. سرگذشتنویسی در چند دههی اخیر در انحصار «سیاسیکاران» بوده و خاطرات منتشر شده تقریباً همیشه خاطرات سیاسی بودهاند. و چه بسا فرهنگ ما این ژانر تازه را پذیرفته باشد چون کار سیاسی به ناچار با عشق به قدرت پیوند خورده است ـ که البته ابداً دغدغهی من نیست. شاید همین امر که من سرگذشت و یادهای فردی معمولی و بیتفاوت نسبت به قدرت را مینویسم خود نشانهای از حضور پدرم و اندیشههای نامتعارف او در فکر من باشد.
اینک یادگاری کوچک از نقش بزرگی که آن مرد بر زندگیام به جای گذاشت.
***
روزی در یک گفتگوی دوستانه و به ظاهر اتفاقی در جنوب ایتالیا در تابستان ۲۰۰۵، پدرم به من گفت که در سال ۱۳۱۲، هنگامی که کودکی دبستانی بوده، از آغازِ سال تحصیلی رسیدن روز ۱۲ اسفند همان سال را مشتاقانه انتظار میکشیده تا در آن روز استثنائی بتواند بر پیشانی دفترهای مشقش بنویسد: ۱۲/۱۲/۱۲. با توجه به سال تولدش، در این سال او میباید نُه ساله بوده باشد. نکتهای که سبب به یادآوردن این گفتگو در آن دیدار تابستانی و ماندنی میشود، همانا یاد پدرم از آن روز است ـ خاطرهای همچنان شفاف و روشن از پس نزدیک به هشتاد سال فرازونشیبهای زندگی. همچنان که زندگی او ـ همچون زندگی ما ـ به سوی مرگ رهسپار میشد، خاطرهی آن روز استثنائیِ اسفندی کودکانه بر کرانهی رود جاری و بیپایان زمان بر خاطرهی پدرم نشانهای زده بود.
نکتهای که در یاد پدر زیبایم دیدم به دغدغهای هستیشناسانه مربوط میشود: چگونه است که از میان آن همه روز که طلوع زندگیش را به غروب پیوسته و تدریجیاش پیوند میدادند، پدرم این روز ـ و البته روزهای دیگری همانند آن ـ را به یاد میآورد؟ این روز با نشانهای همراه است که آن را از روزهای دیگر متمایز میکند و این تمایز ـ به هر انگیزهای که باشد ـ آن روز ویژه را شخصیت میبخشد، بدان هویت میدهد، و آن را در مسیر بینشانه اما جاری رود زمان در خاطره نشانهمند میکند. اگر این نشانهها و خاطرهی آنها نباشند، طبیعی است که ما روزها را از یاد میبریم و شکایت میکنیم که روزها یکی پس از دیگری و هر یک همانند دیگری میآیند و میروند ـ و بیهوده. و این البته گزارشی است از مفهومی فارسی/ایرانی که کاربردش در اینجا به غایت به جاست: روزمرّگی. روزمرّگی گویای جریان مداوم و ناگسستنی زمان است در رود بیانتهایش و نیز عبور ما از میلاد به مرگ. اما با قید یک شرط: در روزمرّگی اتفاقی نمیافتد و از همین روست که ما از روزمرّگی ناگزیر به صورت کلی و نامتمایز یاد میکنیم، زیرا در روزمرّگی روزها در تودهای بیهویت و غبارگونه فرومیریزند. از همین روست که از روزمرّگی شکایت میکنیم. هنگامی که نشانهی خاصِ حضورِ خویش را بر کرانهی رود زمان به یاد نیاوریم، به عنوان زیستندهای خودآگاه، در فلسفهی وجودی خود در اکنون و اینجا تردید میکنیم. به گونهای بحران روحی و وجودی دچار میشویم.
و این یعنی آن که کنشِ به یاد آوردن همانا اثرِ تمایز است. و تمایز خود تأثیر نشانههائی است که در مسیر سفر ناگزیرمان بر رود هستی بر ساحل رود میزنیم. نشانه میزنیم و ادامه میدهیم. نشانه میزنیم به امید آن که بدان نقطهی مشخص بازگردیم و از آنجا که بازگشت وجودیمان بدان «جایگاه» («جای» اشاره به مکان دارد و «گاه» نظر به زمان) ممکن نیست، یاد و خاطره چنین بازگشتی را ممکن میکند: سفری در خاطره به جایگاهی که هستی تنها یک بار اجازهی ورود بدان را به ما میدهد. یک بار ـ زیرا که میرائیم.
خاطرهی پدرم را اینگونه فهمیدم که زندگی ما را نه حرکت سویمندانهمان از آغاز تا انجام، بل رُخدادهائی که در مسیر این جنبش ناگزیر ـ اینجا و آنجا ـ بر ما هویدا میشوند، تعریف میکنند. و زندگی پدرم از فراوانی چنین رخدادهائی بس نشانه داشت: مرگ مادر در هشت سالگی و مرگ پدر در دوازده سالگی، دیدار با صادق هدایت و حسن قائمیان در اوان نوجوانی، ترک ایران در هفده سالگی، دو دیدار در نیویورک با اتل لیلیان وینیچ که در ایران با رمان خرمگس مشهور شد، بازگشت به زادگاه در سیواندی سالگی، و بسیاری دیگر. و از همه دردناکتر از دست دادن پسر جوانش و برادر زیبایم احمدعلی در مرداد ۱۳۶۷ که در سن بیستوسه سالگی برکرانهی رود همیشه جاری زمان سفر کوتاهش به پایان رسید. و این رُخدادی بود سوای رُخدادهای دیگر زیرا بزرگترینِ بیعدالتیها همانا دیدن مرگ فرزند است. مردی که دنیایش پر از نشانهها بود و برعکس بیشتر ما به این نشانهها میاندیشید، دلش شکست و افقهای آیندهاش در فقدان یلِ مهربان و عزیزش تیره شدند.
به یادآوردن همانا اندیشیدن است و اندیشهای نیست که به یاد نیاورد. به گفتهی مارتین هایدگر: «اندیشیدن یعنی به نزدیک آوردنِ هر آنچه دور است.» پس به یادآوردن زندگی پدرم همانا اندیشیدن زندگی نسلی است کمهمتا در تاریخ معاصر ایران. برای من، رهسپاری باوقار پدرم در روز نهم مهرماه ۱۳۸۵ به سوی دنیای رازها و پیوستن او، پس از هژده سال، به پسر سروقامتش، رخدادی است که زندگی مرا هماره نشانه خواهد زد از آن رو که زخمی ژرف بر قلبم باقی میگذارد. خاطرهی مرگش، همچون خاطرهی مرگ پسرش و برادرم به اندیشهای میرسد که ناگزیر جمعی است، چرا که این هر دو مرگ روایت زندگی دو نسل هستند. و مرگ پدرم داستان زندگی نسلی است که من و همنسلانم چندان جدی نگرفتیم، هرچند امروز برخی از ما آگاه شدهایم که باید این نسل را به یاد آوریم و از آن بیاموزیم.
***
به یاد آوردن زندگی پدرم، پیش از همه، به یاد آوردن زندگی فکر است، یعنی گونهای غریب از هنر زیستن زیر سنگینی اندیشه و ملازمات آن. زندگی فکر یعنی آمادهسازیِ مداومِ شرایطِ ورودِ اندیشه، آنهم در زمانهای که کنش اندیشیدن دشوارتر میشود. در دنیای ما انسانِ رنسانسی ـ انسانی که دغدغهاش حکمت عملی و یافتن بنیاد پیشاندر اندیشه باشد ـ جائی ندارد. پدرم انسانی رنسانسی بود با مطالعاتی گسترده در تاریخ و فلسفه و جامعهشناسی و روانکاوی و هنر ـ مطالعاتی که تعریف برنمیداشت و چون تعریف نداشت قادر نبود جای مطالعهگر را در دنیای تکنولوژیک امروز که بر گسیختگی دانشها استوار است، تعیین کند. دانش تکنولوژیک، دانش چیرهی عصر ما ـ دانشی است فقیرکننده، نه غنیکننده، چرا که دانش را به تخصص و شناخت را به قابلیت کاربردِ افزار و متد کاهش میدهد. انسانی که دانش را ۳۶۰ درجه ـ به شیوهی دورهی رنسانس یا نوزائی ـ میخواهد ناگزیر باید در دنیای فقیر امروز شانه زیر سنگینی اندیشه بگیرد. زندگی فکر، آنهم در شرایطی که کسان زیادی آمادگی و حتی دغدغهی به دوش گرفتن اندیشه را ندارند، همانا غلطاندن سنگ اندیشه است به سوی قلّهی شناخت، و از این رو به رنجی ابدی مانند پادافراه سیزیف در اسطورههای یونان میماند.
بیسبب نیست که با نگاهی به زندگی پدرم میبینم که پس از برباد دادن ثروت افسانهی پدری و آنگاه که اندیشه تازه راه خود را به زندگی وی بازکرده بود، نخستین شغلاش کارمند کتابفروشی میشود در مرکز لینکلن در نیویورک. او در این کتابفروشی ده سال کار کرد. بعد علاقهاش به کتاب چنان افزون شد که به تحصیل کتابداری در دانشگاه کلمبیا پرداخت تا پس از بازگشت به ایران تا هنگام بازنشستگی در میان محبوب همیشگیاش کتاب باشد، نخست در کتابخانهی دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران و سپس در کتابخانههای گوناگون سازمان آب تهران. پیوندش با کتاب اتفاقی نبود. در کتاب آزادی میدید و در اندیشیدن امکان جهانی دیگر. کتاب راه و رسم زندگیش بود و چنین بود که کتابِ زندگیش را ـ که ما سرگذشت مینامیم ـ مینوشت. با کتاب به جوانی رسید و با کتاب و از قِبَلِ کتاب زیست و سه هفتهی واپسین عمرش را ـ آنگاه که پس از سکتهی مغزی در حالت اغما به سر میبُرد ـ در اتاق مطالعهاش سپری کرد و در ساعت سه بعد از ظهر روز نهم مهرماه ۱۳۸۵ در میان کتابهای محبوبش و در کنار همسر مهربانش رهسپار سرزمین رازها و دیدار فرزند شد. زندگی فکر، باری، با مرگ جسم به پایان نمیرسد؛ تنها مسئولیت آن بر شانههای دوستان اندیشه سنگینتر میشود.
گفتم که اندیشیدن یعنی به یاد آوردن. به یاد آوردن خود فردی کردن رودی همگانی است به نام زندگی که با ما یا بی ما به هر حال جاریست. با به یاد آوردن، ما تنها حضور خود را جائی بر کرانه این رود نشانه میزنیم، مثل دوران جوانیم که هنگام کوهنوردی دوستانم و من بر درختها یا سنگهای میان راه با چاقو یادگاری میکندیم. ای بسا تک درختهای افسردهای که در مسیرهای درکه و شیرپلا (اگر مانده باشند) هنوز نشانههائی ـ هر چند محو ـ از حضور ما بر تن داشته باشند. اکنون که به گذشته مینگرم میبینم چگونه پدرم نشانههای آغازینِ پایانِ زندگیش را بر یاد من زد. میاندیشم که چرا چند سال پیش از این دو نسخه کتاب خطی تحریر دویستواندی سال پیش را به رسم یادگار به من داد.
افوریزم یا فشردهنویسی شیوهی پدرم بود. از او دو دفتر به جا مانده. یکی را در سال ۲۰۰۳ و دومی را در تابستان ۲۰۰۵ به من داد: نشانههای دیگری از آغاز پایان. آنگاه که در بهار ۲۰۰۶ در تهران دیدمش، از پس دو سانحهی شدید توانش فرسوده بود و در موقعیت روحی دشواری به سر میبرد. آنگاه بود که دریافتم سپردن دفترها به من نشانهای قطعی بود از قطعیت پایانش. میدانستیم و خود نیز میدانست که پیرمرد دیگر فرصتی ندارد. خسته شده و دل به مرگ داده بود. با وقار و متانت و صبورانه پایان خویش را انتظار میکشید ـ بیشکایت ـ و به جوانمرگیِ فرزند غبطه میخورد، به مرگی که همانند همهی مرگها رهسپاری و ناگزیر بود، اما با تنی درست و توانی سترگ، یعنی مرگی حماسی، هرچند که جوان مردن تراژدی هم باشد. تنها اکنون که پدرم به سرزمین رازها رفته، اهمیت این دفترها را میفهمم. در محافل فلسفه داستانی گفته میشود که در اینجا روشنگر مینماید: در پایان عمر، ادموند هوسرل، آغازگر و فیلسوف پدیدارشناس که به سبب حضور رژیم نازی و همدلی نهفتهی شاگرد و دستیار پیشین و تیزهوشش، مارتین هایدگر، با رژیم جدید، از وی دلسرد شده بود، در دیداری جعبهی منبتکاری شده را به ایان پاتوشکا ـ فیلسوف چک ـ که هوسرل او را بهترین ادامهدهندهی فلسفهی پدیدارشناسی میخواند، هدیه کرد. سالها بعد، پاتوشکا تحت بازجوئی ماموران امنیتی رژیم کمونیستی چکسلواکی در شرایطی مظنون درگذشت. اما جعبهی منبتکاری شدهی هدیهی هوسرل به منزلهی استعارهای از به دوش گرفتن مسئولیت سنگین اندیشه در دنیائی که اندیشه را برنمیتابد، همچنان باقیست. یعنی زندگی اندیشه را بدون حضور فیزیکی اندیشهورز ادامه دادن. مشعلی را که پیشینیان به دستمان دادهاند، به دست آیندگان میدهیم پیش از آنکه از پا بیفتیم. و هر چند به دستش میگیرم، میدانم که مشعل تفکر از آن من نیست و نخواهد بود.
اما پیش از پرداختن به زندگی فکری پدرم ـ آنچنان که فشردهگوئیهای این دو دفتر ترسیمش میکنند ـ لازم است از اهمیت نسلی که پدرم بدان تعلق داشت بگویم و از غفلت نسل خودم که از این نسل زیبا و تقریباً نامرئی نیاموخت و نیز از حادثهای به نام انقلاب که پایان دورهی نخست و جوان روشنفکری در ایران بود.
***
من امروز با این آگاهی مینویسم که بیشتر زندگیم را سپری کردهام و آنچه از من به جا خواهد ماند، در این سالهای باقیمانده، به میزان باقی ماندن اندیشه است، که از آن من نیست. اکنون که به پیشینهام مینگرم، میبینم چگونه پاهایم به سوی آن فرجام ناگزیر شتاب گرفتهاند. و این شتاب پرداختن به اندیشه را مهمتر میکند. انسان موجودی است فرصتمند، اما از آن رو که «ز مادر همه از مرگ زادهایم،» معیار فرصتمندیمان را از فاصلهی متصوّر با فرجام خویش میگیریم.
من برآمده از خانوادهای هستم که در آن مادر و پدرم سختیهای بسیار کشیدند و سینههای بسیار در برابر ناکامیها و پلشتیها سپر کردند تا سه فرزندشان در محیطی عاطفی و سرشار از امنیت رشد کنند. و نیز برآمده از خانوادهای هستم که در آن آگاهی به فرصتمندی راهی بود برای مقابله با روزمرّگی. یعنی فرصت امروز را فردا شاید نتوانی داشته باشی، پس نگذار روزت همچون روز پیش باشد. دل به روزمرّگی مده و با غنیمت شمردن فرصتها چندبُعدی زندگی کن. یعنی نه تنها در همین لحظه خوب زندگی کن، بل همزمان چند بار زندگی کن. این رفتارها و منشها در من نهادی شدهاند و نیایش من آن است که از من به فرزندم نیز برسند. آنچه مهم است همانا منشِ پیشارونِگَر است: یعنی رو به سوی آینده داشتن. آیندگیِ ما میرندگیِ ماست. اما همین کشش به سوی مرگ بزرگترین منبع الهام است. بیمرگ خلاقیّت ممکن نیست و فراموش کردن افق قطعی و فرجامین مرگ زندگی را در روال روزمرّگی میفرساید و به قول پدرم «زندگانی را زندهمانی» میکند.
اینها را مینویسم که بگویم چگونه انقلاب آمد و بر زندگیهای ما نشانه زد، نشانهای که چون هر نشانهی دیگر ـ چه بخواهیم و چه نخواهیم ـ تعریفگر هویت ماست. اما نشانهای که انقلاب بر زندگی ما زد بیش از هر چیز گویای محروم شدن یک نسل بود از عاطفه و امنیت و زندگی چندبُعدی.
باری، پیش از پرداختن به این جنبه، باید بگویم پدرم از چه نسلی بود و در کجای ایران قدیم زندگی میکرد. او پیش از هژده سالگی رهسپار خارج شد و در سیویکیـدو سالگی به زادگاه بازگشت. جز سالهای جسته و گریختهای را که در سوئیس و فرانسه سپری کرده بود، ده سال را در امریکا و تقریباً تمام این مدت را در نیویورک به سر برده بود و بیشتر آن سالها را هم در یک کتابفروشی کار کرده بود. در همین مدت نیز به تحصیل کتابداری در دانشگاه کلمبیا پرداخت. هنوز بر من روشن نیست ـ و او هم تلاش نکرد تا این مساله را روشن کند ـ که چرا تصمیم به بازگشت به ایران گرفت. در بازگشت، نخست در کتابخانهی دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران و سپس در کتابخانهی سازمان آب منطقهای تهران مشغول به کار شد. عمری را از قِبَل کتابداری و کتابشناسی و ترجمه زندگی کرد. یعنی زندگی معیشتی خود را نیز در مسیر گرایش فکر و عشق به خواندن سویه و شکل داده بود. در بازگشت به زادگاه ـ همچون بسیاری دیگر ـ پدرم انسانی بود دنیاگشته و دنیادیده، چندفرهنگی، با دانش کافی از دو زبان اروپائی، و بیاعتنا به اقتضاهای دستوپاگیر سنت. زندگیاش زندگی عُرفی و با توجه به حکمت عملی بود. پس جای شگفتی هم نیست که هر کجا پا میگذاشت خود را در حلقهی دوستانی نویافته و بازیافته میدید. گسترهی بینش او را به گروههای گوناگون اجتماعی نزدیک میکرد و به ناچار از فردی انزواگرا همچو او چهرهای اجتماعی ساخته بود. در دورانی که آن را دوران چریکی مینامیم، هم دوستانی از اُمرای ارتش و مقامات امنیتی کشور داشت، و هم دوستانی از آنان که با گروه اول مبارزه میکردند. به یاد میآورم که همیشه در حال میانجیگری و حل مسائل آشنائی از گروه دوم در نزد آشنائی از گروه اول بود.
پدرم اهل اندیشه بود، چونان بسیاری دیگر از همنسلان خود. اما در فضائی زندگی میکرد که در آن اندیشه جای معینی داشت و به ساحت خاصی محدود میشد. در ایرانِ زمانِ شاه، اندیشه را میشد ابراز کرد و واهمهای از عواقب آن نداشت، زیرا ساختار فرمالیستی جامعه ـ که به اندیشهورز شغلی داده و او را در مقامی اجتماعی نهاده بود ـ اجازهی حضور اجتماعی اندیشه را ـ هر چند محدود ـ میداد. آنچه را آن نظام برنمیتابید، پیوند اندیشه با کنش اجتماعی بود. درست است که اندیشه خود هیچ «چیزی» نیست و جز در درون ذهن من شکل نمیگیرد، با این حال، کنش و عمل اجتماعی «کارکرد» ناگزیر اندیشه است. یعنی اندیشه میتواند سبب رُخ دادن امری مشخص شود. در کمترین نمودش (که نمود فردی است)، اندیشه سبب دگرگونی زندگی اندیشهورز میشود. حضور کسانی که اندیشیدن دغدغهشان بود، با یک دشواری اساسی روبرو بود: اندیشه باید یا در خدمتِ آماجِ هنجارمندِ سامانِ سیاسی درآید و یا با حفظ نمودی اجتماعی ـ اما رقیق و شدیداً زیر کنترل ـ از ساحت خصوصی و فردی فراتر نرود. یعنی در ایران رو به توسعهی سالهای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ شاهد گسترش گروهی اجتماعی بودیم که میتوان آنان را «روشنفکران ساحت خصوصی» نام برد. و چه ناسازهای بهتر از این؟ روشنفکر ـ که درست به خاطر عشقش به خرد («فلسفه» به زبان یونانی یعنی «عشق به خرد») ناگزیر فردی است اجتماعی ـ در ساحت خصوصی و در محفلهای دوستانه و کافههای روشنفکری باقی میماند. روزی در پاسخ به من پدرم «روشنفکر» را چنین تعریف کرد: «روشنفکر احمقی است که به سئوالی که از او نشده پاسخ میدهد.» در اینجا البته «احمق» معنی تازهای دارد: احمق آنی است که به عواقب گفتنش بیاعتناست و از این رو اهل مخاطره است و جرأت میکند به پرسش نپرسیده پاسخ گوید. من اما میپرسم چرا چنین جرأتی به خود میدهد؟ آیا از آن رو نیست که روشنفکر فردی است که در اندیشه خانه دارد و ناگزیر ورودش به اجتماع همیشه ورودی فردی است، نه جمعی؟ پس روشنفکر هماره «فرد» ـ و به معنی دقیق کلمه ـ «مفرد» میماند چون توسط اندیشهاش که در ساحت خصوصی خانه دارد، هدایت میشود. روشنفکری بدون رسیدن به تنهائی و به فردیت خویش ممکن نیست، اما این فردیت ـ اگر واقعاً فردی باشد ـ حضوری ضدجمعی دارد، چون در هنجار جمع وصلهای نابجاست. درست همانند سقراط که با افکار و گفتارش خواب آتنیها را میٱشفت و از این رو خویش را «خرمگس» مینامید. پس این حماقت جز بیپروائی نیست. از پدرم فضیلت و تعهد به تنهائی را آموختم، که در دفترش نوشت: «هر کس از تنهائی میترسد ناچار است حضور احمقها را تحمل کند.» و این گروه دوم احمقها ـ برعکس روشنفکر ـ اهل اندیشه نیستند و زندگیشان از حد حسابوکتاب روزمرّه برای شکم فراتر نمیرود. یعنی احمقند چون ناتوان از اندیشیدن ومحروم از آگاهی به فردیت خویشند.
از این رو در ایران گذشته، روشنفکر ایرانی ـ به معنای دقیق واژه، یعنی آن که اهل اندیشه است و اندیشه را تابع نسخههای رایج نمیکند و از آن راه عمل استخراج نمیکند و اندیشه را هماره فردی میاندیشد ـ به روشنفکری خصوصی بدل شده بود زیرا ساختار اجتماعی و نهادهای سیاسی به روشنفکر تنها فضای محدودی برای حضور میدادند. اما از سوی دیگر، فرهنگ جامعه که خود میان سنتها و تعصبها و باورهای کهنه و دیرپا و ضدمدرن (و ضد روشنفکری) ـ از سوئی ـ و گرایشهای نزدیکبین و شتابزدهی انقلابی که به گونهای تامگرا همه چیز را در خدمتِ آماجِ مقدس خود میخواستند ـ از سوی دیگر ـ اجازهی حضوری موثر و اجتماعی به روشنفکر نمیدادند. اندیشه در ایران به گونهای بهرهباورانه ـ یعنی تنها از راه تاثیر فوری و از پیش تعریف شدهی کارکرد آن ـ شناخته میشد و جامعه و فرهنگ جائی برای اندیشهای که خود را متعهد نکند ـ یعنی اندیشهای تکایستا و مفرد ـ قائل نبود.
ناتمام ـ اکتبر دوهزاروشش تا سپتامبر دوهزاروهفت
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
دکتر پیمان وهابزاده از سال ۱۹۸۹ در کانادا زندگی میکند. او هماکنون استاد جامعهشناسی در دانشگاه ویکتوریا، استان بریتیش کلمبیاست.
دکتر وهابزاده نویسنده چهار کتاب به زبان انگلیسی و ۸ کتاب به زبان فارسی است. از او تاکنون ۵۰ مقاله و گفتگو منتشر شدهاست. داستانها، شعرها، مقالهها، و خاطرههایش تاکنون به فارسی،انگلیسی، آلمانی و کردی منتشر شدهاند.
صفحه ویکیپیدیا دکتر پیمان وهاب زاده را در لینک زیر بیابید:
https://en.wikipedia.org/wiki/Peyman_Vahabzadeh