پنج شعر از علیرضا مطلبی
علیرضا مطلبی فارغالتحصیل کارشناسی حسابداری است. مطلبی فعالیت ادبیاش را از سال۸۷ و با انتشار شعر در قالب مثنوی، نیمایی و سپید در مجلات و سایتهای ادبی آغاز کرد.
از او مجموعه شعر ایکاروس بر برزخی به نام عشق در قالب شعر سپید در سال ۹۴ توسط نشر بوتیمار به چاپ رسید که به گفتهی خودش هرگز از لحاظ فنی و شرایط چاپ از آن مجموعه راضی نبوده است.
مطلبی سه مجموعه شعر تازه و یک کتاب در حوزهی نقد در دست انتشار دارد.
۱.
یک چشم پنجرهام شبیه شاملو
چشم دیگرش را بریدهاند
دارم بلند میشوم که عطسه
تا حالا با چشمان باز کردهاید؟
از ریهام
یک پای حیرت میپرد بیرون
تا میرسم به پرده
باد نشوید
میخواهم همانطور که آن گوشه را
حالا پیشانیاش را میبینم
از گوشهی سرم کلاهم را بردارید
دارم به خطوطِ
که یک پای دیگر از ریه
و چشمانم که ریز
دستهایم کو؟
بجنبید
هرچه حسودتر مغزم را فضولی کُ…
تخت
برمیگردم به تخت
باد طوفان
اصلن بمیرید پشت این گرما
شاملو به آیدا قسم
پردهی من است
آقا مترو؟
۲.
گذشت لحظههای سفید
که سینهها
کفتر هوا بودند
این روزها تنها
سیاه سرفه میکنیم
همین عصر
مردی را دیدم
که با سینهام آه میکشید
و همانطور که از راه میرفت
با چشمهای من
نگاهش را از خیابان میکشید
همین عصر
زنی
با دستِ خشک شدهی من بر سینهاش
از اداره برمیگشت،
آن یکی دستم را ببَرد
برای برنگشتنهاش.
نه نچرخیدهام لای کلمات
که در این عصرِ بوقزده
از عصرِ درد
بپاشم مشت مشت
که سرگیجهی تکرار بگیرید
و در انتها خب که چه بگویید،
یا مثلن «از عصر»
که نمیچرخد
خوشآهنگ نیست.
کجایمان چرخیده
که آهنگِ خوش شنیدیم؟
در عصر مدرنیته
واکسیناسیون
فراموشی
من و این شهرِ کبود
آنقدر کبود شدهایم
که کبود رفتیم و
حالا تازه فهمیدیم
از کودکی
دروغ تزریقمان کردند
کبودی ما طوری بود
که تا همین امشب
جز منظرهی لحد
و آرزوی دیدارِ مرمر
خوابِ خلطدار میدیدیم.
همین امروز عصر
شاعری
شاملوی سنگم را
آنقدر بلند خواند
که سرفه سرفه
و بعدِ احتمالن لحظهای
گاز سرفهآور پیچید
و بعد هم سکوت
همینجا در سکوت
کفنهاتان را محکم بپیچید
میخواهم از دختری
که فردا عصر
با روح من
روسریاش را تکان میدهد وُ …
سفتتر بپیچید
این شعر تمام نشده
در گوشها پیچیده،
نسخهها میپیچد برای گوشها
شلوغ نکنید
میپیچندِ دوسطر قبل را
خودم تغییر دادهام
همانطور که کردندِ تزریق را ندادهام
از ما که گذشت
شما اما بچههاتان را
واکسن نزنید
۳.
اگر بیوگرافی را
بگیرند از صفحهی هر شخص
با کدام خبر
اینگونه هر صبح میمردی؟
زندهتر از همیشه
حلقههای آدامس را باد
باد، حلقهها را …
هی عمرِ چشمت
نتت را بگیر
برای آپدیتِ صفحهای
که از قرمزی شناسنامهها باد
باد، حلقههای چشمت را
همیشه بخشی از اتفاق
صبح را کشیده
بچسبد به این لباس
همیشه جایی از تختخواب
بیتکان
چنگ میزند به تنهایی
و خبر
میکشید تا شب،
چنگِ تختت را به خواب
بخواب
این حلقهها تا سقف
آن حلقهها از صفحه تا دست
این حلقهها از سقف
کاش گردنِ خوابت را
میگذاشتی لای بازِ پنجره
بعد بسته
بستهی نتت را
اخبار را تمدید نمیکردی
کرد …
این باد
حلقوی
از لای حنجره
یعنی …
۴.
این روزها مدام
نه نمیدانم
منم که دریاکنارموُ …
یا دریا کنارمو …
که موها
مملو از رطوبتِ تنهایی
تنهایی
لبریز از رطوبت موها
انگشتها
آکنده از ماسه
ماسهها
سرشار خالیها
که موجهای پیراهنی
غرق میکند ساحل را
نه نمیدانی
۵.
پیراهنی که تنم نمیبینید
بیرگ است
رفته برای خودش که شده
نشدههایم را شسته
پهنِ بالکن،
آفتاب میگیرد
میگیرد بوی وجودم را
بگیرد
حالا بعد ساعتها
از جای خودم بلند
جای خودم سرد است
مبلی که از تنهایی
باد کرده بود میگفت
بگوید
کنار پنجره
زل میزنم به سرما
و شیشه
روی نگاهم خوابش میبرد بینفس
ببرد
روز چهارمِ نبودت بود
که بعد سه روز
چند نفر ماسک به صورت
مرا میبردند بریدند
نبریدم
نبریدم که هر روز
برمیگردم به خانه و
نیستی
نبودی تا دیروز
که وسیلهها با من
دیگر حرف نمیزدند پشتت
دیروز شیشه
دیروزِ بیامروز
از وقتی بازگشتهای
باز گشتهای بیرگ و
تمام اینجا بیتفاوت
پیراهنم میزم خودکارها …
لعنت به این خانه
که صاحبش دوتا سهتا تا
هر مردهای دوبار میمیرد مُرد
بمیرد