پنج شعر از فرزاد طبائی
توضیح شاعر: شعرهای پریشا ـ استمنا ـ چارهگری برای اورفئوس ـ ندیدن و شهراندن متعلقاند به مجموعهی ندیدن. شاید لازم است که بگویم من اینگونه کار کردهام و همواره اعتقادم بر این بوده که یک ایده در نوشتار، و حتی زبان اجرا کنندهی آن ایده، در یک مجموعه به تکامل و بلوغ میرسد؛ قابل قضاوت میشود و در نهایت، اگر، اثرگذار شود. و ندیدن مجموعهای است از ایدهی بررسی ندیدنها؛ و آنچه را ندیدن نامیدهام آن دیدنیست فراتر از دیدن، فلمثل دانستههای ما از مدوزا متکی بر دیدن نیست چرا که راه بر دیدن بسته است و بتوسط ندیدن باید دید و این نوع از دیدن که من ندیدن مینامماش، نوعی تمناست و برای من البته ادبیات همواره تمنا بوده و هست.
متولد خرداد شصت و یک در اصفهان هستم و قبری نخواهم داشت چرا که کالبد بی جان پس از مرگم را با طی تمام مراحل قانونی و اداری تقدیم کردهام به دانشگاه علوم پزشکی اصفهان! همین!
فرزاد طبائی
اردیبهشت ۹۴ ـ اصفهان
ندیدن
پریشا
را به ساقه ی تن از بعید ِ گیس ها دریغ ، دریغا سر بریده اند
گردن زده اند ، زنده ام زده اند و جنبیده ام کماکان
خون جهانده ام و جهان را به خون ِ خود گردانده ام ، رانده ام بر خون ِخود
خواب ِ بی درنگ ِ سنگی را غصب کرده ام
بهارم را مرگ گشوده بر ریخته ز زمین ِ لبریخته برگ ها را
تنها بر سنگ کوبیدن ِسنگ ریزه ای و لب جنباندن ، فرود شهابی که تن بلرزاند
به خاک غلتید و دست کشید و رفته اند ، اینک رفته اند
اینک ِمان که سوخته مانده از شکاف ِ به افق دوخته های ِ مدام مان ، از بهار ِ رگ ریخته
پریشای من که در خود خون خزانده ای خشکیده به برگ ها
در من معنای خاک و خانه به باد رفته ای ، به لعاب ، خون پخته ای
به کدام حسرت بیاویزم؟ به کدام سینه ها و چشم ها در مشت ؟
آونگ طلوع در دهانه ی کدام پل به سرخی مرا خواهی افروخت؟
بر فقرات ِ این یادآوری چمن روئیده ، بر عانه اردیبهشت سبز کرده پریشا
تجسد پخته ی لجن است بر خاکی که ما از بَر سر ، بَر ما به سر
و غلتیده بر گونه های دیرین ِتو سرها رفته از ما ، نامیده ای تنم را پریشا
آن گل های سیاه بر مزار شکسته نفس ما ، بر فراموشی ِدر سنگی که منم
دریغا سرم ، دریغا که روان نمی شود خونی به درهم خفتنمان
درمن وارد شو بگذران خودت را بر دهان های تشنه ی رعشه بر مرگ ِ منتظر
نفس می شکند در مفاصل این صلاه ، نازل می شود آن فرجام ِ فصول بهار
تو فرا رفته ای پریشا از پس ِکلمات ، پریشا از اجساد و بند ناف ها گذشته ای
گشاده ای چه بدوی پاها چه نابلد به خفتن ؛ تن ، بلد ِ زبان تو نیستی
آن تنگه ها را از فراز پیموده ای ، آن آبها را ز تنگنای غارها تنیده ای
ندیده ایم پشت تو را ، آن گره ها که بر لابد ِ شانه ها روئیده اند
تو بر تباهی مردمت چشمی به اجبار ِ ندیدن نبسته ای
در خیره گی تو ، سر باختند سربازان ناخن ریختند پرندگان
همان جوخه ها که به خود دست می کشیدند و باد می وزید
به خود دست و از خود دست می کشیدند ، ابرهای شکیل و بشارتگر
خانه آنجا که گونه های تو را گرم باران اردیبهشت ، لخته لخته بر مژه هات
قطره قطره تبرک خاک می شد ، خزنده ی رنگینی که فرا می گرفت دیوارها را
در ما به لعاب حجامت ِمرداب ، خانه را نقش آویخته اند بر نقشه ها ریخته
بر تن هامان خم ِ تو روئیده ، حرام ِ مغز پر کرده انحنای ناشکستنی ات
تو را در بند شمرده ایم در انگشت ها بند به بند
نغمه کرده ایم در ارتعاش ِ پرده ها خطوط تو را ، در خون ِ پرده ها
مرزهای مدامت پریشا بیرون مانده از گوشه ی چشمانمان
از فروزان شهوت مدوری به رنگ غروب ِ افتاده بر خاک
ما فکرهامان بیرون پاشیده از چشم ِ باریک ِ فراز ِ برج
تالی هامان پیچیده و تندیده به ساقه ی آن در فوران ستون ها
گذشته از صافی ِ حریر ِ خونین ِ خیال ، معجزه ی مدام خیال
سربازان تو ایم پریشا ؛ آلت های سترگ بر دوشمان به رژه در خفتن ایستاده ایم
گرزهامان به استنشاق و درزها را پائیده ایم ؛ آن شکاف های گشوده بر بی کران ِ خیال
آسمان نشانه کرده ایم و نجنبیده از جای
بر ما رفته و ما مانده ایم در تو ، خوابیده ایم در تو ؛ ریخته
بهار اینجا مدام است آری و نطفه در رگ می گردد بی که تو سینه گشوده باشی
با انگشت با انگشت
در ابر تو را دیده ایم در ماه پاها گشوده بودی ، در آب ؛ تن
بی زاویه در هر زاویه تو را دیده ایم ، بی گوشه و کرانه
آی پریشای من ، هم تن ِمن ، تن ِ ما ، ما در تن ِ تو چون شبتاب های خورنده
درونمان تهی کرده ای پریشانده ای بخشیده ای نورمان به آن دروغین دریاهای بر فراز
که تو به آبتنی غنوده ای تنی رها کرده ای چونان تاول های مسری کشاله ها
به روشنی ِحروف نگاشته در تاریکی ی تمهید ِ ادامه ، پنهانی ی بقا
تابیده ایم ما به مانند آن خیس ـ آلت ها که بر ما تابیده ، تنیده ایم
بر پیچ و سلسله ها نوازش ، چنگ بر گونه ها و گرده ها
واگذاشته کمان ها در کشیدگی ، واگشاده کلمه در دخول ها
تاختیم بر یکدیگر ِ گُرده ها و در هیجان تو را نشانه رفته ایم
مشت ها مشت ها به سقوط ِ چلچله ها پرانده ایم ، پوستیده ایم پاها به بزاق بر مزارها
با مشت با مشت
ما ، ما پریشا تو را و تو ما را ،
نخ از رگ هامان بر باد ، باد بر آن ناممکن ها در نگاشتن بدست و پنجه کشیده ای
ندیدن به باد کرده ای ، به یک خشکاندن پلک بر خط ِ پیشانی
زبان را پس برده ای , نه در دیس که بر قناره آلت های در التهاب و انقلاب
نا بلدی بدل به فلاکت ِ لغات کرده ای ، سجده می کنیم و سجده می کنیم
فواصل این دنده ها شکافته ی مهمیزهای پریشاندن توست ، پریشا تن ِ من
رستگاری ی خفته در بستر ِ نادسترسی
شکافت تن ِ من و جاری تاختند سربازان از بی انتهای شرق و غرب
و چسبیده با لخته ها پلک ها و شرمسار ، نیزه ها از ره گشودن
گذر کرده همه ی بادها از خشونت ِ این دریده حلقوم ِ موصوف به فرجام
پراکنده ایم سرها و سنگ ها به سر گرفته در گردن کرده ایم نام ها
لب ِ ریخته با فک گزیده ایم ، گشته ایم گشته ایم در فقدان انگشت ها
بهار در حدقه هامان به ریزی ی ذکری واجب روئیده ، بهار ِ دیر ،
نه دیده مانده ایم و نه دیده ای
بر سینه ام بنشین و بهار بر سر بگذار ، سبز رود هات که شهد ِ معطر ِ فراموشی است
به رعدی رعشه افکن بر زبان از یاد رفته ی تنم که تو ، تو پریشا
آن جا که بر آبها ایستاده ای در شب و کلمه به دندان ِدرخشیدن می پراکنی
آن موجها دریده گلوی سربازانت را ، بریده آن تورم خزیده بر شانه ها را
با انگشت با انگشت
تو را نشانه رفتیم و فریاد ِ موها بر گوش هامان بر شانه ها و لب ها روئیدند
کتاب ها به پهنا ورق خوردند و به عنف ؛ زبان بر تحدب تن فرو افتاد
شیررودها از گوشه لبانت به بارش و تو مست قهقه ی سوراخ ِ همیشه تهی ات
ما تن آویخته بر تنه ی بریده آلت ها بر مواج ِ زبان ِ نابلدت
ما را ما را به نامیدن ، فتوای خون داده ای ، نبین پریشا چشم ببند و آن سوراخ
ما نهنگ ها و نخل ها را ، ما سازه های سرفراز ِ دست های حقیرمان را
تو را مشت بر خویش کشیده ای و سربازان دست به خویشیم
آن منور خطوط ِ دویده از پی ِ هزار چشمت ، را بر چشمت
ندیده ای و
با مشت با مشت
به نعوظ ِ مدام ِ انگشتی بر مشت ، بر اجتماع ِ مُحرک ِ انعطاف انگشت
را به تن تو پریشا , زبان ِ از نفس افتاده ی ِخاک ِ از تن افتاده ی ِلخته ی ِنطفه از
از من ، انگشت ، را ما را ، مشت
از … از …
ندیده ایم ات
را پشت .
استمنا
از چشم ، منقبض شده تمام ِ اندام ِ مهیای ِ جهیدن
مشتعل در قفس استخوان ، کوبان رقتی بر خمیر ِ تن
از چشم ، گشوده تا پشت به چشم
آنجا که فریبا دورآبها وا مانده اند از مراقبت
به انتظار ، پُر کردن ِ پَرّان نیزه ای از نور
که پَرپَر شدن ، پُر شدن ، از چشم
رمیده گوشتی بر نیرنگ ـ استخوانی در گوشتی برانگیخته
آرمیده رکابی عاجز از چکش و سندان
از چشم ، آن موهای رسته در حسرت ِ برآمدن از استخوان
منتظر نشسته به فرجام ، آهکین باد ِ رفتگر
پا پس نمی کشد ؛ مقید است این بغض
مقید ِ پاشیدن به لمس بودن
لمس نشدن
پُر می شود از نور و خون و پَر ، پَر پاشیدن ، آن فرو پاشیدن
گذرائی دیگر فشرده پا بر استخوانی به خمیر
آویخته گوشتی به چشم ، چشمی به شعله
خود ؛ پُر شدن ، پَر شدن
……
به میان ِ روزی ، خویش ، برآویز!
نه واماندن است درکف ِ خود ، نه از خود راندن
که رسالت این خون ـ خیسی
تکرار است
از چشم
از چشم
چاره گری برای اورفئوس
پا بند شده با بندها پا شده ها
رونده روی نرمی ِ لرزنده ی ِ محاط بر نفس ِ محبوس
به پا خواسته پا به پا
نفس حبس کرده به پائیدن ِ آن متصور بند های محبوس ِ در نفس ِ محبوس
و نافرجام مسیری ابدی چونان پیمودن پهنه ی افق
تنیدن ِ فراموش شده ، خشک شده ، سپرده تن ِ رونده بر پیمودن
جاری تنها تارها در نوسان به عزم نغمه ها ، تنیدن ِ نواختن ، تنیدن ِ رفتن ، تنیدن ِ دیدن
زیرین جهان ِ وقیحانه عور ؛ در حرکتی منطبق ، مماس ِ بر حیات
تهی از پیمانه ی پیمودن ِ طریق ِ سرریز شده از نواختن
زیرین و رفته از دستی دیدنی ، و قدم در قدم ِ بندهای تمنای طواف گر
پا به پا
خیره ی مدام بر آن گمشده نیمه ، آن تن ِ از دست رفته
هزار چشم در حرکت دوخته بر هزار چشم ِدر حرکت
رویائی ست رفته از یاد در خواب فروکشاندن ِ آن نرمی ِ مرتجع
بی هیچ دروازه ای آن باریک ِ میان نفس و در نفس بودن
قانع به این تعقیب ِ دور از لمس و دورانداخته آرزوی دروازه و روزنه
در آغوش بودنی به فاصله ی نبودن ، تاب ِ دیدن و نفشردن
رها از اسارت ِ رنج ِ نادیدن تا سحرگاه ؛ از حسرتی زائیده ی نیاوردن تاب
دلخوش به مدام ِدیدن ، به دوام ِ پیمودن
نواختنی نه از سر ِ بند گشودن ، نوائی در به بند کشیدن ِاز بند ِ حسرت گریخته
داشتی همیشگی و ملالی منکوب کننده ی دیگر نفس نداشتن
بندها پا ها هزار ها چشم ها خشنود ِ بودن ِ انعکاسی همیشگی و همراه از نبودن
…..
فروچسبیده اینک ، مانده دیگر در ناکجای پیمودن
وامانده خنیاگر ِ همیشه رونده از نواختن
ز دیدن و رفتن
بندها خشک و خشک پاهای پیموده و هزار چشم ، خشک ِ خیره بر خویش
دریغا که عریان نمی شود فریب ِ چسبیده بر تن ِ طی ِ زمان
حتی
به قساوت ِحقیر نسیمی که وا می دارد
خورشید را نشانه روند بندها ، پاها
برای ط.خ
ندیدن
گاه ِ تو
بُرنده ی مذاب ِ مذاب ِدر شکستن تابش
به زاویه ای که بگذارد از تمام سوراخهای قلب بگذرد بگریزد
به فرو ریختن
به چله ی کشیده ی آسمان ِ هراسیده ، اسیر است
کشیدنی ریخته و چشمها آسوده ی نیزه های پرچمداران
مرگها اگر باشند مرگ ِ خودی ، مرگ ِ مشقی
برگها ، چرخان ـ مردد ِ مردن
بگذرد از تهوری سخن می رانی که آغشته ست به افتادن ِ بگذرد
بگذارد به سقوط ِگفتن
و دستهامان که در هم آمیخته خفته چون ریاکاری ِ اخته گی
ابرها را بر گرد انگشتان به خفت و خیز وا می دارد
گاه ِ تو
گاه ِ ریختن ِ سر ریزت گاه ِ سر ریختن ات
افق نهیب ِ سردی ست و شفاف ِ لهیب ِ درخشانت بر زمین ریخته
به زیر ِ ریشه ها و صخره ها پله ها پدیدار اند اینک
سگ ها سر بر دست ، پوزه در دست و سر به دست
بر گرمای قدم های ناملموست
فصل ، چنان درگیر مردن ـ فصل به سان ِ ایستادنی مدام بر دروازه
قدم به پلک می گشایی و می گشایم به ریختن می هراسم قدم می ریزم
ابری زاده می شود که می فشاری دست ِ از دست رفته ام را
قدم در مردمک هات می گذاریم ریخته اند می گذاریم مردمک هات پراکنده را ریخته اند
و توابان پوشانده اند تمامی ی گریان ِچشم انداز گریسته اند
به کفاره ی عشق های از کف رفته از سر ریخته
رایحه ی حسرت پاها را می کند از کف می آکند از
چونان وا شدن گل ریز بوسه ها از زمینی که منجنیق ها در آن زاده ـ استوارند
باران ، که حرامزاده ی پنجه ای ست شیفته ی قبضه ی تنت ، تنیده بر چروک های تعادل :
گاه ِ توست
که مصمم تن ِ خویش را نشانه رفته ای نشانه ریخته ای
تیری که رها نمی شود
دیرک ِ همیشه ایستای ِ دروازه ی دیدن است
تیری روان به کام خویش ، خویشی به خویش
دروازه ی دیدن برای ندیدن ؛ بیمی ایستاده
بیمی که زبان فِس می کند سنگفرش می کند فلس ها را
چند دست بگشایم انگشت به مردمک هات به دست ریخته مردمک
از خاک خیزیده از خفته خیزیده هر مردی پاشیده پناه گرفته در فلسی از تو
شفق ِ پر رنگ ِ صدای کشیده ی کمانی که برجاست کشیده صدا برجاست
….
آن سنجاق ها که بر خیره گی دوخته ای آن کوفته ای سوزن ها که بر حدقه
شکافته ای دیدن را به نقطه ها دکمه ها به مردمک های سوخته
بگشای دکمه ها ، بسای مانده ی پس رفتن ِ درد را بر خالی ِمردمک ِدکمه ها
سکه ها بر دیدنم راه بسته اند توشه اند و ندیدن ام ؛ من ندیدن ام
بگشای دکمه ها و بگشای راه بر دوراهی ِ تردید
هر دو راه را لمس می خواهم
بوسه می خواهم بر قضاوت ِتک تک زبان های رقصانت
بوسیدن ِزبان می خواهم زبان های رها و گشوده ای زبان و پریشان زبان کرده ای
کرده ای زبان مواج بر دیدن ام ، من ندیدن ام
فرزندان فلس دارت را زبان های زبان دار ِ زنانه ات را
من ندیدن ام بگذار به بوسه تن کشم بر تک تک زنانت
بگذار بگشاییم شکاف ِ اندوه ـ تار ِ دیدن را برکن دکمه ها را مردمک ها خیره ها
خیره گی در ندیدن ، من ندیدن ام به ندیدن آمده ام
فصل ِ مردن ِدیدن فصل پلک ریختن فصل یکتائی مردمک ها
گاه ِ تو
….
طالع تو برخواستن از دل نارنج هاست به طلوعی بر پل ها
بنگر که محتوم خفته تنی هستی دور می رود در پستان های آبی ِ لرزانش مدام دور می رود
و نقش ها منجمد بر لرزش آبی ی پستان ها
دور می رود
آورده اند نرینه ها شرمسار ِ شق ایستادن ، تاب ِتا تاوه ها را چسبیده بر شانه
آورده اند اصواتی مبتلا به عادتی روزانه ، تاب آورده اند
شانه ها … سنجاق ها … دور می رود
بنگر به پلها زنجیری ، به سنجاق های تابش ؛ کسوفی کُند که تغذیه گر ِپرندگان ِجاریست
محکومی به رخوتی سرپا داشته دالان های ادویه را به لنگیدن و پا کشیدن
تو را بی رنگی و سپیدی ِصورت کشیده ی زنانی با چشمهای خوابزده
تورا گاه ِ تو را
طلسمی ریخته اند بر گوزن هائی که چرخیدند بر مس پاره ها
نشانه رفته خویش را ، نشانه ریخته ، دور می رود
…..
در رقصیدند و فرو ریختن ، بنگر که ندیدن ام
در نشانه رفتن ِ مدام نه دیده ام ، ندیدن ام
تو را ندیدن ام
در
گاه ِ تو
شهراندن
تن انداخته ام به حقیر ِحوضی در گم شده کران ِ حاشیه ات
به کنارت آویخته ام
برکنده حاشیه های تلخ و زهرآگین نیزه های نگاه ِ جلفا
که ترک خورده پوست ِ این خراشنده ی زمین ِ نسیان
شکافته ام سنگفرشها تا این انتها ، آمده ام
پُرزهای برهنه و تشنه ی دریدن ِ گلوگاه
به نوازش ِشاخ های اینک ِ زبان
تن انداخته ام به خشکی ِ گفتن ، تن انداخته تن ِ زبان به خشکیدن
آویخته ام سر ِ آویخته ات را برهنه طلبیده ام
سر ، دستهات بچسبان به مانده ی موازی ِ برپا داشتنم
تو را می خواند دهلیز ِ فراخی که مدیون ِ خفتن است
آن عضله ی هنوز ، خیس ِ تپیدنی محصور ِ پوک ِ ستون ها
فراموش ـ محبوسی میان ردیف درختانی که ژرفای دریاها را می پیمودند
سماجت ِ سرخ ِ مانده در میان نیزه های خودی را بنگر
این مردن ِ ناکافی همان است که فواره می کرد
به خون نشسته کلمه ها را
نه این حجله ی ما نمی شود ببین که حجله در حجله می خوابد
در تو می شود حجله بی که بلعیده باشدت
بلع را می دانی بلعیده ام؟
بنشین به نظاره خوردنی را که تهی می کند هولناک ِ اندامم را
واپسین لقمه ای که می گردد در من و بی رنگم می کند
نامیدن را بلعیده ام , چون مروت ِ حریقی واگذاشته این معبد ِ استخوانی را
آویخته ام تن انداخته ام به انداختنم درآی و زیارتی کن
تیممی به صورتت درکش از آن ماسیده کلمه های هنوز مانده
ببین چه آویخته آمده ام چه انداخته تنم به کناره ، خشکیده آمده ام
تن به بستر شوم نیلی کشیده ام انداخته ام
پل ها را شکافته ام شکافته شمع ها و سردابه ها و دهانه ها
شکافته غروب های خون ـ پرسه زن و دستهای خیس از خط ِ نام ها را
هراسان ِ چشمها را گذاشته ام در رعد ِ خیزیدنم
چه وامانده پیامبرانی را سفینه شدم ، چه نامها قی کرده ام
جگر انداخته ام به ساعتی تپنده بر حوضی
زبان آویخته ام به قناره ـ تابش ِ درنده ی بودن ، آویخته
و قدم ها ، قدم ها بزن بر گستره ی این مفروش ِ خشکیده ، کلمات پلاسیده
و تعفن ِ برخواسته به درگاه این معبد عودی ست گسیخته ی سیم ِ سوختن
برهنه شو برهنه بکوب بر سینه های نیل گونت بکوب
نهراس از درشتی کالبدم
این فرو لاشیده این مچاچنگ ِ تن دریده را به بر کش
اژدهای قالب ِ دستانت ، بشکاف آن گذرگاه جاری ِ کلمات را
بستر شهر را که شکافته ام پل ها را شکافته ام چشم ها را
شکافی شو بر سقوط آن وامانده پینه ی نروک ِ شباویز ِآسمان
لقمه را برگیر
بگشای آن دو کوه برهنه ی مروارید
بگذار به منقار بوسم آن وارونه صورتی انجیر در افتاده به برف را
بکوب بر آویختن بکوب بر تنگ ِ برآویختن
شهر را واگذار در تو آرام گیرد زنده نبضی درونت شود
جاری در بستر تو نیلی که شکافته ام شود
مرثیه ای باش بر نقطه های روشن ِ شب که نامیده شدند
و هیولای شناور ِ اعماق شدم بلعنده ی کلمات ِ آویخته
امان ِ خیسی بده به پایه ـ پل هائی که برکنده در تو جا می گذارم
به رفت و آمدی در حاشیه های خیس و سنگین ِ خاطرات
در تو بچرخم و بیاویزم شهرم را به طراوت ِ واپسین
ملکوتت شوم که آسمان را دریده ام شهر را شکافته ام پل ها را در تو آورده ام
هر تار گیسویت می دانی که هنوز دهانی ست به نامیدن مشغول
بگذار زبان های گیسوانت طلسمم کند
و بوسیدن می خواهم و لب ها که نیستند
نیست اند و به سنگ شدن ِ بی پروا دیدنت تن انداخته ام
تن ِ سهمگینم تیری کن به دهان طالع ِ شهرم ، که اینک آویخته ی شهر در من است و
در تو می گردد و در تو آویخته ام گردن و بوسیدن
لب ها نیستند و بوسه ؛
مشغولی در خلا چروک ِِ پشت ِ کلمه است
چه جماع ِ غریبی ست این واپسین خفتن ما
بگشای حجله و حجله را به خود درکش
هیولایت را شهر ات را آسمان و کلمه های سو سوزن را به خود در کش
به همنوائی پائیزی که در استخوانهام می دمد
…..
رفته ای و چشمهات را دریغ کردی از آسمان ِ شب
ندیده ای و نطلبیده ای
این مرثیه است و مرثیه نیست
رفته ای و آمدن نیست
آویخته ای تنم را به میخ های دوار فرو در تاریکی
دور کرده ای مرا ، دور آویخته ای
از یاد برده ای شهر و از یاد رفته ام
چونان تمنای از یاد رفته ام
چونان
مچاچنگی خفته
در تاریکی ِ پستو
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید