Advertisement

Select Page

پنج شعر از فرزاد طبائی از مجموعه‌ی «خواندن»

پنج شعر از فرزاد طبائی از مجموعه‌ی «خواندن»

فرزاد طبائی متولد ۱۳۶۱در اصفهان است. از آثار اوست:

ـ مجموعه شعر ندیدن منتشر شده به سال ۱۳۹۴به صورت الکترونیک و مستقل ـ بازنشر به زودی در سایت شهرگان.

ـ مجموعه شعر عُقود در دست انتشار.

فرزاد طباطبایی

فرزاد طباطبایی

رَهاویِ قُومی

خورشیدِ بی‌پنجهْ ردِ هیچ خرسی بر چهره!

تابناکْ چِهرِ همه‌مان، قومْ چِهرِ ما، ما همه شبیهان

آفتابگردانِ همیشه در مشاطه و نه در بند، از بند انداخته

ما کبودان، ما را تو پوست و روغن و مغزِ ما

چنان سر به سپرده ایم و آری به سپرده‌ایم عشق، عشق را

که در دورترین ساحلِ متصور در کاسه‌های حقیرمان

در آن غَلَطْ کرانِ غلتیده در خمیرِ خاکسترهامان

تو را به شقه‌گی سپردیم

تو را در خود پراکندیم و اینک موعدِ مناسکِ خونِ توست

بخوان نه به ناله که خونِ خورشیدْ خشکیده بر استخوانِ پنجه‌ها

ابری اینک پس می‌رود و انگار نوری و نه، که نوری نیست

خونِ تاریکِ تو می‌تراود و حلول، بهار است آری خزیده در جانِ ما

بهار است؟ یا و نه هیچ طراوتی در گفتن نمی‌گنجد

بهارِ از توست، یادِ نه از یاد رفته و وارد در خون و خواب‌هامان

ابری اینک پس می‌رود و فرود

از

از زین بر گرده‌های در سجده وامانده‌مان فرود آی

از این خونْ بهاری که در تاریکیِ قطره‌ها سر بریده‌ایم‌

بهارِ قربانی، پراشیده، روان بر خاکِ خزنده و گِل شُده

گُل داده با خاکستری بر زردْ شاخه‌های شانه‌هامان

زین را، بگذار و زین رو بگردان که حالِ ما را در گذر از گُرده‌ها

بگردان و چونان همیشه باز واگردان به

دمیدن در سوراخْ کتف‌های مفلوک و مؤدبِ ما، کتف‌های دست به سینه

بیآغاز این رهاویِ قومی از همیشه در سجده و مشهورِ بوسْ‌چکمه

فرود آی اکنون، داخل شو خورشیدِ تاریکنده بر احشاء پوسیده‌مان

در دندان‌ها بپیچ و بشکن رگِ رعدی بر زبانِ زنده در لُکنت

زبانِ زاده در هیس و لیس

زبانِ بی‌زنان، گلو بستهْ زنانِ مبتلا به نعوظِ مُدامِ زبان

بی حتّی تمنای برخواستن، بی حتّیْ حتّی برخواستن و نه باز برخواستن

نخواسته‌ایی را نخواستن، از مرده‌گانی همیشه مرده و ما را باز مرده

امّا پیچیده در لفافْ برکتِ مُسَکِنِ دُعا، پیچیده در بخورِ فربه‌گی و روئیدن

بهارا!

مَنگِ از مَنگِ بی‌مرگی، کرخت از احتلامِ مُکرر، مرگِ از تکرار

بگذر، بر نرمیِ پوشالیِ مهره‌هامان چکمه بگردان، بیا ،

ما بر اردیبهشت‌ها روئیده‌ایم، در خونی سنگین بالیده‌ایم

پنجه به تفریح بچرخان بر چرخنده و درهم مفاصلی که ایستادن هرگز نیآموختند

کبودْ رودهائی آویزانِ کجْ گردن‌ها نه راست و نه جاری، مُرده نه چندان

در ما بگذر به طوفانی از هیجانِ مجموع

سُرورِ ما در سورِ روئیدنِ شاخه‌های گردن‌تاب

نشخوارِ خورشیدِ چسبیده به دندان‌هامان

ما، ما که در روده‌ها حتی بی‌کرانه‌گی را به گوارش سپرده‌ایم

بلعیده‌ایم زمان را با حاشورها و حاشیه‌ها

زائیده‌ایم زنان و ما مردانْ تمثالِ همیشه پیروزت را در هر خونْ گُشادنْ

در این زفافْ ما خویشِ توایم، جاری در رگ‌هامان حتی یاخته‌ها به سُجده

فرودآی که این‌جا وَرِ امن و بی‌مرگی‌ست، تنِ گسترده‌ی توست

به انگشت و گنجشکی در پرواز؛ بشارت ده باز

که بیرون را زمستان است. از زمستان است؟

بهار در امتدادِ مُردن است، در مداومتِ مرگ و ما، ما خودْ بهاریم

غلتیده در تَری و ترشحِ آرزوها

قومِ بهاری، سربازانِ فروردین، شهدای اردیبهشت و آری برده‌گان خرداد

خوش‌دل به تکرار بیهوده‌ی خرداد

مرده‌گانی بی‌مرگ که بیرون زمستان است، باز و باز از زمستان است

برگرده‌هامان زین رو بگذر که بر بهار گذشته‌ای

از خویش

با چکمه‌های سرد و چکه‌های لابدْ قندیل‌ها؛ برف‌ها را که در زمستان‌اند

از ماهِ غریبِ زمستان بتاب برما قومِ در خیره‌گی، خیره بر هیچ و همیشه هیچ‌چیز

گیسو برقصان و سقفی شو بر مای اینک به ستون و به فرو‌ریختن

در ستون‌های ما بپاشان، بچرخ در صفوفِ همیشه بر خویش برخواسته‌مان

دهان بگذار و بگذران بر دهان‌های همیشه بسته‌بازمان

این بوی خونِ و حرکت، این بخورِ چله‌ی درگذشته‌ی تخمیر ماست

استخوان‌های متکامل در رکوع

خونِ تُرش و خشک و بی قیامتْ فسیلْ یاخته‌های دوتا قامت

این تنانِ زنده به عشقِ سجود و دل در بَر و پا کشیده در سینه، به دخول

وارونْ طوافِ کفل‌های در انتظارِ قرائت، اورادِ احضارِ مدامِ بهار

داخل شو، فرو آی و داخل کن، شهرها را و روزها را

غروب‌های خون‌مُرده و کشدار، غروب‌های عریض و ضخیم

غروبِ خَلالْ درختانِ جاری در تاریخونْ رودِ طهارت

زبانِ فخیم بچرخان و لبریز از بدایع، از فنونِ استمنا، زبانِ پُرزیده بچرخان

داخل کن، بنگر که در رعشه‌ی دلپذیر این دخول، دهان به بوسه

دهان به تسبیح و تصدیق، از غنچه‌های تیرْگُشوده و گلوله در سینه

از زمستان‌های همیشه دشمن مانده، دشمنْ خوانده

فرود کن و بنگر بر گرده‌های تشنه‌ی بارش‌مان،

برجستهْ گُرده‌های از درون همیشه در زنجیرمان، پوست‌ِ دندانه دندانه

دانه‌دانه، گذشته از پوست و نه محتاجِ شمارش

برقص و چکمه بچرخان بر قاضیْ پُلِ کشیده از همیشه‌مان

این شارعِ دامن بالازده و جنبان و لرزان، سوراخِ محرک و متحرکِ قضاوت

نه هیسْ انگشت که ذوالفقارِ مَزه کردن و شروع، سُنتِ بازی

بازیِ دهان‌هامان از شکاف‌های سرراستِ روده‌ها، آروغِ بلاغت و تأدیب

در اجابتِ زبانِ در بند و در بندِ طعمِ جویدنِ خون

جویده زبانِ سرخوش و جویده چهره‌ی خورشید

جویده زنان را این‌بار به دباغی

پاره‌پاره خورشید، پاره بر چاک‌چاکِ نیزه‌های نگهدارِ ما

ما که از خورشید بر نیزه در پشتِ چشم‌ها شقه کرده‌ایم

چشمِ نخست با حلقه گشوده‌ایم

ما، قومِ آفتابْ محبوس کرده و توشانده در روده‌ها، قومِ انداز و پَس‌انداز

پس‌انداخته مردمِ مفتخر به از پدر زادن، زادن در خونی از پیش مُرده

ما شفافانِ داخل در هم، برهم و نه از هم

چه حاجت به وفای وعده‌ی موعود؟ که ما زنده‌ی همیشه‌ایم

با رگ و گردنی در نشانه و تهدیدِ مُدامِ آسمان

با تیرهای فرو و در فرو به کامِ خویش، مرگْ ریخته بر سر خویش

بر سر و گیس‌هامان که خیسِ شعر و خُدعه‌اند

آن فربه‌گی معطر و در آتش را چه حاجت که تَراونده‌اند روده‌هامان

به انقلاب‌های مُنتهی به سُجده و گردن‌های پیچیده در رکوع

دستی بلغزان و واگذار بر ران‌ها، بر زوایای داخل و از داخل

گاهِ نماز بُردن است بیا، در شکافِ زبان وضو کُن، فرود کُن، کُن و بَر کُن

در طلوعِ جامانده از گردن‌های پیچیده، شورِ رقصیدن به دور رقصِ تاوهْ گردن‌ها

و همه چیز در مکرر است، در مکرِ تکرار

تنها چکمه بکوب و در رقصِ ما آویز، با دستانی داده بدستِ دستانِ در خون و

آن مبارک گاهِ ابتلای بوسه‌ها به تاول و یبوستِ رگ‌هامان

نعشِ رویاهامان به تقسیم و توقف در نذر است

ما، ما که در خود سجدهْ سَر در خونِ یکدگر به کودک‌بازی پوشانده‌ایم

باز از کمین به در آی، فرود کُن، برقصان چکمه در این ملعبه

و پیچیده‌ی مُدام در گوش‌ها

مردانهْ خلخالِ گردهْ زنجیرهامان

فرو و فرود کُن

فرود آی

از

***

اینک ابری پس می‌رود و انگار نوری و نه، که نوری نیست

قوم، در بهار است.

مهر و آبان ۱۳۹۴ ـ اصفهان

برای روژان، که بوسید و رفتبوسید و مُرد و بوسیدن؛ آرام مُرد

مَرا ببوس

در این عصری که آغشته‌ام‌اش به رخوتِ حاصل از تخمیر

پیش‌آر لبانت را، در واپسین التهابِ قابض

خیره‌خَبَرها از خمیرِ مُشتعلْ استخوان‌های محبوس

و دریده نبض در شقیقه‌ها

نافع است بوسه، بوسه در بی‌وقتیِ لبانم

و خونی که از زمین بر آسمان ‌بارد؟ ببوس، می‌بارد.

واماندن است در عصری تُرش و بطالتِ جوشیدنْ؛

برجا گِلْ دَلَمه‌های نام‌ها و نامت

در انعکاسِ دستْ لرزان و لبریخته‌گی؛

ببوس، جویدهْ لبانِ مرا ببوس، خونم را

خونی رها از مردهْ یاخته‌های درنده را ببوس

بادام‌های منسوب به زمین با طعمِ خاکستر، طعمِ استخوان

تنهائی‌هائی که ته‌مزه در دست‌چرخانِ کاسه‌ها دارند

در زنجیر‌های مانده بر گُرده، نرمْ گوشتی نه به انجیر

که خفته در انجمادِ دانه‌های زنجیر

ببوس، سرانگشتانِ بیرون مانده در چرخشِ دندان‌هام را ببوس

صدا را در اینکْ خمیرِ سِندان واگذار

زُل بر تشعشعِ ناشی از نشئه‌ی آن نوشابه‌ی اعترافات

سَر بُریدنِ سریع و پیش از موعدِ‌ نام‌های شناور در پیشگُفتن

لعنت بر آبیِ نارس و متحرک، ببوس، مرگِ مگس‌های انگارْ زمستان‌زده

آن حدقه‌های دوخته بر اوراقِ پلک‌ها، پلک‌ریزانِ حدقه‌ها

خرچنگ‌ها در رگانت به خفت و خیز

زبان در زبانِ واپسینْ نَفَس بچرخان که

وارونه در صور دمیده‌اند، ایستاده‌گان را خوابیده

ببوس، ببوس، ایستاده را ببوس

ایستاده نه بر پای که خفته در گردنی بی‌تپش

گُردانی خیره از ایستاده‌گان

پیش از انسدادِ عصب ردی بنشان بر گردنم، ستاره‌ای.

بندآمده در ملموسْ حلقه‌های دودی که ضخیم و ضخیم‌تر

بخورِ استخوان و اشک را در بوسه‌ای استنشاق کن

به سانِ درخود کشیدنِ جهانی فارغ از نام‌ها

از برگزیدهْ تک‌سوراخِ نفس جاری‌ست؛

خونِ نخستین باری که پخش می‌شود، پیش می‌آید ـ

پیچیده در درختانی که به نازُکای ابر‌ها تن به چرخ و چرخیدن داده‌اند

ببوس، پیش از به زانو درآمدنِ لبانت ببوس

در انتشارِ غلیظْ دودِ بَشیر به صُلحِ تن‌ها؛

صُلحی واجب و پا در خونِ نا‌نام‌ها، در نعشِ کلماتِ اینک

مرا ببوس، بی‌نامْ ببوس فارغْ لبانم از حباب‌های مُتعفنِ نامیدن را

خزیدن و به راه افتادنِ برجامانده موهای سینه‌ام بر سینه‌ها

حرکتِ الفبای غریبه با دهانم را بر تَکْ بصیرتِ صورتی‌ها

اینک ببوس، ببوس این شفافیتِ هنوز مانده در منت‌داریِ ابرها را

خویشِ مرا همانندِ شعری ببوس، شعری جامانده و دیرهنگام

که عصر است و که شبِ مشتریْ آغشته از شهوتِ به‌درآمدن

در پشتِ لبانت می‌تپد

بوسهْ بِرقصان در استخوانیْ سوراخِ انتقالِ تاب، بی‌تاب

ببوس مرا، چونان بوسه‌ای بر عصری پریده‌رنگ

در عصرِ مرگِ کُند شده در خمیر و خبر و نام‌ها

***

بوسه در بوسیدن آرام می‌میرد

امّا، ببوس مرا باز

با لبانی که به وِردی در فروپاشیدن، در مرگْ‌بوسه‌ای نابهنگام

رها از هر نام و مرگ

مشغول و در رقص‌اند.

مهرماه ۱۳۹۴ ـ اصفهان

برای او که سُرخْ گُلِ هیچکس است. هیچ‌کس.

خواندن‌

در خود بپیچد بی‌پروا صدا کردن‌ات، خواندن‌ات بچرخد و

بوی گیسویت جامانده سر بکوبد به درها

یا روئیده و در پیچ آویزان، دیوارها را پوشانده

گم نکرده‌ام امّا در را و وا گُشاده‌ام گُرده‌

همیشه در بایدِ درها زیسته‌ام، گُرده بخشیده‌ام امّا نه به گذشتن از دیوارها

از گیسوانت، به گلوله‌ها

آویخته‌ی پنجه‌ایی، بماند این زبان بر آستانهْ در گرو

تا بگذرم، بگویم هرچند با خود، با گُرده‌ی خود بچرخم حتی

که سخن بگویم از موهائی که پنجه در تجسدِ خاک فرو برده‌اند

گیسوانی پیچیده در نفسْ‌راهِ گفتن، بر خواندن‌ات

دویده‌ام‌هائی در تکیه‌ی همیشه‌گی به دو روئیِ دیوارها

بازیِ درها و دیوارها

گُرده اسیر در ویارِ خُنکایِ بوئیدنِ خاک، بویِ مملو از خویش و

فراز بر دستِ خویش، نه بر باد، نه از شک

می‌تپد درونم چیزی از جنسِ گیسوانت، پاشنهْ گوش‌آویزِ دیوار

در لکنت بگویم از گُر گرفتهْ مرزهایِ زبانِ سرسپرده، به ادویه‌ی گلوله‌ها

زبانی روئیده در شبنمِ تراویده از گلُ انداخته گُرده‌ها

زاده‌ی شبْ زبانی و مانده چشم به گلوله‌های صبحگاهِ در راه

تو بگو، با لرزشِ گیسوانِ بیرون مانده‌ات از زبان بگو

درها را همیشه گشوده ، دیوارها همه چیده‌ی گیسوی تو

و طلبیده ام گرمای خوش‌طعمِ گلوله و نه درسینه، خانه بسته بر پشتِ چشم‌ها

خانه بر گُرده و گسستنِ تداومِ این نشانه رفتنِ مدام

خویش را در خویش خفه به تهدیدِ خویش کردن

در پیشْ صبحی که خزیده دیوارها بر گُرده‌ها

در باز یافتن، در باز دیدنت، باز آغوشِ باز

در بوسه‌های رها شده از بالای شانه‌ها، پرندگانی همیشه در پرواز

بشنو اینک

همچنان از نقالِ در خون به جهیدن مشغول، محبوسِ موازی‌هایِ انگار آهکین

به گفتنی بی زبانِ مانده در رهن و بی‌زبانیِ باز محتاط و در وهن و

حتی همانندِ هجومِ پوکِ رشته موهایِ تو نه در باد

در خیسِ آنچه از سیاهْ آب‌های بالا در حرکت و باریده بر آسمان

فرو می‌ریزد

سینه بر سینه، نفس به نفس

چون آن افروختهْ موها که در مُفاجا قیامتِ پنجه

در درازایِ مناسکِ دفنْ درخود می‌شکنند

مرا بشکاف و در هر واحدِ دیوار تکثیر شو

صورتی بر هر صورتِ موجود و مانده در دیوار

بپاش‌ام بر دیوار و درها فروبند که شک پیش‌دست است بر شب

و شک را طلبیده‌ام، حتی بی‌زبان طلبیده‌ام زبانِ گره در زبانت را

از پشتِ درها و حتی فرسنگ‌ها سُفتِ ناپیمودنی

دریی تا همیشه و واپسین نفس؛ باز گیسوانت و گلوله‌ها

چشم‌هایم در نقلِ ثقیلِ گیسوانی که به کندنِ گور اند

دیوارها، جا مانده پنجهْ‌چنگ‌های اسیر در راستی و تقاطع، اسیر در شیارهای حاشیه

از سوراخی در پشتِ استواریِ موازیِ تنِ هزار پاره‌ام

اعتراف می‌کنم این حاشیه‌ها را با زبان لیسیده‌ایم

منجمد در مرز و اما همه یکسر مرزِ پاشیدنِ مهره‌های در ریسه

چشم‌هائی به نخ کشیده و محروم از گذراندنِ مهِ آخر

چشم‌هائی چیده در سوراخِ کتف‌ها و بگذرانم از این حدقه‌های در بند

از این دیوارهاکه طلبیده‌ام، این چیدمانِ سهمگین از عجزی تحمیلی

مجالِ بوئیدنِ گیسوانی که می‌کَنَند

گوری را بر دیوار، در دیوار

***

کام را شکافته، گشوده تا دیوار، پاشیده بر دیوار گُرده را

نوشتنِ پیچک‌های در رنگ و آغشتهْ رشته‌های رها فرجامِ خواندن است

گلوله‌ از گیسوانت، صدا کردنی‌ست که می‌پاشد، بر خود و خود

آویخته زبانی یتیم در التهابْ هنوز و به نبض

بازیِ دیوارها گرده را می شکافاند و

می‌بندد درها را.

و تو را اینک،

خوانده‌ام.

آبان ۱۳۹۴ ـ اصفهان

از هیز ـ از هیچ

هیچ از

ضربانْ زیرِ تَعرُقی که بانیِ انفجارِ عصب است و

پراکندنِ بوی دلپذیر ویرانی،

در رگ

رم می‌دهد گله‌ای ابر را، کبود

ضربانْ که یحتمل می‌لرزاند آن کوهْ انباشتِ میلِ لایزالِ دهان را

میل‌ئی اینک نه ریشه در ابرْآبِ بالیدن و ماندن

زنجیرْ لبانی که خالیِ هوا را به حسرت و تبرک در خود می‌مکند

در خود و بی‌خود، فارغِ هر از هیچ

ابرام بر لمسِ آن قلهْ ابرها، صورتیْ ابرارِ مُحاط درهاله‌ی رستگاریِ زبان

ضرباتِ از ضربان که کاسه‌ی دکمه‌ها را هم می‌نوازد

هیچ از نمانده به گداْ دَستِ وارونه، فریادی

اذانْ وامانده در بَناگوش، در تَمَنای تَیَمُم

گوش که بچسبانی و گوشْ حتّی ـ

غرقه از درونْ در خون و گشوده و خیره به ضربه‌ها

به ضربان

ریاکارْ کاش‌ِ پُر طَمَعی در گشودنِ بخیه از چشمانِ بی‌پلکِ دکمه‌ها

و حدقه‌هائی که سَرسپرده‌ی رویایِ دوخته شدن‌اند

با ضربه‌های ضربانی که می‌تراواند

قرینهْ مهتابِ عرقْ‌دانه‌ها

بر پیشانیِ شبی متاسف در سبقت گرفتن از ابرها

از هیچ.

آبان ماه ۱۳۹۴ ـ اصفهان

یادگار

از رنگ‌های باز در نور تابیده‌ات بندهای باز تابیده؛ رو به بیرون

بِدَر کن از دار و نه از تاب

و در تار کُن، بی‌تاب را بپوشان باز، گرم و گرم‌تر

که ابرها را، از تخت روئیده‌اند سپید بر سینه‌، نه بر تختی، این گرمترِ ابرها

حتّی

به سردْخون سخاوتی؛ صورتی‌قُله‌ی خدایان را فراز بر تا

استقبالِ در نیزه‌های نرم، عرق‌کردهْ تیغ‌های پنهان در ردای ابر

خداگاهی را در ابرها گُم کردن؛ خون‌کردن خون‌کردن

گرم در عطرِ سر زدن از عَدَن

سر بریدن در عَدَن

سپهری تپنده از فرتوتی‌، بی ماندنیْ سایه‌ای و زالْ شبی، همه باز

باردار از شورِ فرو افتادن امّا؛ از چشم انداختن

فرو ریختن و نه به گرم شدن، به باریدنْ و گرم‌تر

مادری را تن در دو پاره گسترده و اینک که برهم

رستگاری از آنِ جاه‌طلبْ سیاه و یا سپید سربازی‌ست

تَر و باریک، دست در دامانِ نورْ باریکه‌ها؛ تَر و تاریک

جامانده باریکه‌ای از شب، وارون شهابی چیده است ـ

انگشتی که بر لبانت مسح کرده‌ای

یادگاری را

که نمی‌پاید باز.

آذر ۱۳۹۴ ـ اصفهان

…………………………………………………..

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights