پنج شعر از میثم سراج
میثم سراج، شاعری متولد تهران است که آشنایی با ادبیات و سرودن شعر را از همان دورهی کودکیاش آغاز کرد.
به گفتهی خود شاعر، مطالعه و پیگیری ادبیات کلاسیک ایران و جهان زمینهی ورودی مناسب به شعر آوانگارد را برای او فراهم آورده است.
سراج فعالیت ادبی خود را از سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج به طور جدی ادامه داد و آثاری از خود در سایتهای ادبی مختلف ارائه کرد.
در سال هزار و سیصد و هشتاد و نه برای ادامهی تحصیل به ایتالیا، شهر میلان رفت و اکنون در آکادمی هنرهای زیبا ( بِرِرا ) مشغول به تحصیل است.
۱
وقتی صدای چکههای آب
لالاییات میشود
شب
خواب گیاهی را میبینی
که دارد
ریشه از خاک
میکشد بیرون
صبح میرسد
با بالا کشیدن یک لیوان چای و زیپ پالتو
وقتی
نان را به هر زبانی که شد
ترجمه میکنی
غروب
در میان مردم گم میشوی
با چند اسکناس و دستهای
در جیب
مچاله شده
وقتی بهشت
تا روی سینهی مانکنهای خیابان مونته ناپلئونه سر میخورد
طبیعت
بارکد میشود
روی اجناس سوپر مارکت…
وقتی صدای چکههای آب
لالاییات میشود
تازه میفهمی
فرقی میان زندگی و زنده بودن نیست
………………………………………
۲
از دریچهی چشمِ گیاهان آغازین
جهان سبزِ سبز است
و آن قدر روشن
که میشود
آخرین لحظهی هستی را دید !
والِ دریایی بودم
از ترس آمدن انسان
خودکشی کردم !
هزار بار
بلکه بیشتر
در این چرخه
چرخیدم !
قانون پایستهگی را
اما هرگز میمون نبودهام !
زیرا
آنها نسل آینده بشرند
که از دانستن این حقیقت تلخ
این چنین افسردهاند
…………………………………………….
۳
تو
وقتی نیستی
فکرهای تازه به سرم میزند
مثلا
برای زودتر گذشتنِ زمانِ مانده
تا دیدنات
یک عقربهی دیگر به ساعت اضافه کنم
نصف کند ثانیه را !
و
عقربه دیگر
عقربه دیگر
عقربه دیگر
میگیرند آخرش این عقربها تمام دایره را
و هیچ موجودی با دو شاخک سبز
از سیارهای دیگر
به فتح زمین نمیآید
خودمان پرچمی سیاه
روی خاکِ خوابیده بر استخوان
میکوبیم.
یادم رفت تو را !
پله پله سطر های شعر را بالا میروم
به ” تو“
میرسم
………………………………………..
۴
قاب روی دیوار
که در خود
جریان رودخانهای را خشک کرده
کم میآورد
میشکند….
دختری در آتش
میسوزد و میلرزد و میرقصد….
مارهای سیاه
از چاه بیرون میآیند
نیش میزنند…
تاریک و گرسنه
صدای پوتین
نور
از شکاف زیر در…
سپس همه اینها کوچک میشوند و
جمع در نقطهای
شعر میشود !
یا اینکه
کوچک میشوند
کوچکتر
براق
تیز
تیغ
ممکن است رگات را بزند !
اتفاق است دیگر
میافتد
مثل آن برگ خشک
پشت پنجره
که روی زمین بود و
چند لحظه پیش
سبز شد
بالا رفت
چسبید به شاخهها…
…………………………………………
۵
دیگر
موشکی هم که دارد از آسمان میگذرد
سرش سوت میکشد
پروانه
در چهار راه
روی تابلوی ایست
هر شعار هم
گرد رهایی میچرخد
مکعب میکشد
و
زندان
دیگر به دیوار ختم نمیشود
هرکس اسارتی ست
در شعاع خود…
حالا
میشود این برگه را روی میز گذاشت
و موشکی ساخت
پرتاب کرد به هوا
تا که باد
دست به دست
برساند اش
به دور ها…
عالی،خیلی زیبا!
آفرین میثم جان..همیشه موفق باشی