تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

پوری سلطانی؛ زنی که همه عمر عاشقی کرد

پوری سلطانی؛ زنی که همه عمر عاشقی کرد
منصوره شجاعی

منصوره شجاعی

از پله‌های طبقه دوم کتابخانه ملی ساختمان قوام‌السلطنه بدو بدو پایین آمدم. شنیده بودم که پوراندخت سلطانی و کامران فانی همان موقع وارد بخش نشریات شدند که در طبقه اول بود.

دیدن کامران فانی و پوری سلطانی دردوران جوانی، برایم یک حادثه بزرگ بود. کامران فانی گوشه سالن نشریات در محاصره جوانان بخش نشریات بود، سلامی کردم و ازخیر بیشتر از سلامش گذشتم که اصلا جا نبود!. اما پوری سلطانی، درست. یادم نیست در کدام قسمت اما در یک طبقه‌ای، از یک قفسه‌ای، بین زمین و هوا داشت یک کارهایی می‌کرد… برای همین قد بلندش به نظرم بلندتر آمد و قد متوسط من به نظرم کوتاه تر از همیشه… از همان بالا از وسط زمین و هوا نگاهم کرد. سرم را بالا گرفتم به تمام صورت خندیدم و گفتم سلام من منصوره هستم. به تمام صورت خندید و از همان بالا نگاهم کرد و گفت: «چه خوب دنبالت می‌گشتم ما یک منصوره (کاویانی) توی مرکز کتابداری جا گذاشتیم ولی می‌دونستم که اینجا یک منصوره دیگه داریم»!

این اولین جمله محبت‌آمیزی زنی بود، که همه عمر عاشقی کرده بود. اما سخت می‌شد فهمید که چه کسی را دوست دارد و چه کسی را دوست ندارد از جمله من را.

سال ۱۳۶۲ بود، مرکزخدمات کتابداری به تازگی در کتابخانه ملی ادغام شده بودند. ما که اکثرا از کتابداران سابق و غیرمتخصص کتابخانه ملی بودیم این گروه جدید را به چشم میهمانان متخصص نگاه می‌کردیم و برخی آنها را به چشم اشغال‌کنندگان نگاه می‌کردند. اما کمتر کسی این گروه را به چشم دانش‌آموختگان متخصصی نگاه کرد که می‌توانستند مجموعه‌ای ارزشمند از دانش کتابداری نوین را وارد نظام سنتی کتابخانه ملی کنند.

کلاس‌های آموزش کتابداری خیلی زود به راه افتاد و من همزمان حامله پسرم بود. فارغ از اینکه کسی بخواهد یا نخواهد، همه به نوبت در این کلاسها شرکت کردند و در محضر اساتیدی چون کامران فانی، پوری سلطانی، ماندانا صدیقی، زهرا شادمان، شیرین تعاونی، فروردین راستین، فرشته کاشفی، زهره علوی، گیتی آرین، و…. آموزش آغاز شد.

یادم نیست دقیقا، تقارن زمانی چگونه بود. اما یادم هست دقیقا، که طبق معمول اکثر صبح‌های زود و ساعت‌های ناهاری را با دوتن از کتابداران جوان گروه قدیمی کتابخانه ملی، مهناز رهبری و هما آروند در حیاط کتابخانه از درو دیوار بالا می‌رفتیم. از درخت‌ها توت می‌چیدیم و من که حامله بودم و خیلی زود گرمایی می‌شدم و گر می‌زدم، بی‌مهابا می‌پریدم توی حوض کتابخانه و پاهایم را خنک می‌کردم.

آن روز، یازدهم آبان بود، درست یازدهم آبان سال ۱۳۶۲، و من نه ماهه حامله بودم…. و هیچ می‌دانستم که دو روز بعد در ساعت ۲۲ و ۴۰ دقیقه جمعه ۱۳ آبان، پسری از من زاده خواهد شد که قرار بود «بامداد» شامگاهان سیاه زندگی آن دوران من باشد. توی حوض حیاط کتابخانه مشغول خنک کردن پاهایم بودم و هره و کره‌های‌مان با مهناز و هما طبق معمول حیاط را پر کرده بود… ناگهان آن زیباروی بلند بالای «قفسه نورد» که به زحمت می‌توانستی از میان کتاب‌های خاک‌گرفته کتابخانه ملی پیدایش کنی، از ساختمان بیرون آمد و نگاه عاقل اندر سفیهی به هر سه ما کرد و ما خشکمان زد. بی‌هیچ اخم و تخمی رو به من کرد و گفت: «دختر تو داری میزایی برو خونه‌ات استراحت کن اینجا که کار خودت را انجام نمی‌دی اقلا برو خونه استراحت کن»!

و این دومین جمله محبت‌آمیزی زنی به من بود، ‌که همه عمر عاشقی کرده بود. اما سخت می‌شد فهمید که چه کسی را دوست دارد و چه کسی را دوست ندارد از جمله من را.

سالها گذشت. من که از بازگشایی دانشگاه‌ها نومید شده بودم به همراه پسرکم و پدرش راهی فرانسه شدیم. اما کمتر از دو سال بعد بی‌طاقت از دوری از ایران و به امید بازگشایی دانشگاه و ادامه تحصیل، دوباره به کتابخانه ملی برگشتم که حالا دیگربخش مهمی از آن در ساختمان نیاوران مستقر شده بود.

حالا دوباره دانشجو بودم با استفاده از مرخصی تحصیلی، فقط هفته‌ای دو سه روز در کتابخانه کار می‌کردم. پوری سلطانی حضور یک خط در میان مرا جدی می‌گرفت و روابط کاری خیلی صمیمانه نبود. اما دوستی‌ها به ویژه در مواقعی که در زردبند میهمان سفره‌های عاشقانه او می‌شدم، ادامه داشت.

soltani_poori2015

همان موقع‌ها بود که برادرم را در سال ۱۳۶۹ از دست داده بودم. برادری که در ایتالیا دانشجوی پزشکی بود و به طرز غریبی و با علامت سوالهای مکرر از میان ما رفته بود. و من تمام آن سال را سراپا سیاهپوش در عزای او به سر می‌بردم.

سالی سیاه، بی‌نگاهی به رنگارنگی بهار و تابستان و پاییز گذشت. فردای مراسم سالگرد برادرم، همسر جوانش با شالی قرمز به دیدن مادرم رفته بود و خبر از ازدواج مجددش داده بود. آن روز، در خانه مشغول درس و مشق بودم، که مادرم تلفن زد و خبر از آن ملاقات داد با صدایی اندوهگین ولی با غرور از حق ادامه زندگی شخصی زنی که عاشقانه پسر از دست رفته‌اش را دوست می‌داشت برایم گفت و هم اما به بغض گفت که پیش از آن که بیوه جوان سخنی از ازدواج مجددش بگوید، سرخی شاد آن شال قرمز پیام را به مادر رسانیده بود.

آخرین روز پاییز سال ۱۳۷۰ِ بود. با اینکه قراری برای رفتن به کتابخانه ملی نداشتم و قرارم این بود که به دانشکده بروم، بعد از پایان مکالمه تلفنی، اشک‌ریزان پشت فرمان نشستم و تا ساختمان جدید کتابخانه در نیاوران هق‌هق‌کنان راندم. باغ نیاوران هنوز میزبان پاییز بود. زمستان را راه نداده بود. اما لختی و سردی زمستان بر بالای درختان خوش نشسته بود و پاییز اما زمینی شده بود. برگهای نارنجی و زرد و قهوه‌ای تمام سنگ‌فرش‌های سرد را پوشانده بودند. خلاف‌آمد عادت عاشقان پاییز، حتی صدای خرد شدن برگ‌های خزان زده را زیر پایم می‌شنیدم فقط صدای زوزه‌های تا گلورسیده خودم را می‌شنیدم که خبر از زمستانی لخت و عزادار می‌داد.

مستقیم به طبقه دوم و به اتاق پوراندخت سلطانی رفتم. خوشبختانه تنها بود. با انگشت به در شیشه‌ای اتاقش زدم. بالاخره سرش را از روی «سرعنوان‌های موضوعی فارسی» بلند کرد و با تعجب اشاره کرد که داخل شوم. به محض اینکه داخل شدم زوزه‌های رسیده تا گلو، بی‌اراده با هق هقی بلند بیرون ریخت… بی‌هیچ پرسشی از جا بلند شد در را پشت سر من بست. یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و گفت حالا بگو چی شده؟

همه چیز را گفتم و گفتم و قضاوتش را طلب کردم. قضاوت عاشقی را که سی‌وهشت سال پس از کشته شدن همسر و رفیق محبوبش حتی حلقه ازدواجش را هنوز در انگشت داشت بیوه‌ای که هنوز همچون تازه عروسی به لطافت و مهر و سلوکش، یاد و نام کیوان در حاف‍‍ظه غریب و آشنا حک کرده بود.

حرفهایم تمام شد اما اشکهایم انگار پایانی نداشت. نگاهش کردم، و او نیز مستقیم به چشمان اشک‌آلودم نگاه کرد. دستمالی به دستم داد و دستم را به مهربانی نوازش کرد و پرسید منصوره تو دختر صادقی هستی نظرت درباره توران میرهادی چیست؟… و این سومین جمله محبت آمیز او بود. راستش نابهنگامی پرسش او تمام سوزوگداز جان سوخته و دل شکسته و چشم‌گریان مرا، متوجه پاسخگویی به آن سوال کرد.

حالا دیگر من و او یکدل و یکزبان در بیان سجایای اخلاقی و سلوک فرهنگی و مدنی توران خانم همزبان سخن می‌گفتیم. از اینکه توران خانم بعد از اعدام همسر اول، بلافاصله به همسری و همراهی آقای خمارلو، مدرسه فرهاد، نهاد شورای کتاب کودک و فرهنگنامه کودک و نوجوانان را راه انداخت. از نقش توران خانم در تعلیم و تربیت هزاران کودک و نوجوانی گفتیم که در محضر او درس زندگی آموخته بودند. گفت و گفت و گفت تا سرانجام همچون حسن ختام آن همدلی، جان کلام را برزبان آورد: «یادم می‌آید که از مراسم چهلم «بچه‌ها»(*) بر می‌گشتیم. من با بغض به توران خانم گفتم حالا باید چکار کنیم؟ و توران سرد و سخت پاسخ داد زندگی!»

و بدینگونه بود که حقانیت رویکردهای متفاوت نسبت به عشق، مرگ و زندگی را هم به واقع و هرچند به سختی، اما از او آموختم.
سال گذشته همین روزها بود که عکس‌های مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری پوراندخت سلطانی در برخی از رسانه‌ها منتشر شده. از پشت پرده‌ای از اشک نگاه کردم و اندوه عمیقی را که به سراغم آمده بود پرسشی دیگر، همچون حالی که آن آخرین روز پاییز سال ۷۰ به سراغم آمده بود بی‌اختیار و به صدایی بلند از خود پرسیدم. پرسشی که همیشه در پی یافتن پاسخی برای چرایی بیدادگری مرگ همه عزیزان و این دیگری که عاشق‌ترین کتابدار ایران بود به سراغم می‌آمد ولی این بار پرسش پرافسوس دیگری که خاص مرگ آن عزیز بود نیز بر ذهن و زبانم نقش بست: این عاشق نازک‌اندام زییاروی بلندبالای کوهها و تپه ماهورهای زردبند و «کیوانیه»، همان استاد سخت‌کوش کتابداری و همان میهمان فرهیخته «قفسه نورد» کتابخانه ملی ما، بر روی شانه مردان سیاهپوش دولتی به کجا می‌رفت؟؟

———————————
* اشاره به اعدام گروه افسران حزب توده در مهرماه ۱۳۳۲، از جمله سرگرد وکیلی همسر توران میرهادی و مرتضی کیوان شاعر

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

۱ نظر

  1. زهرا براواندر

    سلام در پی دیدن برنامه تلویزیونی شوکران و مصاحبه با خانم نوش آفرین انصاری به جستجوی در مورد زنان کتابدار و استاد کتابداری پرداختم که با مقاله شما برخوردم و خاطرات خانم شجاعی
    خیلی جالب بود و مرا با خود به جاهای دوردست برد ۰
    لذت بردم از این نوشته ۰

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights