پیراهنی صورتی روی صندلی
تنها سرفه یادگار آن دوران نیست. بیرون که آمد همهچیز زیر و رو شد. اول از همه، اعتماد و باورش. فکرش را هم نمیکرد که یک موجود میکروسکوپی ناچیز، یک ویروسِ ناقابل، بیهیچ فلسفه و سخنی، همهی عشق و تعهد همسرش را در هم شکند. همهی روزها و شبهایی که به خاطر عشق و پیوندشان شادمانه ایثار کرده بود، یکباره به هوا رفت.
در را که باز کرد، تناش لرزید. سه سال زمان کمی نبود ولی گویی سه ساعت در خانه نباشد، همهچیز سر جای اولاش بود. حتی لباس صورتی که روی صندلی انداخته و کیف آبیاش که روی میز آشپزخانه گذاشته بود. کتابها و یادداشتهایش که روی کاناپه پخش بودند و لوازم آرایشی که روی تختخواب. موهایش سیخ شد، اشک بیاراده سرازیر. در آغوش همسرش چپید. اولین بوسهشان پس از سه سال بیش از چند ثانیه طول نکشید. همسر پس کشیده بود. با آن وضع نامطبوع دهان و دندان، همسرش را محق میدانست.
سرفه اماناش را بریده است. لیوان آب داغ را میگذارد روی میز و تلفن را جواب میدهد. ناگهان زانوهایش قفل میشود و مثل قطرهای روی زمین میچکد. دوست مشترکشان خبر را میدهد. زیرلب میگوید: «ناکسها در ملاء عام چرا؟»
چندین بار تلاش برای ملاقاتاش بینتیجه مانده بود. شش ماهی میشود که هم را ندیدهاند. چطور میتواند او را آن بالا ببیند و ضجه نزند؟ چطور میتواند برای تماشای لرزش تن و تقلای پاهایش برود؟ میتواند نبیندش و بیواژهای، دستکم بینگاهی برای بار آخر، رهایش کند؟ سرش به لرزه میافتد و صدایی از ناکجای وجودش روی دندانها میماسد و بیآنکه دهان باز کند صیحهای میکشد. موهایش را چنگ میزند و سر را میان زانوها میفشارد.
پس از جدایی از همسرش تنها او همدم هر لحظهاش شده بود. دردهای مشترکشان مرهمهای مشترک داشت. حالا او… چند ساعت دیگر… در ملاء عام… با سوت تلفن به خود میآید. دگمهی خاموش را فشار میدهد. تنها است. دستها را مشت میکند و روی زمین میفشارد ولی نمیتواند بلند شود. باید برود؛ حتی اگر آن صحنه تا آخر عمر جلوی چشماناش بماند. چطور میتواند در سختترین لحظه تنهایش بگذارد؟ فکر میکند لباس سرخاش را بپوشد. کشانکشان تا آستانهی اتاق خواب میرود. اولین بوسهشان همینجا بود. درست روی همین فرش ایستاده بودند. نفس کشیدن در خانهای که شاهد رفتن دو مرد باشد، سخت است. همسرش فقط با چند چمدان کتاب و وسایل شخصی از خانه رفته بود. حتی ماشین را هم نبرد. همه را به اسم او کرد و رفت. خیلی دوستاش داشت ولی بدون زندگیِ جنسی نتوانست دوام بیاورد. برای آدم وسواسی مثل او همبستر شدن با زنی که بیماری مقاربتی دارد، فاجعه است. وقتی بیرون آمد اولین کاری که کردند مراجعه به پزشک زنان بود. جواب آزمایش بدترین اتفاق زندگیشان را رقم زد.
نکند تب دارد از ترس؟ تبی تناش را میلرزاند. قطرهای روی گونهاش خطی میکشد. فکر میکند اگر این خطوط مرئی شوند، چیزی از چهره نمیماند. گویی چهره پشت میلههای عمودی، هایلایت شده باشد. یاد میلههای عمودی میافتد که حتی در خانه هم با آدماند. دستکم از میله خلاص میشود. دیگر چه کسی میتواند زیر خاک میله بکشد؟ باید برود. از دستگیرهی در میگیرد و نیمخیز میشود ولی نمیتواند بلند شود. فکر میکند به کسی تلفن کند و کمک بخواهد. ولی نه، ممکن است به دردسر بیفتند. تازه این وقت از روز همه خواباند. چشماش به موبایلاش میافتد که روی میز توالت است. به طرف میز میخزد و نیمخیز برش میدارد. هرچه بادا باد! باید برود. خواهرش میتواند پایش باشد. پیامی برای خواهرش میفرستد و به دیوار روبهرویاش خیره میشود. نور کمجان صبحگاهی از لای پرههای پردهی کرکره افتاده است روی دیوار.
تاریک بود. نور کمجانی از دریچهی در، مجالی بود برای سایه تا بیفتد به دیوار روبهرویاش. چهارشانه و هیکلی بود. سایه روی دیوار کشیده و خم شد رویاش. تمام تناش درد میکرد. روی زمین ولو بود. کجا میتوانست فرار کند؟ برای که فریاد میکشید تا یاریاش دهد؟ تنها کاری که از دستاش برمیآمد این بود که مثل جنازهای، بیتقلای رها شدن، خود را به دست زمان بسپارد. شاید همین بود که کمتر سراغاش میرفتند. بیشتر از لمسِ عجز و عذاب موجود زیرِ دستشان لذت میبردند تا… ولی زمان همیشه هم التیامبخش نیست. گاهی با گذر زمان، دردها شدت میگیرد. دوباره سوزش کهنه را لای پایش حس میکند. عصبی که میشود، عود میکند.
زنگ در به صدا درمیآید. کشانکشان به طرف دهلیز میرود و دستهی تی را از کمد برمیدارد. تا خود را به آیفون برساند، دو بار دیگر زنگ به صدا درمیآید. تصویر خواهرش را که میبیند، دلاش آرام میگیرد. دکمه را با دستهی تی فشار میدهد. نزدیک در که میشود، صدای نفسهای خواهرش لبخندی روی لباش مینشاند. همیشه با پله میآید. فکر میکند اگر خبر مرگاش را هم بدهند یا بگویند خواهرت سکته کرده فورا خودت را برسان، باز با پله میآید. به عقیدهاش پلهنوردی برای لاغری خوب است و به هیچ عنوان حاضر نیست از برنامههای لاغریاش بماند. برای هیچکس و در هیچ شرایطی دست از خودمحوری برنمیدارد.
به هزار زحمت نیمخیز میشود و دستگیره را پایین میکشد.
- تو چرا اینطوری شدی؟ فکر کردم شوخی میکنی!!
- من کی با تو شوخی کردم که بار دومام باشه؟!
- باز چی شده؟ اون مامورها جلو در چیکار دارن؟
- مامور؟!
- جلو درِ ساختموناند…
- یا خدا!! گاومون زایید…
- چی شده؟ نگو که برا تو اومدن….
چند وقتی خانهی او مخفی شده بود. آخرش هم ندانستند چطور ردش را گرفته بودند. همسایهها که اهل گزارش و این حرفها نبودند. هرقدر خواست مانع داخل شدنشان شود، نشد. حکم ورود خواست. با قنداق اسلحه کنارش زدند و وارد خانه شدند. راهی برای فرار نمانده بود. وقتی خانه هم دیگر مکانی خصوصی و امن نباشد، کجای دنیا میتوانی پی امنیت بگردی؟ دستهایش را روی زانوها گذاشته و نشسته بود. وقتی ریختند توی خانه، بلند شد و دستاناش را جلو آورد. حتی فرصت ندادند نگاهی به شانهی زن بیندازد. نگران بود که قنداق اسلحه شکسته باشدش. تمام خانه را زیر و رو و بیخودی ریخت و پاش کردند. خودش بود. با اولین نگاه شناخت. از چشمها، پوست قرمز و تندی نفسهایش. همان هیکل ستبر با شانهای که گهگاه میپرید. چشمشان که بههم خورد عرق سرد تمام تناش را بلعید. روی نزدیکترین صندلی نشست. نمیتوانست جلوی لرزش پاهایش را بگیرد. بعد از این همه سال حضور او در خانهاش تصادف بود؟ نکند عمدی آمده؟ نکند علف زیادی به دهان بزی مزه کرده که حالا بعد از این همه سال با اولین فرصت آمده تا تجدید کامی کند؟ همهجا را گشتند. حتی کشوی لباس زیرها. مرد از کنار زن که میگذشت شانهاش پرید، نیمنگاهی کرد، چشماناش سرخ و برتافته بود. خم شد و باتوم را به پاهای زن کشید. باتوم روی پاهای کبود زن میلغزید. به لباس زیر که رسید اهرم شد و پاییناش کشید. زن چشماناش را بست و مثل ماهیِ مردهی بیتقلایی خود را به زمان سپرد. نفس مرد تند میشد و پرش شانه بیشتر. قطرههای عرق از پشم سینه میگذشت و میچکید روی تن لرزان زن. غژغژ درهای آهنی و نفیر شلاقهایی که با هر ضربه مقدسات را میخواندند و ضجههایی که خدا را، توی سرش جولان میداد.
نفسهای مرد تندتر میشد. خم شده بود روی کشوی آشپزخانه و بیجهت ریخت و پاش میکرد. زن بلند شد و طرف پنجره رفت تا هوایی تازه کند. بوی عرق چرب مشاماش را پر کرده بود. از حضور او در خانهاش مشمئز میشد. فکر کرد اگر این پنجرهها نبودند خانه فرقی با زندان نداشت. سوزشی از لای پاهایش گذشت و زیر دلاش تیر کشید. سرش را چرخاند سمت محبوباش و چشم دوخت به دستهای دستبندزده.
- بیا این آبقند رو بخور شاید فشارت افتاده… قرصهات رو کجا گذاشتی؟
یک لحظه جرقهای ذهناش را روشن میکند. شاید به بهانهی دکتر بتوانند خارج شوند.
[clear]
******
[clear]
مانده چطور از زیر سِرم دربرود. نمیداند سِرم برای حملهی عصبی چهکار میتواند بکند. اصلا کدام دارو قدرت درمان دردش را دارد. دو مامور اصلی غیبشان زده و این سربازوظیفه را کاشتهاند اینجا. چشم دوخته به پرستار که دارد با نوارقلب ور میرود. اگر بتواند بپیچاندش، خوب میشود. هنوز بوی خون به مشاماش نخورده، شاید اگر دردش را بگوید، دلاش به رحم بیاید. شاید جریمهاش اضافهخدمت باشد یا دو روز بازداشت. یعنی کمک به همنوع ارزشاش را ندارد؟! حتما حالا مردم جمع شدهاند و جرثقیل آماده است. لابد الان بالای… دلاش به لرزه میافتد. نکند فقط چند بازدم از نفسهایش باقی باشد؟ پرستار سینیِ دوا به دست میآید بالای سرش، سرنگی برمیدارد و توی شیشهای فرو میکند. چشم باریک میکند تا بتواند نوشتهی روی شیشه را بخواند. انگشت پرستار روی کاغذ شیشه است. سرنگ را بیرون میکشد و شیشه را میگذارد روی میز، درست مقابل چشماناش. «والیوم». یکه میخورد. فکر اینجایش را نکرده بود. بازویش را فرو میبرد زیرش و ملتمسانه رو میکند به پرستار:
- نه… خواهش میکنم… نمیخوام بخوابم. حالام خوبه… من هم جای مادرت… از خیر این یکی بگذر…
- نمیتونم خانوم دست من نیست… دستور پزشکه… بازوتون رو بیارین لطفا…
- خواهش میکنم… کمکام کن… نزن لطفا… نباید بخوابم… به این دارو حساسیت دارم…
پرستار لباناش را جمع میکند و لحظهای به گوشهای نامعلوم خیره میشود و ناگهان نفس حبس شده را بیرون میدهد و سریع آمپول را توی سرم تزریق میکند. «نه…» نمیداند آن حجمِ صدا از کجای گلویاش بیرون آمد. انگار شمشیری بر گردهاش فرود آورده باشند. سریع سوزن سرم را از بازویاش بیرون میکشد و نیمخیز میشود. میخواهد فرار کند. پاهایش به کل فراموشاش میشود. از تخت میآید پایین و ناگهان پخش میشود روی زمین. سرباز براق میشود و سمتاش میدود. پرستار با چشمان گشاد عقب میکشد و خواهرش که معلوم نیست کدام گوری بود بالاخره پیدایش میشود. خون روی بازویش راه افتاده. چشم میدوزد به چشمان سرباز و زیرلب میگوید:
- کمکام کن… خواهش میکنم بذار برم… کاری نمیکنم… فقط از دور نگاه میکنم… من هم جای مادرت…
همهی کارکنان اورژانس دورشان حلقه زدهاند. خواهرش میرود با دو مردی که سمتشان میآیند، صحبت کند. سرباز ماتاش برده. لباناش تکانی میخورد بیآنکه صدایی پس دهد. انتظامات از سدِ خواهر میگذرند و خود را به زن میرسانند:
- ساکت باش خواهر… وقتی مرتکب جرم میشدی باید فکر این روزت رو هم میکردی…
- من کاری نکردهام… اصلا جرمی ندارم… به اینها بگو که خودتون کلهی سحر مثل عزرائیل درِ خونهام سبز شدین…
- ها… پس بگو… هر کی خربزه میخوره، پای لرزش هم میشینه… سرِ حجله گیرت آوردن؟
- ای خدا! اینها چی میگن؟! اینها چی میگن…
موهایش را چنگ میزند و با دندانهای فشرده صیحه میکشد. خواهر خودش را میرساند و سرش را در آغوش میکشد. دوباره صدایی از لای دندانها بیرون میزند:
- دردم رو به کی بگم؟ این درد مگو رو به کی بگم؟
حلقهی کارکنان و بیماران اورژانس بزرگتر میشود. سرباز، انتظامات را کناری میکشد. پچپچ و همهمه توی سرش جولان میکند. مردم همانطور مجسمهوار ایستاده بودند. همین لباس سرخ را پوشیده بود. وسط خیابان افتاده بود و زیر دست پلیس کبود میشد. مردم حلقه زده بودند. کسی نمیآمد پلیس را بگیرد. کسی نبود یاریاش دهد. حتی صدایی که دلگرماش کند. پاهایش درد میکرد. مچاله شده بود. پرستار سرنگ را در بازویش فرو میکند. پلیس دستبند را روی مچاش قفل کرد. حلقهی مردم یخ زده بود. یخ زده است. پچپچها آرام میگیرد. روی تخت درازش میکنند. عقبِ ماشین پلیس چپانده شد. حلقهی مردم دور سرش میچرخد. چشماناش به سنگینی تن میدهند و بسته میشوند. دو پای آویزانِ کبود تقلا میکنند. تناش میلرزد. نفساش به سختی بالا میآید. پاهایش درد میکنند. پاها هنوز تکان میخورند… پاها…
۲۴/۳/۹۶
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
ممنون می شوم کارهای شما را بیستر مطالعه کنم ….. با تشکر