چند شعر از ابراهیم رزم آرا
تنها چیزی از گذشتههای خیلی دور . . .
نام که آدم را گرم نمیکند
گیرم آتشکده باشد یا ابراهیم
این لعنتِ خدایان است
وقتی یک جفت کتانیِ چینی
و یک ماه گز کردن خیابانها
کار عاشقی بالا میگرفت و حالا . . .
خیابانها پر از مانکن است
که یکجور میچرخند یکجور حرف میزنند و یکجور خط چشم . . .
چشم! یادم رفته بود
«برای نشستن مشکلی ندارم
بلند شدناَم اما دستهای تو را میطلبد
برای خواب، خستگی اَمانم نمیدهد و یا یک قرص . . .
بیداری اما زمزمههای تو را میخواهد»
– چه کنم این متن میلِ تنزل دارد –
«کلمههای فرسودهاند
و رابطهٔ من با تو دهانِ زبان را کج میکند
بگویم برای تو را یافتن
تمام کوچه پس کوچههای زمین را
گز کردهام خوب است؟»
عشق در خیابانهای همین پایتخت لعنتی
لهله میزند
و بیچاره فرهاد
کارش به کجا رسیده میبینی
یک جفت کتانیِ چینی
و هر روزِ خدا . . .
این لعنت خدایان است
*
ساعتهای سوئیسی دقیق کار میکنند
میتوانی آنها را با ساعتِ پایتخت میزان کنی
مو لای درزشان نمیرود
عقربههایشان از طلاست
و گاهی روی ۱۲ یک الماس گنده میدرخشد
پدر من هم دقیق کار میکرد
میتوانستی با او
تمام باربرهای پایتخت را تصور کنی
بازوهایی آهنین
و پیشانیهایی که از عرق همیشه میدرخشند
ساعتهای سوئیسی هنوز کار میکنند
و پدر
با آن بازوهای آهنین
زیرِ خاک خفته است
*
پیراهنِ سفید
شلوارِ سفید
کفشِ سفید
کلاهِ سفید
میخواهم بگویم
من عاشقِ شیکپوشی هستم
ولی آقا
شما لباسی بدهید که وقتی کثیف میشود
هیچ کس نفهمد
مثل قهوهای، سرمهای، یا طوسی پررنگ
میخواهم بگویم
من شهر کثیفی دارم
که با لباسهای سفید
نمیشود در پیادهروهای آن قدم زد
*
خستهتر از آنم
که خیالات برم دارد ببرد
کنارِ دختران شهریور
دختران انگار کال و انگار رسیده
تا هیاهوی انگشت و انگور
و غیژغیژِ چرخهای گاری . . .
بغضی شدهام
گره خورده در گلوی پایتخت
یک ملودی
از قارقار کلاغی برایم بیاورید
شاید
شاید که بترکم
*
افتادهام گوشهٔ خود خاک میخورم
مثل شمایلی از یاد رفته در خرابهای دور
گریه میکنم های – های
و آب از آب تکان نمیخورد
جگرم پاره پاره است
بس که دندان فشردهام
خیالم راحت نمیشود
تاب برداشته انگار
ای قلب! بهایست
مثل اسبی سرگشته براین سینه سم مکوب
آتش گرفتهام
مرگ! مثل آب
مثل آب خوردن چرا مرا
کنار نمیگذاری