چند شعر از اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
کسی با پائیز می رود
کسی با پائیز می رود
گامهایش در باران
برگها را در دهان گرفته می سراید .
درخت را تنها
شاخه هایش را زیبا
باد را آوازخوان
هدهد شانه به سر می خواند .
انگشتانش سبزند
دهانش آواز
لب که می گشاید
عشق می بارد .
نگفته بود که می رود
اما می داندکه با پاییزکسی باید برود .
پس می رود
صبح که بیاید جای پاهایش است
کفشهایش را جا گذاشته
حرفهای دلش را
خاطره ولبخندش را .
وهمه می فهمند
که کسی با پاییز رفته است .
دستت را از من مگیر
من از کنار همین دوستی تورا صدازده ام
ای که همیشه مرا به تردید نگاه می کنی
میان ما
همیشه ما گم شده است
دستت را به من بده
های
دستت را از من مگیر
من برای دوستی آمده ام
زخم خاطره ها
دشنه ای نهادند در برابرم
آراسته به زیورها
لبه تیز و درد زخم آن را می شناختم
اما، زخم آن،
دردناکتر از زخم غم نبود
در زندگی ، بارها
در خلوت کوچه ها
باد را دیده بودم
با درد خاطره ها بر دوش
که پُر ولوله می گذشت.
بسیار عصرها
در آستانه خانه ها
تنهایی زن و مرد پیر را دیده بودم
که در نگاه ماتشان
اندوه فردا می سوخت.
یک روز،
در گذرگاهی
شکوفه لبخند عشقی
درد نهاده بود
بردلم.
در صبحدمان و شامگاهان بسیار
با شاخه های گل
دفن کرده بودم
خود را،
تو را
همه را
روزها و سالها
دشوار گذشتند
با زخم خاطره ها در دل
و افسوس ها و امیدها.
آه من به تلخترین کلام
شعر آدمی را سرودم
و در آوازی بلند
بر جهان آدمی گریستم
من این گونه زیستم.
زیر گلیم چهارشنبه
امروز بدیدنت آمدم
نبودی
زیر گلیم چهارشنبه کلیدی گذاشتم
و گوشواری لرزان از ماه یخ زده
کنار در آویختم
نوشتم :
امروز بدیدنت آمدم
تا حرف دلم را با تو بگویم
اما نبودی
آبی عشق
نیامدی که ببینی
سراب چگونه غرقم کرد
در تلالو نقره ای اّش
نبودی که ببینی
اندوه آویخت از جانم
و تنم را مدور کرد
در تبلور پیچش درد
و سیاه و کبود برآمد
با اندامی مه آلود بر آستانه در
با چشمانی خیس
پیچیده در مه اشک
و عبور کرد چون راز طلسمی
از برگ گل آبی
که در من طلوع می کرد
آه، من آبی بودم
من کبود بودم
در برگ، برگ گل آبی
محو شدم در شب برف.
صبح که باد، غران می رُفت تنم را
از آستانه در
من کلید خانه را می جستم
آه کلید خانه کجا بود
آن کلید نقره ای
که در دستت
راز طلسمی را می ماند
و چون برگ گلی
حک می شد بر لبت
و رها می شد
در گردش آبی
سرخ
بنفش
در خاکستر باد سرد
و میخ می شد چون نعلی واژگون
بر آستانه در
آیا آن کس که کلید را می جست
راز توفان را نگفت؟
هیچ از عشق نپرسید؟
و ندید آماس آبی را
در گودی چشم
و نخواند روح آب را؟
نبودی که ببینی
آبی غم ، نشست بر تنم
خون غم شراره زد از چشمم
و تنم را مدور کرد
در آبی مکرر عشق
وانگاه چلیپایی نهاد بر دوشم
تا بگردم
بر دوش کشم
این رنج کهنه آدمی را.
حال نگاه کن
من این جا هستم
کنار در
کنار گل آبی
با بار چلیپایی بر دوش
و زخم هوایی تازه بر سینه
که چون گل آبی
از شانه ام می روید
بیا و مرا ببین
و آبی عشق را تفسیر کن.
این شعر که در مجموعه یاسمن درباد توسط انتشارات نگاه چاپ شد مورد ممیزی قرار گرفت اکنون متن کامل آن این جا چاپ می شود
سرمای عشق
گاه با صدایت
با گفته ها ونوشته هایت
سرخوشم
گاه با خیالت عاشقم
می بوسم ، می نوشم
دست در هوا می رقصم
آواز می خوانم
گاه خوابم نمی برد
و شب را که از سکوت بغض کرده
فراموش می کنم .
جای خالی صدایت در اتاق خفته است
و بوسه ات که هنوز خوابم نمی کند
تو مگر نگفته بودی
همیشه پشت پنجره
کنار گلدان شب بو منتظری
عصر که می آیم
شب بو نیست
در باز است
نوشته های روی میز
همه جا پراکنده اند
رختخواب بهم خورده
و لحاف مچاله شده
آغوش دیگر می خواهد
چقدر دیر آمده ام
چقدر زود رفته ای
کنار پنجره می نشینم
هوا سرد می بارد .
اندوه پاریس
صدای سازی از تنهایی می گذشت
سن*۱ آرام نبود
کلمات اسبهایی بودند
که از سر برجها بتاخت می آمدند
در دشت لیز *۲
که هنوز اندوه هایش را در سن نشسته بود
درخت ها به صف ایستاده بودند
اسب ها به تاخت می گذشتند
در عصر پائیز که تنهایی را تنهایی بود .
باران می بارید
پرنده ای نمی خواند .
” نمی دانستم از چه آن همه می ترسیدم”
پاریس را کلمات با من می سرودند
بناپارت روح سنگ شده ای بود
با کلاه کج
شنل بر دوش
نشسته بر اسب
که از اسبها بی زمان سان می دید.
شب که ناقوس نتردام هفت بار نواخته شد
لیز کنار سن آمد
اشکهایش را بر رود ریخت
حرفهای ناگفته اش را
رودخانه مواج شد
مجسمه ها به هیاهو برآمدند
زن های شیپور زن
اسبها و سر بازها
سگها وپرنده ها ومارها وماهیها
اندوهی تمام فضا را گزید.
قطار چه ساعت حرکت می کند خانم ؟
نای دیدنم نیست آقا “
لیز به دشت بر می گردد
کنار لوور*۳
که با طاق ها وستونها خسته بگرید
آه لیز تنها ، سن سفید
بناپارت چگونه بر قلبتان گریست
که آشفته به ماه می نگرید ؟
صدایی برنمی آید
خاموشی از هر سو می گذرد
از خیابانها و بلوارهای
از قصر ها و ایوانها
در ها و پنجرها
با شعمدانیهای سفید و قرمز
و ناقوسی که دیگر نواخته نمی شود.
چرا لیز نگفته بود که عاشق است ؟
چرا گریه هایش را به پاریس نداده بود؟
فقط سنفونی باد بود که در هوا می گشت .
” بیایید برویم آقا
قطار رسید “
اسبها کلماتی هستند
که از سر برجها به تاخت می آیند
کسی چراغها را خاموش می کند
سن کاغذی می شود
که من تصویر همه چیز را در آن بنویسم
” این یاداشت من است خانم
به پرلاشز*۴ می رسانیم آقا
شعر مرا ؟
نه ملال پاریس را *۵ “
پاریس اوت ۲۰۱۷
—————————-
*۱- سن (seine) نام رودخانه ایست که از وسط شهر پاریس می گذرد
*۲- لیز = دشت لیزه = شام لیزه Chomps Elysees که بلوار معروف پاریس است وبه معنی دشت لیز می باشد
*۳ – لوور قصری قدیمی که اکنون موزه است
*۴ – پرلاشز گورستانی قدیمی در پاریس که مدفن بسیاری از بزرگان از جمله صادق هدایت است
*۵ – ملال پاریس = کتاب یا دیوان اشعار شارل بودلر شاعر معروف فرانسه که عنوان آن گلهای شر وملال پاریس است .
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید