چند شعر از حسن فرخی
۱
برای صبح شعری سپید می خوانم
به وقت طلوع آفتاب لابه لای کلمات صلح است
گفته بودم از جنگ فقط مرده ها بر می گردند
حالا وقت آن است دست های یکدیگر را بگیریم
در خیابان هافانوس بگردانیم
و شب را ترک کنیم
گفته بودم پاییز است
بیایید دمب ابرها را بچسبیم باران طلب کنیم
و درختان را قسم بدهیم:خاک را ترک نکنید،لطفن!
وقت آن است پرنده ها را پر بدهیم در آسمان آبی بلند!
برای صلح شعری سپید می خوانیم
جنگ تان را از صبح من دور نگه دارید.
۲
ما سزاوار صلح بودیم جنگ نصیب مان شد.
پیچ اول را که رد می کنیم
جنگاست و سربازان بی سلاح مانده اند.
ما در خاکریز اول جا مانده بودیم.
گفتیم ما را هم نجات بدهید
ما غیر نظامی بودیم می خواستیم زندگی کنیم
سیاستمداران نگذاشتند
حتا برای یار مان دست تکان بدهیم.
با پاییز انجام حجت می کنیم
ما سزاوار باران بودیم عطش نصیب مان شد.
ما دریای مان را می خواهیم.
پیچ آخر را که رد می کنیم
جنگ است و شبه نظامی ها مسلح اند.
کلمه صلح بی استفاده مانده من بی قلم مانده ام
این شعر نیمه تمام را کجا می برید؟
هنوز پاییز است و ما در خاکریز آخر جا مانده ایم
ما را هم نجات بدهید مااز خانه های مان رانده شده ایم
ما می خواستیم برای یار مان ترانه ای بخوانیم
تروریست نگذاشتند.
چه کنیم شب است و راهی به کبوتر نیست
ما سزاوار جنگل بودیم بیابان نصیب مان شد.
ما زمین مان را می خواهیم.
۳
متوجه هستید؟
صبح است
آدمخواران در پایتخت های جهان سخنرانی می کنند
ما دیگر به چشمان تان اعتماد نداریم
خانه ها را فراموش کرده ایم
موشک ها و پهباد های انتحاری را به یاد دارم
و انفجار بمب ها
به جای خورشید در آسمان چند بعدی
مرگ در خاکریزها تکثیر می شود
همه در خیابان های شب گیرافتاده ایم
حرف از کرشمه می زنیم.
این سرگرمی آدمخواران است
با بالگرد ها پرواز می کنند
بالای دار و درخت های سوخته
می گویند ربات هایی جنگجو تولید کرده ایم
ما از کامپیوتر ها انتظار زیادی داریم
پوتین های مان را در سطل زباله انداخته ایم
از خجالت ماه در آمده ایم
و بعد از چند انفجار مهیب
زمین را تحویل نوادگان می دهیم
در اعماق تاریکی به دنبال نطفه های انسانی می گردیم
با بوی باروت و عفونت کنار می آییم
امروز تروریست ها
خستگی ناپذیر و بدعنق و مستبد
به انقراض تخیل دست می زنند
واقعیت همین است.
متوجه هستید؟
ما هم شرمنده ی پاییز شدیم.
زندگی به مسمومیت مهتاب رسیده است
رنج واضطراب و تنهایی
فاجعه ای عمومی ست.
شب است
آدمخواران در چال خونین غلتمی زنند
خوک ها تماشا می کنند
به پوست زخم خورده ی قاره ها دست می کشند
نوازشی در کار نیست
زوزه در خیابان ها عادی ست.
تخیل را منسوخ کرده اند
جنازه ها در تخت خواب ها آرمیده اند
چه کسی گفت امید را ریشخند کنید؟
ما به دریا بر می گردیم
مرگ اما در قایقش نشسته
گهواره ها را از آب می گیرد.
اینجا دیگر جای امنی نیست
زندگانی خاطره ای ست
و تاریخ مصرف جهان به پایان رسیده است.
۴
دیده بودی
دلمپیش دار و درخت ها بود.
دیده بودی
اینجا
در این سطر
ترانه ی باران می خوانم
و از صبح با دار و درخت ها سخن می گویم.
دیده بودی
حالم خوب نیست
روز همه روز از پنجره ی دنیا
به نرگسی ها خیره می ماندم
و برای کشتگان سرود می خواندم.
دیده بودی
دلم پیش دار و درخت ها بود
حالا نزدیک تر بیا و ببین
مرگ
صورتک اش را کنار می زند
اینجا
در این سطر.
۵
حال من و این جهان بد است.
در این جهان تکه تکه شده
جسارت نباشد تکلیف صبح ما روشن نیست
ما به آخر خط رسیده ایم
و به خظ پایان امیدوار شدیم.
برایت خواب تعریف می کنم
اینجا می نویسم.
از عصر سنگ
با افیون و جلیقه های انفجاری
طالبان مرگ
تا شباهت لب های سرخ جلو می آید.
اینجا همه چیز معلق است
جمجمه ای به فضا پرتاب می شود
یک نفر پشت ابلیس در می آید
نقشه ی جغرافیا
از خاورمیانه به بعد
روی دست های خونین می ماند.
چه کسی به دریا می زند
وحال موج ها و ماهی ها را می پرسد؟
چه کسی به کوه می زند
وحال عقاب ها را می پرسد؟
چه کسی به جنگل می رود
و حال دار و درخت ها را می پرسد
از پاییز؟
اشباح بی کلام
دور و بر خانه خرابه ای پرسه می زنند.
دیوانه گان افسون زده گانند
دل به بیابان ها داده اند.
اینجا برای لعنت شدگان بی حوصله
فلسفه می گویند
و طبیعت را
در مسیر اشتیاق دنبال می کنند.
باور می کنید؟
هیولا ناقص الخلقه است
آدمی را در قواره ی فرم متلاشی می کند
تا روز بعد
شیزوفرنی محصول تناقضات این جهان است
-تعارف را کنار بگذارید!
قدم های تان را تندتر بر دارید
مرگ قاعده ای ندارد
اینجا همه چیز محو می شود
عطر و بوی نرگسی ها دود می شود
و به هوا می رود
بعد از انفجار بمب ها
حال من و اینجهان بد است.
در این سطر پلک نمی زنم
به برادرم زنگ می زنم
ذهن من تحلیل می رود
و شعر حرف به حرف به پایان اش می رسد
به خط پایان که گفتم.
۶
عکس بگیر!
دار و درخت ها در خون و
تازیانه ای سرخ روی میز .
-عکس بگیر!
در هزار و چهارصد و یک قاب خالی روی دیوار.
زن را از کوچه ی پشتی فراری می دهند
به سمرقند می رسانند.
عکس بگیر!
-دلم اینجاست.
جان به لب رسیده می داند،
فوران خون-یعنی چه؟
تعقیب وگریز ادامه دارد
بعد از-الله اکبر!
دختر را از روی پشت بام فراری می دهند
به بخارا می رسانند
عکس بگیر!
تنظیم کادر دوربین،
ضد ضربه چاقو برای اطمینان خاطر.
تاریکی گر می گیرد در خیابان ها
-دوباره گرفتار دوزخ شدیم و قهقهه ی ابلیس.
نظامی ها در یک ردیف مقابل زن می ایستند
در خیابان ها!
عکس بگیر!
تمام عمرخواب هندسه ی ملکوت می دیدم
چراغ ها وقت تلف نمی کنند،مطمئن باش!
نظامی ها مقابل دختر ماه می ایستند
در در یک صف.
عکس بگیر!
سیاهی سیاهی است،می دانم.
اقرار ادامه دارد
درهزار و چهارصد و یک صندلی کنار دیوار.
زن را از فصل پاییز می آورند
کنار بغض های تکراری می نشانند
عکس بگیر!
دختر را از زهدان مادرش بیرون می کشند
دختر را از آلبوم کهنه اش بیرون می کشند.
-دلم اینجاست.
پروانه ها روی لب های سرخ می نشینند.
-عکس بگیر!
اول صبح،در خیابان می دویدم.
آحر شب،در کوچه ای بن بست می مردم.
نظامی ها از کنار پنجره ها می گذرند
در یک ردیف.
-خبردار باشید.
یک نفر می خندد.
قهقهه ی ابلیس ادامه دارد
هزاران نفر می گریند.
-عکس بگیر!
۷
“ساکن خانه ی پاییز من ام”
به پاییز نگاه می کنم
شب بوها مستم می کند.
من خواب شدهام
دست همهی درخت ها را می گیرم
ما همه زرد شده اند
روزم را بی دلیل شب می کنم
من خواب شدهام
حافظهام تاریک است
روی دست من شب میریزند
نبضام را بگیر
من خاطرهای شدهام
ساکن خانه ی پاییز من ام.
۸
و من
به خواب تو دست می کشم
به دست های تو
صبح می ریزم
در هوای بارانی
گنجشک ها
لب پنجره ی اتاق ام می نشینند
و شادی
صدای زنانه ی جهان است.
۹
موج های دریا مرده می برند
از من نشنیده بگیرید
موج ها مرده می برند
تن خسته ی قایق ها اما
کنار ساحل افتاده است.
پیش از آن که موج ها
از ساحل دور بشوند
از نهنگ ها
حال غرق شدگان را می پرسم
فکرشو بکن
موج ها مرده را
به جزیره ای امن شان می برند
مرا هم با خودشان می برند
پنهاننمی کنم
موج ها مرده می برند.
۱۰
مردن ام
فعلن
ساده افتاده است
در سرم افتاده
صبر کن
دست هایم خاک شده است
کفن ام را بالا بیاور
بغل ام کن.
مردن در سرم افتاده
گفتم وقت آن است
جان بدهم ات جان!
زیر زمین پیدایم کن
آهان!
دست هایم آفتابی شده است.
۱۱
من در شعرهایم
نفس می کشم
یکی دو شعر جلوتر بیا
احتیاط لازم نیست
تیر خلاص بزن به وقت اضافه
اگر چه دردی کهنه در کلمه دارم
چیزی هر دم از من کم می شود
چند سطر پایین تر بیا
خیابان را حفظ کن
حافظ
و این زن
که روی سنگ دلم آسان می افتد
عطر و بوی شب بوها
در کلمات روشن است
چند شعر باقی مانده
به خط و ربط آبان
گفتم تو جلو تر بیا.
۱۲
من گوشه ی لبت ارغوان می ریزم
صدای تو مگر اجازه بدهد
پرواز را بشنوم
چه کسی اینجا جلوی ابرها را می گیرد
و رود خانه ها را به دریا می رساند
این وسط به من فرصت بده
چند کلمه ی باقی مانده از این شعر را تمام کنم
از چشم های تو پیداست
باغ شده ای
با صدای بلند می گویم
تا اینجای کار چند درخت پرنده شده اند.
۱۳
دنبال تو بودم.
دست هایت را به خاطر دارم
ظلم گران
و خون که از دهان ات جاری شد
در خیابان مسدود
دوربین ها را کج می کنند
و چشم هایت
ناگهان
روی دنیا بسته می شود.
با من بگو
کجایند دختران بخت
تا جلوی پیشروی مرگ را بگیرند؟
من دنبال تو بودم
در خیابانها
و راهپیمایی ها
با من بگو
کجاست آهو
تا تفنگ برنو را از نفس بیندازد؟
ای که تماشایت می کنم
تمام وقت
کفن ات را بالا تر بیاور
در پرانتز
آهان!
۱۴
او
اندوه به اندوه
درخلوتِ شبانه خویش سنگشده
خاموش شده تلخ
قناریِ کوچکی
در چشم هایش بی قرار شده
شعری در هوای مرده می گویم
در شبِ اکنون
چون رویا
دست کشیده به گیسوان اش!
تو بیا
به تماشای او.
#حسن-فرخی