چند شعر از عباس فتحیزاده
۱
خواستم
خشمم را در مشتم پنهان کنم
ترسیدم
مشکوک شوند و تفتیشم کنند
خواستم
غمم را در پشت لبخندم پنهان کنم
ترسیدم
زخم هایم طاقت نیاورند و دهان بازکند
چه فایده یی دارد که به دیدارت بیایم
وقتی که
اشک را بر دروازه های شهر آویختند
تا هوس شادی به سرم نزند
و عشق سرگردان و آواره
راه خود را گم کند
نامم را به یاد داشته باش
برای وقتی دیگر
۲
شب
انتظار می کشد
از راه برسم
برایش سکوت بیاورم
تا او تنهایی اش را
با من تقسیم کند
صبح
چه می داند
بر ما چه گذشت
آفتاب را خبر کنید
شاید خونِ فردا به جوش آید
فریاد بکشد
که صبر ، بی قرارانه طولانی ست
و عمر ، بی رحمانه کوتاه
۳
آمدم عاشق شوم
شوری به پا شد
همه به سوی انقلاب پیش رفتند
آمدم عاقل شوم
خشمی برپا شد
همه به سوی انتقام پیش رفتند
آمدم ساخته شوم
جنگی در گرفت
همه چیز را ویران کرد
آمدم کامل شوم
فریبی گسترده شد
همه چیز را پایمال کرد
حالا
من ماندم و یک دنیا آرزو
که روی دستان لرزانم
باد کرده است
۴
منتظر چه هستی
سبز نمی شود این بوته های ناهنجار
ریشه اش به خواب رفته
در سنگستانی که
بر روزنه هایش نمک پاشیده اند
و بارانی که نمی بارد
در قلب خود
نهالی بکار
تا از شور تو سیراب شود
و گل سرخی برای قرار فردای مان
۵
باز هم بگرد
پیدایش می کنی
همین نزدیکی هاست
میان آواز چکاوک ها
در تپش قلب کبوترها
میان پرواز پروانه ها
در رقص باله ی ماهی ها
درون سینه ی شقایق ها
در قامت سپیدارها
درون ریشه ی نیلوفرها
در هیبت صنوبرها
همین نزدیکی هاست
پیدایش می کنی
همان عشقی که دنبالش بودی !
۶
هر روز
در من زبانه می کشد
رنج تازه ای
زخم کهنه
خط های موازی می کشد
روی دیوار احساس
تا دردهای خو کرده با جانم
فراموش نشوند
روزی
همه ی آنها را خواهم شمرد
در سبدی که تحملش را داشته باشد
می چینم
تا با لبخندی معامله کنم
بهای قلب شکسته ارزان است
۷
آنگاه
که خاکِ خشم را شخم می زنید
آتش
به جنگلِ جان چنگ می زند
و یورش توفانی که
رویش جوانه اش
زایش زبانه ای ست
از فریاد بیداد
تا دود
اشک به بارانَد
و دیده
اراده به باورانَد
۸
مرا بی خبر نگذارید
من به چشم های تان نگریستم
با اشک های تان گریستم
هر گاه که غم می بارید
بر گلزارهای خشک بی نام و نشان
و خبرهای بد که زود پخش می شدند
مرا بی خبر نگذارید
از شادی های تان
از رویش دوباره ی گل های باغچه های تان
من به لبخند های تان نیازمندم
تا ترانه هایم
رختی تازه تن کنند
برای مهمانی فردا
۹
در غروبی غمگین
که فرو می رفتیم
من و خورشید
به خوابی سنگین
در دل تاریکی
خسته و زار و حزین
ناگهان باد پیامی آورد :
مژده ای در راه است
که اگر صبر کنی
صبح را
نورفشان خواهد کرد
با هزاران امید
در دلم شور دمید
روز از راه رسید
تندبادی محیل
سخت و پیوسته وزید
وای از ابر سیاه
بی امان می بارید
می بارید
می بارید
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید