چند شعر از فرناز جعفرزادگان
۱
خواستیم دستهامان را
از آفتاب برگیریم
چشم هامان را دوختند
گلوله ای بر گلومان نشست و
هزار گور در دهانمان رویید.
تن را به گلوله ای رقصاندندو
هر دم آهی از نهادمان فرو ریخت
آه ای آدم آدم خوار
ای هزار خار روئیده
در دره های حرف
قدغن
قدغن را می شناسید
قدغن منم
دیدن به مثابه ی ندیدن
زیستن به مثابه ی نزیستن
امضایی علیه خود
در این مرزهای بی طلوع
۲
به اصرار ماه
چکیدم
از شاخه ی انگور
با طناب باران
که آسمان را به زمین کوک زد
من راز آبها را می دانم
که به هیات آب آمده ام
درمن هزاران هزار من
هزاران هزار حرف
هزاران هزار درد
.ریخته است
خالی از دست های سرشارم
و تن ها درد بود
که دستم را گرفت
۳
چشم هام خواب دیده اند که نیستند
از نگاه خون می بارید وسنگ
بارها گریستم
گریستم برای چشم هایی که نبود
و حرف هایی که …
حرف ها را در بلوطی ریختم
تا به یاد باد بسپارد
دیگر برگرد را نمی خواهم
از چشم هام خواستم
پشت سر را نبیند
و حرف های آن لوطی…
تا مبادآه…
سنگ نمکی شوم
که در خود زندانی ست