چند شعر از مهدی عبدالله زاده راد
مهدی عبدالله زاده راد- متولد ۱۳۶۳، زاده لاهیجان است. دوازده سال است به بصورت حرفهای در حوزه شعر، تئوری و نقد ادبی کار میکند. اشعار و نقدهای او در مجلات و نشریههای مجازی و کاغذیِ معتبر و مختلفی از جمله، ویرگول، کتاب هفته خبر، رودکی، راوی، افلاک و… چاپ شده است.
۱
«منظومه ذکر»
به من می گوید از تو بنویسم
و گفته در غیاب من هم
او گفتنی است
حتی اگر پوستم از روی خودش بلند شود و در هیات یک مشام ( شما بخوان خرطوم) از پیشانی ات تا خشکی های قوزک را بو کشد!
پس بنویس
تا آن هرگز بازنیافته را
شاید شاید در او ببینیم.
به او می گویم: جمعا به خودکشی های تهران وُ هرات وُ بغداد هم که بی اعتنا بمانم
اما غیاب تو
کجا برای من فقره فقره ستون می گذارد تا…
(ناگهان نزدیکتر می آید. شیرازه ام کشیده، زبانم قطع) می گوید:
بنویس از واحد
از تنها
همان که پس پشت تمامی یقین های افراشته بر آب هاست
و نیز طلب کن آنچه را که بی اراده نمی توانی طلب کنی؛
ننویس!
ننویس آن لحظه را که کلمه راه می شود
و هم بمیر اگر می توانی.
ادامه می دهم (با چهره ای درهم وهم خیره بر چهره ی او):
پس چگونه سفیدی است
قاتل شاخه های نورس با هزاران دست آبی اش در اعماق؟!
و چرا سر
در افتادن از جا
در انفصال کشدار و ناگزیر از جسد
نزد آنها (شما) ارجمند است؟!
چگونه می شناسد خط، زاویه، گوشه، تیغه را
وقتی عاجز است حتی
از خود هم؟!
دروغ نیست که این “طبعا واقعیت است و نیست اطوار”
که آن چیز چیز دیگری است
اوست؟!
هزاران چشم آب شده که هرگز به روشنا باز نمی گردند را
چگونه چگونه به ترک کلام بندم و هم رویا،
آیا نیست دروغ که احساس تَر است؟!
می گوید: بیان تو روضه ی توست
و روز اول هم
اما دیگر کار پایان است
و پایان، خود کار دیگری ست.
بنویس!
نه آنکه بنویس
ننوشتن
نانوشته را بر پوست کشیده ی درختی که بر سکوی مرمر فک اش می بندی، ببالان
تا او بیاید و بیاید میان ما، همه ی ما
حتی آنان که بعد از این ما را به خاطر خواهند سپرد، حکم شود.
( در این لحظه به من پشت کرد و او را تو را جانِ شیرین خود و راه صدا صدا زد و رفت.)
می گویم (با خود همراه با چشمانی از مقام افتاده):
همیشه با کف پاهایم شنیده ام آوای درگذشته را
و با پوستم بو کشیده ام نخستین کلمه را
و دانسته ام
من می دانم در غیاب
چیزی در کار نیست
و او
سایه سایه همراه توست گُلی جان، همراه توست گُل…
(یکباره فرو می ریزد و تنه ی سنگین اش، اندامی از خاک و خاکستر میان زمین و سقف برپا می کند.)
بر غبار نظری تنگ تر می اندازم
– زیر انگشتان را نشانش دادیم
چه دیدم، چه دیدم، چه دیدم
با این عرشه ی خراش دندان های خُرد شده
– زیر انگشتان را نشانش دادیم
چه دیدم، چه دیدم، چه دیدم
با هزاران دایره در دایره ی داغِ لحیم شده مردمکانم
– باید می دید، باید ببیند، خواهند دید؛ پس نشانش دادیم
وقتی تو را یافتم دریا دریا خون رسیده بود تا بارانداز انگشتانت محمد!
با خرطوم ام
هیولای تو را که حک شده بود بر عاج بلندِ “الله احسن الخالقین” ام
تکه تکه کندم
و با هر تکه
به وقت شکستنِ فلک و صُور دروغین رسیدم و بازگشتم
رسیدم وُ بازگشتم و باز…
گردشی گیج و ابدی درون سر
آن چشم
آن که هم بیناست و هم شنوا
او که پیچ و تاب دایره ها به دورانه ی هم را پلک می زند
آن لحظه چه می دید
کجا بود به وقت عرفاتِ پنجه های خلاف مدار
به دوُر گردن ات!
محمد می شنوی؟!
وای مختاری می شنوی؟!
کاش ایکاش پشت به حضور تو نکرده بود
و غیاب صدا را
در واگویه ی حلق فشرده ات دیده بود. دیده بودم.
دیده: صُراحی دم، ریختن سکر شور
بازدم اما
چیزی جز مرحبای فاصله نیست و هست ختم دَم؛
و هر ختم
تنها به حکم تکرار خود را تاب می آورد
این را دستی که از روی نقش خود بر گلوی بی نام بلند شد،
و ختم مرا به خود پیوست کرد، فاش ام کرد.
اشتراک ختم ها
دور، نزدیک
خاتمه.
بی عاج و بی کفن
تنها به آبروی این خرطوم
که هنوز یکتا نشانِ قوم تاسیانی و عریان من است
تو را بلند کرده ام بر پیشانی ام محمد
و از اوی غایب این مجلس
که تو را
و گُلی را باخود برده است می پرسم:
روی تو کجاست؟
چه کسی محمد مختاری را کشته است؟
اوی شما کیست؟
چه کسی محمد مختاری را کشته است؟
اوی شما کجاست
آهاااااااااااااااای می شنوید؟
چه کسی محمد مختاری را کشته است؟
۲
مرثیه خانم
با جای خالی اش
که تکثیر می شُد در چشم ها و گوش ها و سرهایی
که در راه بودند
اگر بودند!
به لابه از دعا گفتم:
از شاید گریختن جنگ را تحمیل می کند
از شاید ایستادن جنگ را تحمیل می کند
از شاید صلح جنگ را تحمیل می کند
از هلهله ی دخترانِ همیشه مَرز
همیشه کُرد
همیشه نگاه بان گفتم
که دنده های شکسته ی پدر را جوش می دادند
و پیش از رُستن بیدخون
با گردنِ ساق هایِ خلخالیِ در زنجیرهم دلبری
می رقصیدند و نعره می زدند
می رقصیدند و شوی شان را کفن دفن
پوست می کردند بیابان را سراسر.
از اینکه جای خالی، همیشه یک قاب با خود دارد
و درد دارد
و تو هم دراین قاعده حتی، حتی
و تو هم دراین قاعده حتی، حتی
و تو هم دراین قاعده حتی، حتی نیستی “جای خالیِ ما”
گفتم/
باد آنجا که تو نبودی ام می وزید
که خالی شَود و خلوت
تا هست و نیست ات با ما یکی شَود و یک نبودی و من
می وزیدم…/
از اینکه قطعاتِ بُرّنده ات را
با گوشت ام، رگُ و پی، جمع کردم با خیابان
جمع کردم با رکوع هایِ عمومیِ جُمعه
جمع کردم با جماران
جمع کردم با هر چه جامانده
پِلاک، چّفیه، تبرزین ، کوزه
تا یکپارچه شود و کوک شود
چنان که نشنیده باشند آن هارمونیِ فرات ات را بی سر
و از طنینِ عودِ نسوانِ رشته کوههای پیام آور از نقطه ی دَوّار بر دوششان، گفتم؛
که در گاهِ ماهور غلیظ می خواندند:
خدا بزرگ است
خدا بزرگتر است
خدا بزرگ بزرگتر است
خدا…
و من شقه شده بر دو قله اش
هر دو قرائت ام در گلویش
زاگرس
زاگرس خوانده می شد/
زاگرس
که آگاه بود و همین:
یقین برهیچ نَرود
مگرتیغ و صلایِ تو خانوم
از هر گوشه ام
تن ام
خاورم که باشد
تا خویش هامون کنم و بریزم در کعبه ی خالی ات.
۳
اوجا
تو در تَرک خورده شیارهای پیش از آفتاب، کاهگلِ سحرگاه
یا تلوخورانمان با جامهایی در دست
آن تن های آویزان
گرمای عرق کرده لوت، که از شانه های ری را می ریخت.
تو در راه! گُدار جاده های انتها، تا مادیان های آبستن مرده ماران
که بر (هیرمندِ تشنه تر نگاهمان) با جامهایی در دست می دویدند.
تو آن نازک آرای، یارِ جانی، یارایِ این هرزه در بودن
در هَشتی های خانه پدری، جانَت به چندین نظر اشاره؛
و آن مِناره های بی سر بوده جُنبّان تا
پوست دریده دخترم وبا
استخوان های خورد شده، سرِ تراشیده زورخانه در آوار
چای هایِ نیم خورده درعکس و
بویِ مدفوعِ مقعدهایِ پاره
تُخم کشیده پسرم، که ایستاده قلیان می کشید
تو همین ات و خونِ نبوده در رگِ خشکِ پیشانی ام کوه
در ورم های مجال
سّدی که از گهواره های ایل، تا آوایی که شنیدم
شنیدم؟
می ریخت جنازه دریا بر دستان کف
و تو بندرگاه
بند در رگها
بی درگاه
های! جامت بُگذار و بُگذر…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید