چند طرح و داستان کوتاه
تقدیم به استاد ارجمندم جناب محمد محمد علی
خرس گریزلی
پدر بزرگ با دو نوهاش رفتند به پارک جنگلی، نزدیک خانهشان، برای پیاده روی. از پیچ راه که گذ شتند ناگهان خرسی بزرگ وقهوه ای ازلای شاخ و برگ درختهای درهم تنیده، بیرون آمد وروی دوپایش ایستاد. نعره کشید ودندان های نیِشِ نوک تیزبلندش را به آنها نشان داد. پدربزرگ و نوهها سرجای شان میخکوب شدند. هرسه میلرزیدند. آ شگ، بی صدا روی صورت بچهها میریخت. دها نشان را محکم گرفته بودند تا صدای جیغشان را خرس گریزلی نشنود. پدربزرگ گفت «نترسین، پشت من قایم شین. فقط به من نچسبین. وقتی با او گلاویز شدم، شما فرارکنید.»
صدای پای چند نفر به همراه عوعوی سگها ازدورشنیده شد. خرس گریزلی، هم چنان ایستاده بود و دندانهایش را نشان میداد. دو تا توله خرس ازپشت شاخهها آمدند بیرون. عوعوی سگها، نزدیک میشد واز پشت همان جائی که راه پیچ میخورد، پای چند نفر روی شنها کشیده میشد. خرس گریزلی راه افتاد به سمت راست. تولهها دنبالش دویدند و لای درختها گم شدند…
آب گرم ازدوش میریزد روی سر پدربزرگ و بدنش را میپوشاند. سرش را پائین گرفته است. با چشمانی بسته. میلرزد. درفکر گلاویز شدن با خرس، دستانش را هم چنان دور بدنش حلقه کرده است.
تابلو
روی دیوارتصویری است ازدرخت ها، میان مه، با شاخههای خشک. مثل سربازها صف کشیدهاند دردو سمت راه خاکی، و رفتهاند تا انتهای یک سربالائی. ودرآن ته، راه خاکی باریک شده است و پیچیده است میان مه. مه خاکستری است. معلوم نیست صبح است یا عصر. حالا هروقت منظرهٔ جلوی پنجره خانهاش را میبیند به یادش میاید که چند سال پیش وقتی زنش زنده بود همین منظره را روی دیواراطاق خانه نقاشی کرد.
اینم یه جورشه
دلش نمیخواهد پیرشود. همیشه، یک پاش، یا درآرایشگاه ها ست، یا درمطب دکترها. یا موهایش را رنگ میکند، یا کوتاهشان میکند یا ناخنهایش را برق میندازد. هرچند وقت یک بار میرود پیش دکترها تا چروکهای دورلبش را، بوتاکس کند، یا سینههایش را بالا بکشد. دماغش راکه خیلی وقت پیش کوچک کرد. همهٔ این کارها را میکند بخاطراینکه نمیخواهد پیر شود. میخواهد جوان بماند. یک مشکل اساسی دیگرهم دارد. آن هم تنهائی است. غیراز چند دوست هم سن وسال، هیچ کس را ندارد. مورد دیگری هم هست که یادم رفت بگویم. هر روزصبح به دستهایش کرم میمالد اما نمیداند چه کار کند که این دست هاای استخوانی انقدر سیاه و چروک نشوند و انقدر رگهای زیر پوستش معلوم نباشد. جلوی آئینه که مینشیند به پلکهای زیر ابروا نش دست میکشد. آنها را میبرد بالا، فشارمی دهد تا پفش شان بخوابد. دلش میخواهد گوشهٔ ابروهایش بالا باشند؛ اما همین که دستش را برمیدارد دوباره می افتند پائین. عصرها با چند نفر ازدوستانش میرود استارباکس. روی صندلیهای جلوی استار باکس مردم را تماشا میکنند. ازآرایش گرشان که «اوا خواهر» است و با سگش زندگی میکند حرف میزنند. بعد ادایش را در میآورند و میخندند. «دیشب شوهرم آمد پیشم. برای همین هم زیر چشمم کبود شده است. الهی بمیره…». بعد پا میشوند میروند به پاتوق هائی که میشناسند. مثل یک بار. تا نصف شب. همهشان تنها هستند. چشمشان دنبال مردها ست اما دلشان میخواهد جوری تورش کنند که سبک نشوند. طوری که طرف فکر نکند، اینها …
لبخند
دوست داشت همیشه مست باشد. وقتی مرد، برایش شراب بردم و سنگ قبرش را با آن شستم. اندوهش را فراموش کرد و
عکس بالای سرش به من لبخند زد.
همه مثل هم هستیم
شنبه به دنیا آمد سه شنبه ازدواج کرد
یکشنبه به مدرسه رفت چهار شنبه بیمار شد
دوشنبه مشغول کار شد پنجشنبه مرد
جمعه دفن شد
جای پا
جای پاهایش روی موکت، مثل گل چند پر مانده است. موکت کرم رنگ است. هنوز خیسی باران توی کوچه است. کلاغها خاموش دارند برمی گردند. حوله ای را که دورش پیچیده بود روی مبل میاندازد. با خودش فکرمی کند اگر پنجره را میبست دوباره هوای اتاق دم میکرد. شورت و زیر پیراهنش را میپوشد. هنوز نم آب روی پوستش است. وقتی زنش نباشد گربهٔ همسایه هم نمیماند و برمی گردد. الان یک هفته است غروبها میاید اما نمیماند و برمی گردد. میرود سریخچال یک قارچ طالبی را میبلعد. احساس میکند جگرش حال آمد. شنبهٔ پیش بود، غروب. همین موقع ها که زنش داشت گریه میکرد. وقتی به خانه برگشت دید زنش گربهٔ همسایه را از بغلش به زمین گذاشت. آنوقت ساکش را برداشت و رفت. با هم حرفی نزدند. حرفی برای گفتن نداشتند. سه هفتهٔ تمام با زنش حرف زده بود؛ اما نتوانسته بود او را قانع کند. همان موقع که یک بسته کاندوم روی تخت خوابشان دیده بود که به بالش سنجاق شده است.
تنهائی
درصفحهٔ فوت شدهها عکس خودش را دید. با شماره تلفنی که زیرآن نوشته شده بود تماس گرفت. شماره تلفن قبلی خودش بود. اپراتورگفت: این شماره درسرویس نیست. تلفن را گذاشت سرجایش. دید سایهاش از روی دیوارپاک شد.
گوگل
چرا بدنم با من کنار نمیآید؟ داخل دو سوراخ دماغم انگار چاه کندهاند. هرچه فین میکنم، هرچه تمیزشان میکنم تمامی ندارد. دوباره باید دنبال دستمال کاغذی بگردم. زانوهایم چه می گویند؟ بخصوص زانوی چپم. یک دفعه تیر میکشد. نمیگذارد پایم را تا کنم. چرا این قرصها، آرامش نمیکند. عجب لجباز است. نمیگذارد راه بروم. هرجای بدنم یک ادائی در میاورد. یکدفعه گوشهایم شروع میکنند به خاریدن. مرتب باید دوانگشت کوچکم را داخل آنها بچرخانم. چه مرگشان است؟ دوباره دستم خواب رفته است. انگاراعضای بدنم با هم دست به یکی کردهاند تا مرا ازپا بی اندازند. من که اذیتشان نمیکنم. کاری به کارشان ندارم. نه بارسنگینی بلند میکنم، نه پله هارا چهارتا یکی بالا وپائین میروم.
زمان هم دستش را از روی شانهام برنمیدارد. مرتب با من است. شانههایم را فشار میدهد تا بیشتر دولا شوم. بهتراست آدرس قبرستان را گوگل کنم و سری به آنجا بزنم.
یادش آمد…
لای پنجرهٔ اتاقش باز شد. دید زنی مثل کولیها اما خوشتراش با چشمانی به سیاهی شب دارد از پشت نردهٔ آهنی به داخل نگاه میکند و میپرسد: «اون این جاست؟»
رفت جلو و پرسید «اون کیه؟ تو کی هستی؟»
دستپاچه، کتاب و قاب عینکش را از روی طاقچهٔ جلوی پنجره برداشت. نسیمی که از بیرون به داخل ریخت، هوای اتاق را خنک کرد. این فکر که این زن دنبال چه کسی است با او راه میرود. چرا در نزده است؟ چرا پنجره را هل داده است؟ زن میتوانست بهراحتی کتاب و قاب عینک را از لای نردهٔ آهنی بردارد ولی این کار را نکرد. او به نظرش آشنا آمد. اما یادش نیامد که او را کجا دیده است. شاید هم در زده اما او نشنیده است. خوشحال شد که پنجره قدیمی و کهنه است و فقط نصف کمترش باز میشود. به نظرش رسید که زنش دارد میپرسد «با کی داری حرف میزنی.» بعد یادش آمد که او رفته است تا به دخترش سر بزند. با شتاب به سمت راهرو رفت تا از بسته بودن در حیاط مطمئن شود. برگشت به اتاق. زن را پشت پنجره ندید. رفته بود. نفس راحتی کشید. پنجره را تا حد امکان بست؛ اما صدای زن را شنید که گفت: «برمیگردم.» جوابش را نداد. فکر کرد، اگر برگشت با او دعوا راه بیندازد؛ اما از این فکر پشیمان شد. بهتر است با او با لحنی دوستانه صحبت کند و بفهمد با چه کسی کار دارد.
رفت به اتاق خوابش و روی تخت خواب درازکشید. کتابی را که از پشت پنجره برداشته بود هنوز با او بود. آن را باز کرد و از صفحهای که تکه کاغذی لای آن گذاشته بود شروع کرد به خواندن. چند صفحه که خواند دید زن پشت پنجره یکی از شخصیتهای همین کتاب است.