چهار شعر از حسن فرخی
۱
تو لبهایت را سالم نگهدار
نشد ترانه ای بخوانم/
شاد تر از نغمه ای در گلوی قناری ها
دقایق ماندهی شب را تحمل نمی کنم/
پلک نمی زنم.
پرنده ای از دست من پرید و رفت.
زبان بگشا/کلمه ها آب می شود در دهانم
بیا و بخوان /به هر زبان که دلخواه توست
سه تارت را بردار و بنواز
بوی آزادی می دهد نفسهای تو.
نگاه کن/ پلنگ رابه سمت آهو کشاندهاند
بیا و ترانه ای بخوان
برای دریاچهها و جنگلها.
یک روزجنگ تمام می شود.
زنان لباسهای رنگین بر تن می کنند
و دل دنیا را به دست می آورند.
من به ابرهای پرباران نیاز دارم
به عطر و بوی تخیل.
گوزن ها و خرس قطبی هم
می خواهند به خواب من بیایند
زبان بگشا/
بگشا پیراهن بهار را با بوی پرتقال ها.
بیا و بخوان ترانه ای برای بنفشه ها.
یک روز چشم باز می کنیم/
اگر چشم بازی داشته باشیم
دف ات را بردار و بکوب.
بوی ارغوان می دهد آواز تو.
بیا و ترانه ای بخوان برای پروانه ها.
یک روز هم مطمئن یاش
شعری برای صلح می خوانیم
زنان خودشان را برای رقصی در دایره
آماده می کنند.
من به هوا نیاز دارم /هوار نمی خواهم.
زبان بگشا/زبان ات تلخ هم که باشد
تلخ تر مرهمی است.
بیا و ترانه ای بخوان برای دریا.
حالا راضی ام به پر پر زدنی
در غروب روز جمعه یا همین سه شنبه
تارت را بردار و بنواز.
طعم عسل کوهی می دهد دهان تو.
یک روز نوبت بوسه خواهد رسید
لب هایت را سالم نگهدار.
بیا و ترانه ای بخوان برای کوه و دشت.
پرنده ای پرید و رفت/غزل از هوش رفت
آتشی در جان من افتاد/شعله ورتر در باد
تو/رگ هایت را سالم نگه دار.
۲
و چراغ شعر روشن است
– من
خواب های پریشان می بینم.
دقیقهای
به مرگ من مانده است
در غروب آدینه
نفسام بند میآید
ما همه میمیریم
آفتاب در کابل مات است
ماه در اسلام آباد.
دستهای زن
بوی صلح می دهد
و در خانهای تاریک
هلاک میشود.
-من
خواب های پریشان می بینم.
چندی ست
به مرگ می اندیشم
عمر
در بغداد به پایان می رسد
جمجمهها
در دمشق می ترکند.
دست های زن
بوی علف می دهد
و در دخمه ای تاریک
هلاک می شود.
-من
خواب های پریشان می بینم.
موشک ها را
روی هم چیدهاند
در خیابان ها
و جلیقه های انفجاری را
در میدان ها
آفتاب در بیروت مات است
ماه در استانبول.
دست های زن
بوی دریا می دهد
و در کوچه ای تاریک
هلاک می شود.
-من
خواب های پریشان می بینم.
مرگ را که باور کردم
زمین از خون من رنگ می گیرد
آفتاب در غزه مات است
ماه در اورشلیم.
دست های زن
بوی زیتونمی دهد
و در کوچه ای بن بست
هلاک می شود.
-من
خواب های پریشان می بینم.
زاری بی وقفه ادامه دارد
در خانه ها
تاریکی در کوچه ها
آفتاب در ریاض مات است
ماه در صنعا.
زن
از لمس حریر مهتاب می آید
و در کوچه ای خلوت
هلاک می شود.
-من
خواب های پریشان می بینم.
حدس مرگ جدی ست
و پریشان احوالی قربانی ها.
روز نزدیک من است پشت کوه بلند
و چراغ شعر
روشن است
در تهران
آنجا که تو ایستاده ای.
۳
با نگاه ترسان
نگاه ترسان تو هنوز قربانی می گیرد،
ردیف شده کنار راه.
– در تقویم مختصر به روزهای رفته نگر.
سکوت ابر را باور نمی کنم
در تاریکی توقع باران دارم، لعنتی؟
ساعت ها از کار افتاده اند
چراغها را
چه کسی خاموش می کند؟
-من از راه دوری آمده بودم.
خیلی راحت
سر بر شانه ی درخت سیب گذاشتم
حرفی از باران نیست چرا؟
دنیا را به حال خود وانهاده ام
هنوز برای شنیدن صدای قناری
وقت هست:
-این رگ را می خواهم سالم نگهدارم
فعلن تو جیک نزن.
توچرا دیرکردی،ای مرگ؟
-آشیانه ی پرنده ها را
روی خاک انداخته اند،چرا؟
از تاریکی خواب سخن گفتم
-رعد را به بام خانه ام می کوبند
هیچ چیز مثل نگاه ترسان تو نیست،
کنار دیوار ردیف به ردیف.
از زمین بی برکت بگو
در کف برادران .
از من که گذشت
تمامی حروف الفبا را هدر دادم
برای نامیدن این دوزخ.
به ابرها گفتم
جلوی محبوبه های شب ببارند.
من راه درازی آمده ام
و مثل شما دل پرخونی دارم
-رویا
راز شیرین ملاقات آفتاب است.
سر چهارراه
تازیانه همچنان فرود می آید
بر تن یاغی
و من سر درگریبان دور می شوم
از خطوط رنج بر گرده ی ظغیان.
افسوس خوردم
روزی که به خانه ام در آمدی
چرا شعری سپید به تو ندادم.
حالا کنار نام تو
توفانی ست.
حالا با نگاه ترسان تو تنها مانده ام
کنار ردیف لاله ها.
دهانت طعم دوستت دارم می دهد.
-این دیگر یادم هست.
یک خورده صورتت را جلوی آینه بگیر.
آهان
فرشته گان می آیند
وقت ظهور آفتاب را
اعلام می کنند.
۴
توفان لباس رزم بر تن می کند
چو طبق رازقی ها را
بر سر گرفتم
بر تارک نخل ها بستم گره
از روزهای خوب گفتم
از تاج پارینه
یک سر از خواب گفتم
در دشت جنون زده
آهو رم کرده
حجم دوزخ از بام دنیا دیدن دارد.
تو جنس کلمات را حدس می زنی
حرف که میزنم
از چشم انتظاری
با دختر ماه
ای سیاه چشم در کوچه باغ ها
لحنی قدسی دارم،می شنوی؟
من که دوست دارم
از تو بگویم با گندم زارها
پیراهنی که در آن بالا تکانمی خورد
هنوز خونین است
رد پای خصم
در زخم های من دیدن دارد.
نشانی خانه ات
در پیراهنی ست خونین
که جا مانده در بالا
از چاه صدایی می آید:تو بر گرد.
گرگ را تحویل مرگ می دهند
برای تو پیر شده ام
پیراهن ام را تحویل بده گوش کن
زنی ضجه می زند گوش کن.
-میبینیدش!
لبهایش را اگر لمس کنید
توفان لباس رزم بر تن می کند
در بیابان می دود
و قطره ی آبی
روی گره ی دست من می چکد.
#حسن فرخی
۱۴۰۰/۵/۱۶