Advertisement

Select Page

چیزی از این بهار در آغوش من کم است

چیزی از این بهار در آغوش من کم است

سپیده جدیری: برای شاعر بودن، شعر گفتن شرطِ کافی نیست. لازمه‌اش شعر را زندگی کردن است. لازمه‌اش شاعرانه زندگی کردن است. و همان‌طور که سالِ پیش، هنگام اعلامِ رأی‌ام به شعر فاطمه‌ شمس در جایزه‌ی ژاله‌ی اصفهانی – که برگزیده‌‌ی آن دوره‌اش شد – گفتم، لازمه‌اش این است که «انسان را رعایت کنیم». «خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود».

فاطمه شمس این‌گونه بوده و است. هم شعر و هم زندگی‌اش. چه در بحبوحه‌ی انتخابات ریاست جمهوری ۸۸، که در کمیته‌ی مرکزی ستاد جوانان حامی محمد خاتمی و میرحسین موسوی فعالیت می‌کرد؛ چه آن هنگام که غمِ اعضایی از خانواده‌اش را می‌خورد که به شرط بازگشت او به ایران، گروگان گرفته شده بودند و در بازداشت به سر می‌بردند و چه هم‌اکنون که پنج سالی می‌شود که در تبعید به سر می‌برد؛ هم‌اکنون که به جای بهاریه، در سوگ بهار می‌سراید؛ چرا که چیزی از این بهار در آغوش او کم است:

  چهار شعر از فاطمه شمس

 Fatame Shams

 ۱

چه بخواهم، چه نخواهم

تنم جوانه زده

جایی میان شک و یقین

در برزخی که روز و شبش پیدا نیست

روح روییده از نگاهم

دشت تشنه آفتابگردانم

که غربتِ گلویم

 آبیاری‌‌ام می‌کند.

 

 

۲

دسته‌گل‌های خشک ِ آویزان

از سقف خانه‌های موقتی

‌با امضا و دست‌خطی نامعلوم

 کسی می‌گوید: خانه، زمستان است

به خیابان می‌روم

و در پناهِ رسوب خاک زیر ناخن‌هایم

خم می‌شوم

به خاکسپاریِ سال مرده

باغبان نیستم

ولی ریشه این نهال پنج‌ساله را هم

کسی جز خودم

در خاک غربت نخواهد کاشت.

 

 

۳

چیزی از این بهار در آغوش من کم است

تو نیستی و یک سره اردی‌جهنم است

 

اسفندِ سرد و خسته به پاییز می‌رسد

تقویم یک دروغ بزرگ مسلم است

 

وقتی که هیچ‌چیز شبیه گذشته نیست

وقتی ردیف و قافیه گاهی فقط غم است

 

وقتی به جای ع.ش.ق، هجوم سه نقطه‌هاست

وقتی که قحط سیب، و… حوا و… آدم است

 

از هفت‌سین کالِ زمستان عبور کن

سرماست سین هفتم و سرما جهنم است

 

بر من مگیر خرده اگر سبز نیستم

وقتی سیاه بر همه رنگی مقدم است

 

وقتی هنوز خون تو می‌جوشد از زمین

خرداد مثل ماه عزای محرم است

.

.

.

 

از سین، سکوت مانده و سالی که سوخته

از من همین سرود که بغضی دمادم است.

 

 

 

۴

 

 

دلتنگ و دور و خسته، پر از بی‌قراری‌ام

از روزهای خالی ِ غربت فراری‌ام

می‌ترسم از نبودن تو، بودن ِ خودم

از انقضای مهلت و بی‌اعتباری‌ام

می‌ترسم از بهار و زمستان و هر چه هست

از پنج سال دوری و از ماندگاری‌ام

داری مرا به دست فراموشی‌ات، عزیز

داری به خاک خاطره‌ها می‌سپاری‌ام

آن گوشه، توی قاب، کنار بنفشه‌هات

یک تکه عکس یخ‌زده و استعاری‌ام

هر لحظه، هر بهار،  تو را می‌شمرده‌ام

آیا هنوز هم کَمَکی می‌شماری‌ام؟

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

۲ Comments

  1. Faezeh Amr

    فوق العاده زیباست! مدرن و اصیل!

  2. Hamid Naimi

    غزل محشر است پر از حس است وشاعر روان و بی زور زدنی وزن و قافیه را بکار گرفته است، کلمات گوش به فرمان احساس اویند

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights