کابوس مانوس یا منحوس
داستان «کابوس مانوس یا منحوس» یادگاری است از نیمه اول دهه ۱۳۶۰ که بار اول با نام «بین خواب و بیداری» در مجموعه «بازنشستگی و داستان های دیگر» بارها به چاپ رسید. حالا در این مجال با اندکی ویرایش زبانی و نه ساختاری رو به رو شده است
محمد محمدعلی
ازخود پرسید «امروزهم؟» به خود جواب داد «انگار امروزهم جناب شهبازی!» سرش درد میکرد؟ دیشب خواب هولناکی دیده بود؟ یا اصلا نخوابیده بود؟ شک کرد همه را خواب دیده باشد. بعید نیست کمی روشن کمی تاریک، بین خواب وبیداری… باید پا میشد و برای دهن کجی هم که شده ریشش را سه تیغه میکرد. مثل هر روز، مثل همیشه، پشت میز آشپزخانه، نان و پنیر و چای میخورد. قرصها هم که جای خود داشت، سر ساعت و… اما دلش میخواست بازهم بخوابد و ببیند آخرش چه شد یا چه میشود؟ همسر و دخترش آماده رفتن میشدند؟ زورش میآمد دستی به سر و روی پیکانش بکشد. اگر استارت نمیزد یا پنچر بود، چی؟ همه باید به موقع سر کارشان میرسیدند. پیکانش، بی دغدغه روشن شد. دخترش کیفش را پرت کرد روی صندلی عقب و شروع کرد به خواندن جزوه های کنکور سراسری… همسرش در حیاط را بست و بدوبدو آمد و نشست کنار دستش. مثل هر روز، مثل همیشه، پس از تنظیم آینه بالا سر و بغل ، ترمز دستی را خواباند و به سرعت حرکت کرد. پرگاز میرفت تا زودتر از حاشیه شهرک پونک دور شود و به فلکه صادقیه برسد. ماشین را بدهد به همسرش تا دخترشان را برساند دبیرستان و بعد خودش برود سر کار. مثل هفته پیش، مثل ماه پیش، مثل سال گذشته که صدای اگزوز سوراخ در فضای خالی و مسدود جمجمعه اش زوزه کشید. همین که همسرش نشست پشت فرمان گفت از امروز دیگر بهانه نداری برای پشت گوش انداختن. زودتر بیا ببرش مکانیکی. استارت، اگزوز… همسرش کمی رفت جلو و پشت چراغ قرمز ایستاد. با دیدن دود اگزوز، حالش از دست بهعصایی زندگی کارمندی به هم خورد. صدر تاذیل مسببان را به فحش کشید. گنجشک روزی و یک عمر لب مرز بود. راست گفتهاند کارمندی با گدایی یک ماه فاصله دارد. کاش لااقل پانزده روز یک بار حقوق میدادند. سوار مینی بوس بود. مثل دیروز، مثل پارسال. مثل خیلیهای دیگر سر پا ایستاده و مراقب جیبهایش… واقعا مجبور بود آن روز عصر برای دیدن رییس اداره به خانهاش برود؟ خانه بود یا بیمارستان؟ یادش نیامد با همکارانش چه قراری گذاشته بود جز خریدن سبدی گل یا جعبهای شیرینی. من با سی سال سابقه خدمت صادقانه یک بازوی دولتم و آن جوان از گرد راه نرسیده هم یک بازوی دولت؟ نباید راضی شوند من با این موی سفیدم مجیز این نوکیسهها را بگویم. کارمندی است دیگر! کاش مکانیک سر گذر بودم. بقال سر کوچه. حالا که نیستم باید بسوزم و بسازم… بقیه جمله یادش نیامد. کی سوار مینی بوس شده بود که حالا تصمیم گرفت پیاده شود؟ یادش نیامد چه دیده بود که در مینی بوس خطی را زود باز کرد و پرید پایین. چرا موتورسواری هراسان پیچید طرف پیاده رو و فریاد زد عمو حواست کجاست؟ خواست چیزی بگوید که با دیدن ریش بلند و سر تراشیده موتورسوار به سرعت از عرض خیابان گذشت. از جوی پرید و در پیاده رو کمی به عقب برگشت. با دیدن نوشته روی شیشه مغازهای بزرگ یادش آمد که دخترش دم بخت است. نکند همین روزها… اقساط بلند مدت برای جهیزیه. قابل توجه پدر و مادرهای کارمند… انگار با دیدن پدر جواد نصیری، رییس فعلی اداره در همان حوالی ازمینی بوس پیاده شده بود. جواد نصیری، فرزند ارشد یکی از نگهبانان اداره خودشان بود. قدیم، زمان شاه، کارمندها، جوادی صدایش میکردند. ظهرها از مدرسه میآمد اداره و موی دماغ کارمندها میشد. هی جوادی با تلفن بازی نکن! هی جوادی کاغذها را لوله نکن. کشتی و موشک نساز. هی جوادی پی پی کردی، سیفون بکش… همان سالها بود که وروجک چسب مایع ریخته بود روی صندلی یکی از کارمندها. اوهم یک سیلی جانانه به جوادی زد و شروع کرد به پاک کردن شلوار کارمند زیر دستش. جوادی لال شده بود. گریه نکرد و فقط نگاهش کرد. پدر جوادی با آن جثه سنگین هراسان آمد و شانه و پیشانی شهبازی را بوسید. قول داد از این پس، خوب خوب تربیتش کند… بار دیگر نوشته روی شیشه مغازه را خواند… جهاز قسطی کوتاه مدت، برای کارمندان رسمی با سابقه… انگار دیده بود پدر جوادی رفت تو و حالا میدید خود جوادی ازمغازه بیرون آمد. لبخند زنان گفت قرارداد بستم اجناسش را به کارمندهای ما با اقساط بلند مدت بدهد. یکباره پدر جوادی آمد جلو گفت اما کجاست دخترخوب؟ کجاست پدرزنی که دست بزن نداشته باشد؟ جوادی خندیده بود. دست شهبازی هنوز بالا بود تا سیلی دیگری بزند. بپرسد چرا بی اجازه از کشوی میزش آب نباتها و شکلات های دخترش را برداشته و سر خود به او تلفن زده است. ازچه کسی شنیده بود آنها تلفنی… در پیاده رو، عابران همان ارباب رجوع هایی بودند که قبلا پیشش آمده و مجیزش را میگفتند و حالا زن و مرد و غالبا پیر و فرتوت بی هیچ نگاهی ازسر راهش کنار میرفتند. تا به اداره برسد بارها جوادی را پشت سر یا جلو خودش دید و گویی انتظار داشت بیاید و داوطلبانه یک سیلی جانانه بخورد. که جوادی گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد. گاهی هم در حال خشم و خروش با رفتار ریاست مآبانه اش او را میترساند. آقای شهبازی این کار را بکن… برادر شهبازی بار آخرت باشد ریش میتراشی و کراوات میزنی! آقای شهبازی آن پرونده را زودتر امضاء کن… همین چند ماه پیش بود انگار. باد پاییزی بوی بیمارستان میآورد. بوی الکل و تنظیف و سرم های نمکی و قندی… جوادی که از جبهه برگشت، کارمندها به دیدنش رفتند. پدر جوادی تازه بازنشسته شده بود. متواضعانه گوشهای ایستاد و خاضعانه از کارشناسها و کارگزینها تشکر کرد. به دست جوادی سرم قندی نمکی وصل بود. چهره اش هر چند زرد اما بشاش مینمود و – نشانه خروج به موقع گلوله از آبگاهش… طبق قرار، شهبازی چون کارمند قدیمی و در آستانه بازنشستگی بود باید میگفت جناب جوادی یا برادر رزمنده شما وظیفه ات را به آب و خاک وطن ادا کردی، حالا انشاالله دیگر وقتش شده ازدواج کنی و صاحب زن و فرزند بشوی. همه را گفت جز زن گرفتن و صاحب فرزند شدن و خجولانه کنار کشید. جمله آخر را معاون جوادی گفت و با سینه سپر کرده دستی بر شانه شهبازی زد. جوادی پاسخ داد آقای شهبازی اگر به حرف شما گوش نکنم باز هم سیلی میزنی زیر گوشم، یا زنم میدهی که از شر و شور بیفتم؟ که همه خندیدند جز شهبازی که تصور نمیکرد جوادی خاطره آن سیلی را فراموش نکرده باشد. بعد او هم بلند بلند خندید تا وانمود کند تازه یادش آمده، سالها پیش جوادی را تنبیه کرده است. باید میخندید. داشت میخندید که از قافله عقب نماند و سنگ رو یخ نشود… همسرش میآمد. آمده بود. گفت تو خواب بد نگذرد آقای شهبازی؟ خواب چی میدیدی که قاه قاه میخندیدی؟ پاشو، افسانه درس دارد. تا من نان بخرم تو هم سماور روشن کن و بساط صبحانه بچین. یواش یواش باید عادت کنی به خانه داری و با زن نشستگی. پول خردهات کجاست؟ پیداش کردم… انگار همین پریروزها بود. گوشه و کنار فهمید کارمندها قرار است پول روی هم بگذارند و یک چیز حسابی برایش بخرند. یادش نیامد برای چه کسی. دیروز صبح نزدیک در وردی کارت حضور و غیابش را زد. کارپرداز همان دور و برها بود.انگار که شوخی اش گل کرده باشد گفت برادر شهبازی شما در این امر خیر خداپسندانه شرکت نمیکنید؟ او هم بی آن که بپرسد امر خیر خدا پسندانه چیست مبلغی داد. یکی چند نفری که همان دوروبرها بودند خندیدند. دل شهبازی فرو ریخت. هراسی به جانش افتاد. یادش نیامد پول را برای چه کاری میخواهند. انگار یکی دو سال پیش بود که با جوادی رسید نزدیک دانشگاه تهران و جلو اداره خودش. شهبازی پرسید این جا چه میکنی جوان؟ مگر سربازی نمیروی؟ مگر کار و زندگی نداری که دور و بر محل کار من و پدرت پرسه میزنی؟ و خندیده بود. جوادی پاسخ داد انقلاب فرهنگی نشده بود لیسانس ریاضی ام را گرفته بودم و میتوانستم به دختر خانم شما کمک کنم. شهبازی جلو عصبانیت خود را گرفت. جوان یک تعارف معمولی کرده بود. پس او هم باید پاسخی معمولی میداد. یادش نیامد چه گفت که جوادی پاسخ داد شما که غریبه نیستید. آرزو دارم رییس همین اداره بابام شوم. همه کارمندها را خوب میشناسم. هیچ کدام رشوه بگیر نیستند. بچه هاشان هم سر سفره پدر ومادر نشسته اند. من و پدرم در این شهر غیر از شماها دوست و آشنا و فامیلی نداریم. کاری میکنم که به امید خدا از میان همین کارمندها یکی آستین بالا بزند و دختر خوب و نجیب درس خواندهای نشانم بدهد. شهبازی گفت شما پسر خوبی هستی. ولی حالا فعلا باید درس بخوانی و لیسانست را بگیری تا بتوانی رییس اداره ما بشوی و بعدها انشاالله زنی همسنگ خانواده خودت هم انتخاب کنی. بعد طوری که برخورنده نباشد، مبلغی در جیب پیراهن تمیز اما مندرس جوادی گذاشت. بعد با قدم های استوار و رضامند از نیکو کاری خود عرض خیابان را طی کرد تا به اداره اش برود. از آن روز تا حالا چند ماه و چند سال گذشته بود یادش نمیآمد. توی آسانسور تنها بود. هوای دم کرده از طبقه زیرزمین و موتورخانه به درون آسانسور هجوم میآورد. تا از آسانسور بیرون رفت صدایی در گوشش طنین انداخت… شایسته نیست کارمندان قدیمی برای جوانان تحصیل کرده جان بر کف اهل جبهه پشت چشم نازک کنند! صدایی شبیه پدر جواد نصیری بود که حالا پس از بازنشستگی دعوت به کارشده و به اندیکاتور نویسی و بایگانی مشغول بود. خواست برود پشت میزش بنشیند که همکاران گفتند امروز جلسه فوق العاده است تو اتاق رییس. فکر کرد جلسه ماهانه هماهنگی امور اداری است. مثل قدیم که کمی گرمش میشد و گره کراواتش را شل میکرد، دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد. همکارانش ازاتاق های دیگرآرام آرام جمع میشدند. صندلیها پر شد و جمعی سر پا پچ پچ میکردند. کارپرداز با جعبهای کادو پیچی شده آمد. آیا پولی که روی هم گذاشته بودند اندازه یک چیز حسابی شده بود؟ همین که آقای جواد نصیری و معاونش آمدند، شهبازی ترسید. اما او خندید. همه را به سکوت دعوت کرد. نمیدانست چرا حالش دگرگون است. جلوش فنجان چای بود. همین که دو سه قلپ خورد متوجه شد جواد نصیری یک عالم حرف زده است و حالا رسیده است به جایی که بگوید جناب شهبازی کار بسیار خوبی کردید که پانزده سال پیش و اتفاقا در همین ماه و همین روز زدید زیر گوش من. آویزه گوشم شد تا هر روز بزرگ و بزرگ تر بشوم. آن قدر بزرگ که قادر باشم از خدمات صادقانه سی ساله شما قدردانی کنم. حالا با اجازه بزرگترها… همسرش به جای نان بربری، از بقالی کیک یزدی خریده بود. آه و ناله اش هوا بود که چرا نانوایی های حاشیه شهر یک روز بازند و یک روز بسته. صداش از آشپزخانه میآمد… تو که هنوز خوابیدی! چرا بساط صبحانه نچیدی؟… سرش گیج میرفت. خانه و اداره درهم دور سرش میچرخید. یادش آمد دیشب ساعتها در حال سیگار کشیدن به عاقبت خودش فکر کرده بود که با این گرانی و اوضاع نابسامانی اقتصادی و تحریم ها، بازنشستگی قوزی بود بالای قوزها… کارپرداز، جعبهای کاغذ کادو پیچیده را به آقای نصیری داد و گفت هیچ یک از ما شایسته تر از شما نیست تا این هدیه نا قابل را از طرف کارمندها به یک پدرزن بازنشسته بدهد… مطمئن نبود واژه پدرزن را شنیده باشد. صبحانه حاضربود. چای شیرین و نان شیرین و پنیر شوردر انتظارش بود. هرچه جواد نصیری جلو میآمد، او خودش را عقب میکشید وهی کوچک و کوچک تر میشد. که ترسید. که پا شد و خود را به آشپزخانه رساند… سر پا نصف کیک را با پنیر به دهان گذاشت و جویده نجویده قورت داد. گفت بازهم من باید صبحها شماها را برسانم فلکه صادقیه؟ بعد ماشین را بدهم به شما و خودم پیاده گز کنم اداره؟ همسرش خندید. دخترش هم خندید. مثل این که هنوز خوابی بابا شهبازی!؟ یادش آمد که حکم بازنشستگی اش از فردا به اجرا در میآید. امروز به توصیه ریئس اداره برایش مجلس و مراسم قدردانی و تودیع میگیرند و حتما باید حوالی ظهر در آن مجلس شرکت کند. نگاهی به دخترش انداخت که تازه دانشجو شده بود و زیر ابرو برداشته و صورتش را اصلاح کرده بود. یعنی ممکن بود جواد نصیری به یک تیر دونشان بزند؟ به یک کرشمه دو کار بکند؟ هم زیارت شاه عبدالعظیم برود و هم دیدن یار؟ هم مرا از اداره دک کند هم دخترم را از دستم بگیرد؟ به دخترش نگاه کرد. پرسید تو میخواهی زن کی بشوی؟ مادر و دختر چنان بلند بلند خندیدند که او ترسید مبادا مادر و دختر چیزی از او پنهان میکنند و سرانجام کابوسش به واقعیت تبدیل شود. مادر و دختر خندان خندان اورا بردند خواباندند سر جاش. لحاف را کشیدند روش. به سرعت رسید به فلکه صادقیه و از آنها جدا شد. با شنیدن صدای در حیاط تکانی خورد. پیش خود گفت تا ظهر وقت دارم. آیا دخترش دیر یا زود باید میرفت خانه بخت؟ دیر یا زود یا همین روزها؟ بار دیگر رسید جلو همان فروشگاهی که جهیزیه قسطی میفروخت. جواد نصیری و دخترش از مغازه بیرون آمدند. عقد نامه منگوله داری دست دخترش بود. با چادری سیاه و روبندهای سفید. شهبازی ازترس انگار که برهنهای باشد در باد به خود لرزید.
ویراست اول ۱۳۶۵
ویراست دوم ۱۴۰۰
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
محمد محمدعلی؛ داستاننویس و نویسندهٔ معاصرِ ایرانی، زادهٔ اردیبهشت سال ۱۳۲۷ خورشیدی در تهران است.