کاشتنش
دیروز پشت در بیمارستان، پیش چشم ما جنازه بکتاش را که بردند؛ بار دیگر کارون مثله شد. محمد مختاری و محمدجعفر پوینده خفه شدند. انگشتهای دست راست حمید بریده شد. فروهرها تکه تکه شدند. حمید کاردآجین شد. احمد میرعلایی، غفار حسینی، کاظم سامی، فریدون فرخزاد، سعیدی سیرجانی، مجید شریف، پیروز دوانی، احمد تفضلی و…و کشتهشدگان پرواز۷۵۲، کشتهشدگان دهه۵۰، دهه۶۰، دهه۷۰، دهه ۸۰، دهه۹۰ و… و… و… دور هم ودور من میچرخیدند که مرد جوانی دستهایش را تا نزدیک بازوهایم آورد و گفت: «من همراه اشکای شما اشک ریختم.» توی صورتش خیره شدم. ندیده بودمش. پرسیدم:« ببخشید شما؟» جواب داد: « تدوینگر آخرین فیلم بکتاشم.» تا گفت:«حرفهاتون رو تدوین میکردم…» یاد اشکهایی افتادم که حسرت دیدار میسر نشدهی محمد جعفر پوینده به دلم گذاشته بود و انرژی بکتاش برای ساخت آن فیلم، پیش از رفتنِ به اوین لعنتی. مرد جوان رفت. من گم شدم تا ۲ ساعت مانده به تدفین بکتاش و ارسال پیام از هر طرف – به دلیل فشارهای امنیتی تدفین امروز ساعت ۳ انجام میشود – خودم را بازیابی میکردم که «مریم یاوری» همسر بکتاش نوشت: شهرری. سه راه ورامین. امامزاده عبداله. ساعت سه. امروز – و لوکیشن فرستاد. انکار مریم میگفت «زود باشین. بیاین گوش کنین خندههای بکتاش رو. بکتاش به ریش ظالما میخنده و میگه کور خوندین. من، ما، شاخه میزنیم، ریشه میکنیم. ریشههامون ریشههای ظلم رو میکنه.» راه افتادم. به سرعت. گویی همه ما میعاد داشتیم که پس از ماهها، سالها یکدیگر را بیابیم.
بکتاش که روی دوش دیگران از راه رسید. باز گم شدم؛ آنقدر که چهره به چهره دوستانم میایستادم و با تردید نگاهشان میکردم تا خودم و دوستانم را بازبیابم و«نسیم» پی در پی بگوید:«واه فرحنده جون» و راه بروم. راه بروم و کنار دست گورکنها بایستم و خیره شوم به گودی سهمناک گوری که گود و گودتر میشد تا صدای «منیژه» بپراندم :« تو اینجا چکار میکنی؟ بیا بریم!» دستهای منیژه عقب بکشدم. مقاومت بیهوده است. منیژه با خود میبردم، بیآنکه توجه کند میگویم: «صبرکن منیژه! صبرکن منیژه! میخوام ببینم توی عمق چند متری میکارنش.»