گذر از دیارِ آشنا
آنچه پیشرو دارید نگاه حسین دولتآبادی است به شعر چهار شاعر ایرانی خارج از کشور. حمیدرضا رحیمی، عیدی نعمتی، مجید میرزائی و فرامرز پورنوروز چهار شاعری هستند که آثار آنها مورد نگاه و بررسی حسین دولتآبادی قرار گرفته است.
حسین دولتآبادی از نویسندگان بهنام معاصر ایرانی است که در فرانسه اقامت دارد. او در سال ۱۳۲۶ در روستای دولتآباد سبزوار متولد شد. از همان آغاز نو جوانی (۱۳ سالگی) به پایتخت مهاجرت کرد و در سال ۱۳۶۳ برای همیشه به اجبار از ایران خارج شد و در فرانسه اقامت گزید. تاکنون از او آثار زیادی منتشر شده است که از جمله آنها میتوان به این رمانها اشاره کرد: رُمان گدار در سه جلد: موریانههای قصر فیروزه ۱۳۸۲، نفوس قصر جمشید جلد دوّم ۱۳۸۴، زائران قصر دوران جلد سوّم ۱۳۸۷، باد سرخ رُمان چاپ اول ۱۳۸۸، چوبین در «رمان» انتشارات فروغ چاپ اول ۱۳۸۹.
«آیا در روزگارانِ تاریک میتوان شعر سرود؟
آری میتوان، در باره روزگارانِ تاریک.»
برتولت برشت
گذر از دیارِ آشنا ( ۱)
… چرا و چگونه از شعری و یا هر «متنی» به این نام لذّت میبریم و چرا از کنار پارهای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه میگذریم؟ چرا شعری ما را به تأمل، تفکر و گاهی به شگفتی وامیدارد؟ ولی شعری دیگر، نظیر معمائی است که ما پاسخ آن را از مدتها پیش میدانستهایم.
من بارها از خودم پرسیدهام: شعر آیا کشف تازهای دراقلیم وجود، شعور، عواطف و احساسات آدمی نیست؟ آیا ما با درک و دریافت شعر گوشههائی از هستیخویش و جنبههائی از حیات فردی و اجتماعی خود را کشف نمیکنیم؟ کشف تصاویر و مفاهیمی که در تاریکخانه ذهن و خیال ما، در دنیای آشفته درون و جهان تیره و باژگونه بیرون ما وجود داشتهاند و شاعر نوری بر آنها تابانده و این شناخت و این احساس آشنائی و یگانگی ما را به شگفتی واداشته است. انگار که شاعر در لحظههای آفرینش با ما همذات و همزبان بوده است. انگار شاعر و ما، در یکدم با هم یگانه شده بودهایم و سفری را با هم در اقلیم شعر آغاز کردهایم. شاعر ما را به دنیائی راهبر شده که گوئی زمانی در جائی آن را به خواب دیده بودهایم و به رغم
تازگی تصاویر وکلام، مفاهیم برای ما کم و بیش آشنایند. انگار پارههائی از هستی تاریخی خویش را که در گذر زمان و زمانه از یاد برده بودهایم، آرام آرام به یاد میآوریم و از این بازیابی و شناخت، لذّت میبریم، لذّتی که اغلب با اندوه و رنج و به ندرت با شعف، شادی و نشاط همراه است.
شاید شماری با گز و متر و با شناخت هنری و حرفهای شعری را بخوانند، با تئوریهای رایج زمانه آن را تفسیر و تشریح کنند و برای آنانیکه درک کافی و وافی از این هنر ندارند، توضیح بدهند، ولی بر خورد من با شعر بیواسطه و ساده است، مانند بر خورد با انسانیاست که برای نخستین بار به تصادف میبینم و تا مدتی نمیتوانم چشم از او بردارم، گاهی چند قدمی به تردید میروم، بر میگردم و دوباره به او نگاه میکنم و زیر لب از خود میپرسم راستی به چه کسی شباهت دارد؟ من او را آیا قبل از این در جائی ندیدهام؟ چرا اینهمه آشنا به نظرم میآید؟ چرا از کنار آنهمه آدم بیاعتنا گذشته بودم، چرا یکدم درنگ نکرده بودم، ولی با دیدن او تلنگری به ذهنم خورده بود و زانوهایم سست شده بود؟ انگار چیزی از جنس جادو از وجود او میتراوید که مسحورم کرده بود، چیزی از تبار شعر و هنر که تا به غارهای انسان اولیّه میرسد، به دورانیکه هنر با زندگی معیشتی آدمی در آمیخته بود و به او یاری میرساند تا بر نیروهای طبیعت چیره میشد. به ریشه رقصهای پیش و بعد از شکار، آوازهای تند و سرگیجهآور، نقاشیها و رنگهای حیرتانگیز بر دیوار صخرههای درون غارهای تاریک و …
آری، این هنر ابتدائی برهنه، بی تکلّف، ساده، زیبا، عمیق و اصیل است و بهرههائی از سحر، جادو و عطش تسخیر برده است، مانند نگاهیکه آدمی را ناگهان به دام میاندازد و چشمها و چهره محجوب و زیبائی که خیال او را اسیر میکند. اگر چه چشمها و چهره زیبایند، ولی چیزی فراتر از زیبائی و جذابیّت در آنها نهفته است، چیزیکه مانند عشق به وصف در نمیآید، این همان چیزیاست که در هنر اصیل وجود دارد. هنر بهکودکی شبیه است که در آغوش مادر به شیرینی، بیریا و صمیمی به دنیا لبخند میزند. لبخندکودک نیازی به تفسیر و توضیح ندارد، شعر در اوج خود، به گمان من، به این لبخند راز آمیز و جادوگر نزدیک میشود.
از شما چه پنهان من از اشعاری که به معمّا نزدیکاند و از درک و فهم آنها عاجزم حتا اگر از خروارها تحسین و تمجید اهل فن و هنر بر خور دار شده باشند، بیدغدغه و بدون احساس غبن، از کنار آنها میگذرم. از معابد هندسی به نام شعر که شاعران زبان و کلام را با ظرافت و مهارت مجسمه سازها تراش دادهاند، اگرچه با شگفتی، ولی دست خالی میگذرم. شاعرانی که مفاهیم شناخته شده و تکراری را در شعر قالب میگیرند و با وزن و قافیههای تازه، مفهومی مکرّر را، مکرّراً ارائه میدهند، حتا اگر با فصاحت و بلاغت بسرایند، باز هم توجّهام را جلب نمیکنند. به گمان من، این دسته شاعرانکه مقولات و مفاهیم شناخته شده سیاسی یا مشکلات و مسائل اجتماعی را به نظم میکشند اگرچه هنرمند و شاعر نامیده شدهاند، ولی به نحله دیگری از شعر و به سنخ دیگری از شاعران تعلق دارند. این شعرها در جوامع استبدادی نظیر جامعه ما و در دوران خفقان و اختناق سیاسی مانند زمانه ما، اغلب زبانحال مردم میشوند و چون ساده، شیوا، با بلاغت و جسارت بیان میگردند طرفداران بیشتری پیدا میکنند. هر چند این اشعار دنیای جدیدی را کشف نمیکنند، دنیای آنها که همانا دردها و مسائل مشترک آدمها است، مکشوف و شناخته شده است، هنر آنها در این است که احساسات، خشم، بغض و نفرت، یا درک و دریافت و باور همگانی از این معضل و درد مشترک سیاسی، اجتماعی و یا فرهنگی را به زیباترین شکل کلامی میسرایند و پذیرش عام مییابند. شاعرانی که این مضامین را بر میگرینند، خطر میکنند و با صراحت و مهارت به نظم میکشند به درزیگرانی شباهت دارند که از پارچه خوشرنگ و خوشبافتی با استادی جامهای خوشریخت میدوزند. این شاعران اغلب به فنون، راز و رمز حرفه خویش آگاهاند و بر آن تسلط دارند، ولی به ندرت پا از مرز این دنیا فراتر میگذارند. گیرم شاعری شاید استعداد آنها را درصنعت و فن شعر مقفی و موزون و مهارت آنها را در استفاده از وزن و قافیه نداشته باشد و یا در غم آن نیز نباشد، ولی با سادگی و صمیمیّت دریچهای به روی اقلیمی بکر و ناشناخته بگشاید، دست ما را با مهر بگیرد، کنار این پنجره بنشاند و پرده را کنار بزند تا چشماندازی زیبا در برابر ما رخ بنماید و نسیمی خنک و معطر و روح افزا از جهانی نو بر ما بوزد.
باری، نقد و بررسی فنّی شعر تخصص ویژهای را میطلبد که من آشنائی چندانی با آن ندارم و نمیخواهم حتا به این مبحث نزدیک شوم. اگر در این مختصر از چند شاعر نام میبرم وگذرا برخیاز شعرهای آنها را دوباره با مکث و تأمل مرور میکنم، به این دلیل است که به تازگی دو دفتر شعر از عیدی نعمتی به دستم رسیده و آنها را به سرعت و با رغبت و لذّت خواندهام. از سالها پیش با شعر و با شخص حمیدرضا رحیمی آشنا و مأنوس بودهام، از شعرهای او آموختهام، حظ بردهام و میباید سالها پیش این وجیزه را مینوشتهام، گیرم تا به امروز فرصت آن را نداشتهام. مجید میرزائی را فقط یکبار در شهر پاریس دیدهام و همان دیدار کوتاه و مطالعه دو دفتر شعر او دوستی و علاقهام را کفایت میکرد تا فرصت را غنیمت بشمارمو به پارهای از شعرهای او نیز اشارهای بکنم. از فرامرز پور نوروز یک مجموعه قصه و یک دفتر شعر بیشتر نخواندهام. بهگمان من پور نوروز نیز به همین خانواده تعلق دارد و اگرچه شعر او درکنار شعرهای عیدی نعمتی و حمید رضا رحیمیکمی کمرنگ میشود، ولیچند شعر او را که از دنیا و فضای مشابهی سخن میگویند برای نمونه میآورم.
من قصد ندارم در این مختصر به بررسی «شعر تبعید» و لاجرم به تمامی شاعران تبعیدی ایران بپردازم، این مهم از حوزه کار و توان من خارج است و آن را به «اهل فن» و دست اندرکاران وامیگذارم. باری، اگر در «دیار آشنا» و روی شعرهائیاز آنها درنگ میکنم بنا به دلایلیاست که در بالا اشاره کردم و دیگر این که به قول همولایتیهای ما:
«انگشتِ نمک، خروارِ نمک!»
چقدر ساده / اتفاق افتاد / بادی وزید / گلی پرپر شد / و پیراهنت
تنها ماند / روی بند زندگی /
(عیدی نعمتی)
شاید من نیز در زمانه دیوباد زیستهام و مانند عیدی نعمتی شاهد پرپر شدن صدها گل به دست دژخیم عصر انحطاط بودهام که شعر او را به این سادگی میفهمم. پیراهن تنها بر روی بند، یاد آور آن اسبی است که بی سوار به سوی آخُر باز میگردد. پیراهن تنها، یاد آور بقچه لباسهای اعدام شدگانی است که به خانواده آنها باز پس میدادند، باری، مادری گره بقچه را میگشاید، پیراهن نوجوانش را در خلوت خانه میبوید و به پهنای صورتش اشک میریزد؟ کسیچه میداند؟ شاید، شاید پیراهن را به عادت بشوید و آن را تنها، بر بندی که به گمان عیدی بند زندگی است بیاویزد؟
… و باز باد است / که جارو میکشد / بر خاکستر اشیاء و / آرزوهای ما / و تنها / زمان است / که دندانهای تازه در میآورد/
(عیدی نعمتی)
شقاوت زمان و فناپذیری انسان و آنچه میماند حسرتیاست که از تماشای ردیف سنگها و نامهائی که آذین یادها شدهاند، حاصل میشود
این اندوه و حسرت نسل ماست که باد همه آرمانها و آرزوهای او را جارو کرد و برد. این اندوه و حسرت دراکثر اشعار عیدی و امثال او موج می زند:
در سوگ گل / دریا / قطره ایست / بر آتش درون / در سوگ گل / دریا تنها / قطره ای است /
(عیدی نعمتی)
گل عیدی در اینجا آن گل سفید و سرخ «صد برگی» نیست که از ستم بادهای مسموم پرپر شده است، نه، گل او میباید انسانی باشد که پای دیوار به ضرب گلوله به خاک افتاده است، انسانی به زیبائی و ظرافت و لطافت گل، هر گلی، که فرونشاندن آتش اندوه او را دریائیآب حتا کفایت نمیکند و این بیت از غزل حافظ را به یاد ما میآورد:
«زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت»
اوج تخیّل، غلو و اغراق در تصویر سازی و تشبیه، ولی با اینهمه بیان احساس و واقعیّتی که فقط از شعر ساخته است.
شب که میشود / من / غمهایم را / روی نت ودکا میسرایم./
(عیدی نعمتی)
شب ما آیا به شب شاعر شباهتی ندارد؟ این شبها از کجا و چرا با ما تا این سر دنیا آمدهاند و چرا ما را رها نمیکنند؟ چرا؟ چرا؟ مگر نه این که «دیوار سوراخ سوراخ شده» عیدی بارها و بارها در کابوسهای ما ظاهر شده است؟ مگر نه اینکه ما حوادث تاریخی مشابهی را از سر گذراندهایم، مگر نه اینکه صدای وقیح رگبار مسلسها درگوش ما نیز مکرّر شده است، مگر نه اینکه حافظه تاریخی مشترکی داریم، مگر نه اینکه با او همدردیم؟ اگر غیر این است، دیوار عیدی چه معنائی برای ما میتواند داشته باشد؟
چقدر سوراخ روی این دیوار است / وگوش که بر دیوار میگذارم / صدای رودخانه میآید / صدای بال بال زدن پرندگان / صدای انسان میآید / فریادهای تکه تکه شده / چقدر نام روی این دیوار است / و چقدر مثل هم گُر گرفتهاند نامها / چقدر چهره روی این دیوار است / چقدر سوراخ روی این دیوار است/
(عیدی نعمتی)
این دیوار سوراخ سوراخ شده نماد و تابلو شقاوتی است که بر ما و بر مردم ما رفته است. صدای رودخانه، صدای بال پرندگان و فریادهای تکه تکه شده، یعنی زندگی را به مسلخ بردن، دیوار مسلخ زندگی است. مسلخ نسلیاست که هستی خویش را بر کف گرفت تا آینده ای بهتر بسازد. نسل شکست. دراین شعر نامیاز مسلسل و شلیک شبانه عمله مرگ به میان نیامده ولی ما فریادهای انسان را در رگبار گلولهها میشنویم که تکه تکه میشود. از چهرههای روی دیوار سخن میگوید و کتابی با چند هزار چهره در برابر ما ورق میخورد، کتابی که هر صفحه آن سرگذشت چهرهای است که برای رهائی، آزادی و عدالت جان باخته است. دیوار نماد و تصویر آرزوها و آرمانهای زیبای ماست که به رگبار بسته شده است. این دیوار مانند آن دیواری که کموناردها در سایهاش برای ابد خفتهاند، نماد و تابلو آرمانهای زیبا و سرخ همه آرمانخواهان و آزدایخواهان دنیا است که تا ابدیّت امتداد مییابد و این معجزه شعر و هنراست. شاعر دیگری «خبر» فاجعه مکرّر را در گوشه دیگر تبعید با ایجاز و ابهام چنین میسراید:
از سر زمین دور / صدای شکستن میآید/ مهیب و دردناک / مثل سقوطِ هزاران دلِ نازک / به اعماق درّهای/ آنجا باید بیگمان / برگریزان تازه ای باشد که نسیم / اینگونه بر درگاه / دست خالی، ایستاده است /
(حمیدرضا رحیمی)
آنجا کجاست؟ سر زمین سوخته ما؟ صدای شکستن و برگریزان تازه اشاره آیا به چه چیزی است؟ نام شعر «خبر» است و با ابهام و ایهام اشاره دارد به کشتار تازهای در سرزمین دور. آیا این همان صدای تکه تکه شده انسان نیست که عیدی نعمتی، در آنگوشه دیگر دنیا، گوش بر دیوار سوراخ سوراخ شده میگذارد و میشنود؟ آیا این همان کابوس مشترکی نیست که بعد از آنهمه فجایعی که درمیهن ما رخ داده، دچارش بودهایم و حالا، در تبعید اندوهگین و سرگشته به دور خود میچرخیم؟
اگر چه همه شعرها در باره «تبعید» و مهاجرت اجباری نیستند، ولی در تبعید نوشته شدهاند و به گمان من، به خلاف نظر و باور بسیاری، هر اثر هنری که در تبعید و دور از میهن آفریده شود، حتا اگر مضمون آن تبعید نباشد، «هنرتبعید» است و بی تردید این روزگار مُهرش را بر ذهن و خیال و اندیشه هنرمند کوبیده است. نگاه یک شاعر و نویسنده تبعیدی به مردم و به میهناش و به هستی با نگاه شاعر و یا نویسندهای که بر خاک و در خانه خویش، هرچند همخانه با هراس و با اضطراب و دغدغه میسراید، متفاوت است. روزگار تلخ تبعید خواه ناخواه روی هنرمند و آثار هنری او اثر میگذارد. بی جهت نیست که شاعر در این فضا و در این دنیای سرد و
نامأنوس و در تنهائی میسراید.
پشتم لرزید / وقتی که پشت ذرّه بین / به تنهائیام / نگاه کردم /
(حمید رضا رحیمی)
و یا:
آدمی خو میکند / به ابعاد این زندانِ زیبا / و به مگسی که میکوشد / چون هواپیمائی / در تنهائی وسیع آدمی / بنشیند /
(حمید رضا رحیمی)
شاید کسیکه زندگی در تبعید را تجربه نکرده باشد گمانکند که انسان تبعیدی در سالهای نخست دوری از میهن و مردم و عدم آشنائی با زیان و با مردم به طور طبیعی تنها و بیگانه است. دو شعر نخست را حمید رضا رحیمی در سالهای نخست تبعید و در آلمان سروده است و این شعر را که به تازگی از او خواندهام سالها بعد در آمریکا سروده است. این تنهائی و بیگانگی بعد از سالها ماندگاری در خاک بیگانه همچنان به قوت خویش باقی است و حتا عمیق تر و سهمگین تر شده است:
شب بسیار تاریکی بود/ چندانکه چراغ سقف اتوبوس / خورشیدی تابناک مینمود / پنجره را که گشودم / هراسی زلال / بر چهرهام / وزیدن گرفت / و بمن فهماند / چقدر / تنها هستم / دو باره، / همه را شمردم / سی و دو نفر بودیم / من و / سی و یک صندلی خالی اتوبوس /
(حمید رضا رحیمی)
نه، این سوررآلیسم نیست، رآلیسم ناب است و حقیقت دارد. کسی که از این شب گذرکرده باشد حمیدرضا رحیمی را خیلی خوب میفهمد. نگاه کنید، این چند سطر را بعد از این که یک چهارم قرن دور از میهن و در تبعید روزگار گذرانده بودم، در ادامه یادداشتهایم نوشتهام: «… دلم به هیچ وجه باز نمیشود و در این روزهای زیبای بهاری، در کنار سبزه، گل و چمن، در این سکوت و آرامش، دلم بیشتر از پیش میگیرد. وقتی تنها و سرگشته در کوچههای خلوت این محلّه پرسه میزنم، احساس میکنم به آخر دنیا و به پایان راه رسیدهام و گذشتهها را مانند جنازهای به سختی بر دوش میکشم. دراین لحظهها قلبم از درد تیر میکشد، قلبم گاه و بیگاه، با هر یادی و خاطرهای به سختی منقبض میشود و منکه با کولهبار گذشتهها تنها ماندهام این گره خوردگی و انقباض درد را درون سینهام احساس میکنم و نمیتوانم از گذشتهها، از این دنیائی که احاطهام کرده فرار کنم و چارهای برای ایندلتنگی بیندشم. دلتنگی و این اندوه سمج با من همخانه شدهاند. نه، هیچ مفری نیست. بعد از ساعتها تنهائی و کار و کلنجار، از خانه خالی بیرون میزنم تا شاید، شاید از سنگینی اندوه بکاهم و در «بیرون» نفسی بکشم. بیرون از خانه نیز هیچکسی چشم به راهم نیست. نه، همزبان و آشنائی نیست، گاهی احساس میکنم مانند خدا تنها ماندهام و تا دیوانگی چند قدم بیشتر فاصله ندارم. تنها و بیگانه! پس از گذشت یک چهارم قرن هنوز در این دیار بیگانهام، سر به زیر و بیگانه از جلو ساختمانها و فروشگاهها میگذرم، چرخی در کوچههای اطراف منزل و میدان تازه ساز میزنم، مثل هر روز غروب بیاعتنا از کنار تندیس برنزی دوگل و مجسمه سنگی ولتر میگذرم و قبل از این که کف پاهایم از زور درد به زق زق بیفتند، راهم را کج میکنم و از مسیر همیشگی و هر روزه به اتاقم بر میگردم، پشت میزم مینشینم و کم کم از درک و دریافت وضعیت خودم به هراس می افتم. بعد از سالها دوری و تنهائی هر روز از خودم میپرسم تا کی میتوانم دوام بیاورم؟ هرروز از خودم میپرسم چکار باید بکنم تا بی باقی در هم نشکنم و دوام بیاورم؟ چکار؟ …
… قسمت کن با من/ آن تنهائی عظیم را / که چندین برابر توست / تا در خلوت کوچک خود / با هم / تماشا کنیم / این غول زیبا را /
(حمیدرضا رحیمی)
مردی چینی روزگاری به من میگفت: «کله آدم تبعیدی به دو
نیم شده است، نیمی از آن در میهناش جا مانده و نیم دیگرش اینجا، روی شانههای اوست.» اگر از استثناها بگذریم، به گمان من این تعبیر در باره اکثر هنرمندانیکه دور از میهن ما و در چهار گوشه دنیا پراکندهاند، کم و بیش صدق میکند و بر اشعار آنها اثر میگذارد: تنهائی، بیگانگی، احساس عدم امنیّت در زبان، اضطراب، بی ریشگی، اندوه سمج، خیالبافی، بیتابی، حسرت، بازگشت و چرخش مدام خیال در آسمان زادگاه، سرگشتگی، دل نگذاشتن درخانه بیگانه، پا بهراهی و موقتی زیستن، تکرار و … و تکرار از مختصات شعر تبعید و خطوط اصلی چهره شاعر تبعیدی است:
… هی تا من خیال بگردانم / چهره در چهره / نقش میگیرد / رّد سرخی از پرواز شبانه / پای هر دیوار، هر دار / اماّ / هی تا من خیال بگردانم و / هیمه بگیرانم / در اجاق یاد / شعله میکشد / شور عشقی مانده با من / از پار و پیرار / درناها که پرکشیدند و رفتند /
(عیدی نعمتی)
«درناهای» عیدی نعمتی که در این شعر پر کشیده و رفتهاند آن «گل» و «گلهائی» را که از ستم بادها پرپر شدهاند تداعی نمیکنند؟ اگر این دلبستگی به گذشته نبود خیال او آیا با درناها پر میکشید؟ این احوال و احساسات چقدر نزد شاعران تبعیدی به هم شباهت دارند. به طنز تلخ و هولناک این شعر توجه کنید:
به رودخانه / سخت خیره شدهام / بی اعتنا/ به فریادهای تصویری
که دارد / در آب / دست و پا می زند /
(حمید رضا رحیمی)
کسیکه تنهائی تبعید و دوری از مردم و میهناش را تجربه کرده باشد، به سادگی میتواند دست و پا زدن و «فریاد کشیدن درآب» را درک کند. هنر، بداعت و توانائی استثنائی حمید رضا رحیمی در این است که به کنایه و طنزی زیبا از آرامش ظاهری فراتر میرود و احوال واقعی تبعیدی را در تصویر او در آب نشان میدهد. شاعری دیگر، به نام فرامرز پور نوروز
از اضطراب که همخانه همیشگی تبعیدی است سخن میگوید:
فریادها میروند / – آبی بر آتش- / ای اضطراب مکرّر / در کدام کنج آشیانه / پنهانی؟ /
(فرامرز پور نو روز)
اضطراب همزاد و همخانه انسان تبعیدی است، اضطراب از لب مرز با او همراه میشود و در ژرفاهای وجودش جا خوش میکند. تبعیدی با اضطراب چشم میگشاید و با اضطراب به خواب میرود. خوابیکه عمق آن به اندازه یک بند انگشت نیست و با صدای بال زدن پشّهای از سر کوچ میکند. خوابی بریده بریده و پریشان که درسالهای نخست تبعید کابوسها آشفتهاش میکنند و بعدها آن چیزهائی که هیچ نامی و نشانی ندارند.
در همان دفتر شعر (در جادههای بن بست) آمده است:
دور از خاک و ریشه / به هرسو میوزم / چون آخرین برگ پائیزی / آویزان باد /
(فرامرز پورنوروز)
مجید میرزائی نیز شاعری از همین نسل است، آرمانخواه و مبارز. زندان، شکنجه و تبعید را تجربه کرده و در بدرقه «درناها و گلها»، اشکها ریخته است. در شعر او اگر چه مانند شعر عیدی نعمتی، حسرت، اندوه و شور عشقی به یادگار مانده از پار و پیرار مانند شعله لرزانی در این شب تاریک و سرد تبعید سو سو می زند، ولی امید، امید جای ویژه ای دارد:
گیرم سراب بجوشد/ از چشمه سار تو / گیرم شقایقی نکند لبتر / از جویبار تو / گیرم … / اما، / من با تو چقدر لطیف زیستهام / من، بی تو / چه آرزوگر و مشفق گریستهام / من با تو / دنیا را عاشقانه تر نگریستهام / این آیا / برای یک دلِ عاشق / کافی نیست؟/ کافی نیست؟ /
(مجید میرزائی)
شعر مجیدمیرزائی نیز از حسرت و درد جدائی یاران سرشار است، اندوه عزیزانی که با آنها «در شوره زار وحشت و بیداد/ در زیر گوش قرق
داران/ ترانه عشق و آزادی / میخوانده است./
در جنگل شگفتآور رویاها / با تو، به شکوه سخن میگویم / و بی شکیب / دست در آغوش حسرتی بیپایان / میگریم / ایکاش میتوانستم / که بگویم: «دیدارمان به قیامت» / ایکاش دوزخی میبود / دوزخی حتا/
(مجید میرزائی)
و باز هم اندوه، دریغ و حسرت! حسرت در شعر مجید میرزائی. جوانی آرمانخواه و مبارز که به گوشهای از این دنیا پرتاب شده و سالهاست که در انزوای تبعید روزها را مکرر میکند:
باغ جوان جنونم کو؟ / میپرسم / ناباورانه میپرسم / و آوازهای فراموشم را / در خشکسال حافظه میجویم /
شاعر مبارزیکه دور از میدان نبرد با حسرت به گذشته مینگرد، جوانی و جنون از او دور مانده است و به تلخی و درد به واقعیّتی اعتراف میکند که همانا «آوازهای خوش فراموش شده اوست» زمان بیرحمانه گذشته است، مکان و وضعیّت او به ناچار تغییرکرده است، آنچه باقی مانده یادها و خاطراتیاست که در تاریکخانه حافظه به مرور خشکیدهاند. این «دریغ» و حسرت در شعر دیگری و به شکل دیگری بیان میشود. توقف، سکون و تکرار و تکرار که مومیائی تجسم عینیآن است که تا قرنها و قرنها دست نخورده باقی خواهد ماند.
پروانهها را / در قابهای مطلا / سنجاق کردیم / گلهای خشک را / در گلدانها چیدیم / و سر خوشانه ژست میگیریم/ در برابر استاد کار ماهر تکرار / که خامشانه و چابکدست/ درکار مومیائی ماست/
(مجید میرزائی)
اگر شعر مجید میرزائی در بالا شامل گروهی میشودکه در تبعید و یا درانزوای میهن، به مرور زمان و بسبب تکرار روزهای خالی و یکنواخت مومیائی شدهاند و یا درحال مومیائی شدن هستند، ولی در شعر حمیدرضا رحیمی ابعاد و دامنه وسیع تری پیدا میکند. شعر او اگر چه در ظاهر به حدیث نفس شباهت دارد ولی میتواند حتا زبان حال آن کارگری باشد که یک عمر، هر روز از بام تا شام پشت ماشین تراشکاری میایستد و هر روز همان شئی را به همان شکل و اندازه میتراشد تا پیر میشود. از شما چه پنهان من پیرشدن این کارگر را نزدیک ایستگاه دخانیّات تهران به چشم خودم دیدم. درتابستان، آفتاب داغ از شیشه چرک پنجره سقفی کارگاه بر فرق سر برهنه و طاس او میتابید، مدام عرق میریخت و روزهای سخت و ملال آور و یکنواخت را تکرار میکرد. من سالها پشت فرمان تاکسی، با آروارههای فشرده برهم و اعصاب متشنج «پاریسزیبا» را هر روز و هر روز تا مرزهای تهوّع تکرار میکردم، ولی شاعر اینهمه را به طنز میسراید:
امروز/ سه شنبه است / دیروز هم / سه شنبه بود / فردا هم/ سه شنبه است / زندگی این روزها، انگار / میان دو آینهی موازی / به تماشای کسالت من نشسته است /
(حمید رضا رحیمی)
نعمتی از تکرار به کسالت نمیرسد، اعتراض میکند، در حقیقت شکست و سکوت و تکرار را نمیپذیرد و به آغازی دوباره میاندیشد:
… و ما سالهاست / که خود را / در پله سکوت تکرار میکنیم / بگذار / خواب پروانهها را / از نزدیکی سحر / آغاز کنیم/
(عیدی نعمتی)
و در شعر میرزائی تکرار به زبان دیگری بیان و تصویر میشود:
هر روز / یک بار میروی / و یک بار باز میگردی / در جستجوی نان / و این خطوط آمد و شد / میسازد / طرح نهانِ میلههای آن قفسی را / که زندگی ش مینامیم / (مجید میرزائی)
این شعر مجید میرزائی مرا به یاد نمایشنامه «حریر و ماهیگیر» انداخت که اگر اشتباه نکنم درسالهای ۱۳۴۳ در تالار موزه اجرا شد. در آن نمایش زن و مرد ماهیگیر در تلاش برای ادامه حیات مدام به دور خود تور میتنند و تور میتنند و سرانجام در آن چه به دست خویشتن خویش بافتهاند گرفتار میشوند، در آن قفس پیر میشوند. نگاهی سمبلیک و بد بینانه و بینهایت تلخ به زندگی. با توجّه به سایر اشعار مجید میرزائی این طرز نگاه به زندگی قابل تعمیم نیست، اگرچه انسان او به همان سرنوشت حریر و ماهگیر گرفتار میآید و زندگی قفس خود ساخته او میشود، ولی او مانند شعر قبلی اخطار میکند، به آن معترض است و این اعتراض در بطن شعر او نهفته است. مجیدمیرزائی نا امید و مأیوس نیست، نه، شاعری است که مانند همه ما آسیبها دیده است و زخمی کهنه در سینه دارد:
آیا چگونه باغ نازک رویاها / در زیر این تف توفنده / از تطاول توفان شن / فرو خشکید؟ / (مجید میرزائی)
این پرسش که هُرم حسرت از آن بر میخیزد و به هوا میرود در شعر «تانگو در باطلاق» مکرراً تکرار میشود: چرا اینهمه فجایع و مصائب بر سر ما و مردم ما آمد؟ چه شد؟ چرا آواری از خرافه و نکبت بر آرمانهای سرخ و زیبای ما فروریخت، چرا همه چیز ما به غارت رفت. چرا آن حرکت کم نظیر تاریخی مردم ما از مسیر منحرف شد و راه چشمههای جوشان امید و آرزوهای نسلی را رو به مرداب کج کردند. واقعاً چرا ما به چنین سرنوشتی دچار شدیم؟ و او خود در چند سطر دورتر جواب میدهد:
دردا که زندگانی انسان / اجرای متن موهن و تلخی بود / کز کارگاه ذهن نرون۲ / صادر شد /
(مجید میرزائی)
پاسخ مجید میرزائی به پرسشی که طرح میکند، پاسخی فلسفی و جبری است به معضلی اجتماعی که میتواند جوابی روشن داشته باشد. وقتی به «نرون» دیوانه اشاره میشود ما به یاد «خمینی» میافتیم و این یعنیدر تاریخ دیوانگان سرنوشت بشر را رقم زدهاند. گیرم این جواب کسی را قانع نمیکند، بیتردید مجید میرزائی نیز میداندکه تاریخ پیچیده است
و «خمینی» نیز حاصل شرایط، وضعیّت تاریخی و اجتماعی خاصی است. باری، به گمان شاعر میشد که وضع و روزگار ما این طور نشود:
میشد / در خار زار فقر و محنت و ماتم / آتش زد / و دشتها گیاهِ نوازش / رویانید / و با پنجههای تنیده به هم رقصان / میشد بر این زمین کبود / – پوشیده از برادههای خنجره ها- / پایکوبی کرد / میشد / میشاید / و میشود شاید /
(مجید میرزائی)
باری اگر چه امید او مشکوک است، ولی هنوز امید است.
شعر میرزائی با همه سلامت، صراحت، صداقت و صمیمیّت اغلب به درازگوئی دچار میشود. در «سنگسار» و اشعاری نظیر آن گاه و بیگاه از شعر فاصله میگیرد و به بیان دردمندانه و شاعرانه یک فاجعه اجتماعی میپردازد. داوری دراین باره دشوار است ولی من احساس کردهام هر زمان شاعری به مضامین اجتماعی و سیاسی روز میپردازد، شعر را فدای پیام و مفهوم و مراد میکند: در میخانه ببستند خدایا مپسند / که در خانه تزویر و ریا بگشایند/ شاید این داوری قابل تعمیم نباشد، ولی در اشعاری که من از این چهار شاعر و سایرین خواندهام، کم و بیش به این نتیجه رسیدهام. بهگمانم هر زمان شاعر، هر شاعری در راه هدفی کوتاه مدّت و خاص ابهام و ایهام شاعرانه را کنار میگذارد از شعر فاصله میگیرد. نمونه دراین زمینه فراوان است و فقط به این چهار شاعر منحصر نمیشود. بماند.
میرزائی در سنگسار، در آخر، با لحن و زبانی رمانتیک میسراید:
… نجوای حیرتی که زیر بارش سنگ / خاموش میشود: / «دستان من / با سنگ دوست نبود / از تازیانه نفرت داشت / دستانم / باغ ظریف نوازش بود / تاک رونده خواهش بود / اندام من جهان شما را میآراست / قلبم تمام شما را / عاشق میخولست / اما شگفت و درد / در جهان ابلهانهتان / عقوبت بوسه / سنگست و تازیانه و دشنام»
(مجید میرزائی)
در بالا اشاره کردم که پرداختن به معضلات اجتماعی و فرهنگی در شعر و یا به زبان دیگر، از این مصالح آماده شعر ساختن، مانند راه رفتن روی لبه پرتگاه است و هر دم امکان سقوط وجود دارد. در وجیزه دیگری۳ به شاملو اشاره کردهام. آنجا که میسراید: «شیر آهنکوه مردا که توئی!» به گمان من اگر ده تا صفت ترکیبی دیگر از اینگونه به آن «مرد» اضافه کند،
حتا یک قدم به جوهر شعر نزدیک نمیشود و ناگزیر شعری که در رثای آن «جوانک چریک۴» میسراید مانند شعر «نازلی سخن نگفت» که به همین منظور در رثای مبارزی دیگر۵ سروده است زیبا ودلنشین از آب در نمیآید. در همین جاهاستکه آن پرسش نخستین هربار مطرح میشود. چرا؟ چرا شاعری در جائی شاعر است و درجای دیگر کیماگر، مدیحهسرا، ستایشگر و یا هر چیز دیگریکه کلامش بهرغم محکمی و صلابت حلاوتی ندارد و ساختگی به نظر میرسد. تصنّع در شعر مانند چاله آبله روی چهره زیبا خیلی زود به چشم میآید و برخواننده اثر منفی میگذارد. از شما چه پنهان من این را به تجربه دریافتهام، در این جا از مجید میرزائی مثال میآورم، این شعر او را با هم میخوانیم:
برف مینوشد / در معابر توفان / لاله ای که پیشاهنگام / به آواز سینه سرخی / جستجوگر جفت / چشم گشوده بود / تمنّای آفتاب را /
(مجید میرزائی)
در مه مرطوب / سنجاقک سرخی / بر ساقهی علفی لرزان / خواب بهار و سنبله و آفتاب میبیند /
(مجید میرزائی)
در تابستان سال ۲۰۱۱ در بخش یادداشتهایم نوشتهام:
«امروز «آوازهای دشت ققنوسان» و «تانگو در باطلاق» را دریک نشست و با رغبت تمام خواندم. اغلب شعرهای شاعران روزگار ما و به ویژه آنهائی که در مهاجرت و دور از میهن سروده شدهاند چندان چنگی به دل نمیزنند و از چند اشتثناء که بگذریم کار چشمگیری در این زمینه انجام نگرفته است و من به ندرت میتوانم شعری را در روزنامه انترنتی و یا مجلهای تا به آخر بخوانم. گیرم سادگی، شفافیّت، صداقت، انسانیّت و صمیمیتیکه در کلام و شعر مجید میرزائی بود مرا بدون خستگی تا به آخر برد و در همان آغاز راه احساس کردم با انسانی زلال و شریف سر و کار دارم که با شعرش یگانه است. شاعری که بر خلاف موج بازها و اهل تصنع و تظاهر، معاصر است و از انسان زمانهای سخن میگوید که من کم و بیش آواز حزین او را میشناسم…»
سه سال از تاریخ این یادداشت میگذرد و من هنوز بر این باورم که مجید میرزائی شعرهای بکر و زبیا و کم نظیر بسیار دارد، ولی همو گاهی واژه هائی به کار میبرد و ترکیب هائی میسازد که مانند همان «شیر آهنکوه مردا که توئی» از بار عاطفی تهی هستد:
شب از لهیب فاجعه سنگین بود / کنار نعش رفیقان / شب شکست، شب ماتم / شب عروسی غم /
(مجید میرزائی)
از این گونه ترکیبها چند سطر مانند منبّت کار و صنعتکاری کنار هم میچیند، ولی در صفحه بعد دوباره شاعر صمیمی ما ظاهر میشود:
تو آمدی، شب من بوی یاس گرفت / مرا تو آشتی دادی / به رقص چلچلهها در باد / به شوق کودکانه دویدن / به جستجوی عطر گل زندگی – چو پروانه…/
(مجید میرزائی)
اگر چه میرزائی با مداخله دیگران در شعر و سانسور مخالف است (شاید اشاره او به سانسور حکومتی است) ولی ویراستاری شعر در دنیا و نزد اهل شعر و ادب بیسابقه نیست. شاید اگر عیدینعمتی و یا حمیدرضا رحیمی به جای او بودند سطرهائی از شعر «بدرود» را حذف میکردند و بهگمان من نیز لطمهای به آن نمیخورد. گیرم من با میرزائی همداستانم، میدانم که قیچی کردن اغلب با درد همراه است، ولی گاهی بیماری را شفا میدهد. شاعر ما بعدها انگار خود به خود به این آگاهی میرسد:
باید که یاد بگیری / ترانه بدرود را /
لانه از چه میسازی / برای غازهای مهاجر؟ /
(مجید میرزائی)
دیار این شاعران «دیاری» آشناست و من از آنگذرکردهام و شاید به همین خاطر رمز و راز، اشارهها و کنایههای آنها را به سادگی میفهمم و راهم را در اقلیم آنها گم نمیکنم. من به دوره و نسلی تعلق دارم که اهل هنر به زبان کنائی، استعاری، تمثیلی و رازگونه از «شب»، «سحر»، «گل سرخ» و «بانگ خروس» و سایر استعارهها و نشانهها که خبر از «انقلاب» و تغییرات بنیادی جامعه میداد، دم میزدند و در زندانی به بزرگی ایران و در زمان حکومت پلیسی شاه، هراس ساواک و شکنجه و زندان و ندامت، چشم به راه آزادی، دمکراسی و عدالت اجتماعی بودند. انقلاب رخ داد و مانند انقلاب مشروطه به نفع سرمایه داران و ملاهای تازه به دوران رسیده مصادر شد. این شعر انگار در سوگ این فاجعه ملی سروده شده است:
شبنم نبود آن چه که دیدی / بر برگ یاسمن / اشک فرشتگان بود / بانگ خروس نبود آن چه شنیدی / در گرگ و میش، کهنه دری چوبین / با نالهای دراز و نفسگیر / بر برهّها / راهی به سوی مسلخ و ساتور میگشود/
(مجید میرزائی)
در یک کلام انقلاب و آنهمه آرزو و آرمان انگار خطای باصره بود. انقلاب کهنه دری چوبین بود که در گرگ و میش سحر برای برّهها راهی به مسلخ و ساتور میگشود. گیرم همه آنانی که به مسلخ رهنمون شدند و به ساتور حکومت اسلامی گردن گذاشتند، شاید به نجابت و معصومیّت برّه بودند، ولی «برّه» نبودند و آگاهانه انتخابکردند. در شعر دیگری، فریب، ناآگاهی و عدم شناخت نسلی را به کنایه بازگو میکند که در شب، تمساح پیر را به جای قایق نجات گرفته، سر از جزیره تمساحان در آوردهاند و به کام مرگ و نابودی رفتهاند. تعبیری از (خمینی) و شکست انقلاب:
شب را تمام / بر تالابی تیره / آویخته به کُندهی چوبی / با دستهای کرخت / پارو زدیم / در جستجوی تنگهی نیلوفران / که ره به سوی شرق روشن و اقیانوس / میبرد. / با اولین درخشش ستارهی قطبی / چشمانمان دریده به وحشت / دریافت / که چوب پارهی ما، خود / تمساح سالخورد مخوفی بود / که راهجویان را / سوی ضیافت جزیرهی تمساحان / میبرد /(مجید میرزائی)
منظور مشغله ذهنی شاعر تبعیدی است، آیندهای پیش روی او نیست، روزها مکرر میشوند و گذشته او را رها نمیکند. چرا؟ چون همه آرزوها، آرمانها و زندگیاش به تاراج رفته و در «گذشته» جا مانده است. ابعاد این فاجعه چنان عظیم و سهمگین است و زخمهای جان چنان عمیق که شاعر تبعیدی، رحیمی، در شعری به نام «پیمان» میسراید:
زبانم، بریده / قلمم / شکسته باد / پر و بال زخمی اندیشه هام / در این گستره غم انگیز و خوفناک / بسته باد / اگر در بند بند گفتارم / حدیث خونین مرگهای شبانه نرود / روزگارم، تلخ / چشمانم چشمه سار / ناگوار بر من این بهاران باد / دلم، پاره پاره / – تنم – / طعمه لاشخواران باد بیابان باد / اگر شعرم / به قلب پلید ضحاک زمانه / نشانه نرود /
(حمید رضا رحیمی)
و در شعر از انقلاب بهمن که میتوانست سرنوشتی مردمی را از بیخ و بن تغییر دهد، با حسرت چنین یاد میکند:
شعر آخر را هیچ کس / نسروده است …/ بهمنی که دیروز / آنگونه
هولناک میغلتید / میتوانست نقطه ای باشد / بر پایان این فصل مرگ / و پرنده ای که دیشب / پر به خون خویشتن شست، میتوانست / آخرین قتل جهان باشد / شعر آخر ر آ هنوز / هیچ کس / نسروده است / کسی چه میداند / شاید روزی برسد که فقط / گلوگاه سیب را ِبدَرند / و فجیعترین جنایت / برگرفتن پوست باشد / از خیاری سبز /
(حمید رضا رحیمی)
بعد از سی سال و اندی عیدی نعمتی نیز چنین میسراید:
تا خون به رکاب اسب «آقا»یِ شما برسد / سی سال و اندی و چند روز است / که از بهشت رستگاری شما گریختهایم / میگریزیم / باد / خنج میکشید به تن هوا / خیابانها گلگون میشدند / در هق هق آنهمه شاخههای شکسته و / انبوه میوههای له شده / فرصت گریز میگریخت از گامهای وقت/ عقربهها بر مدار آتش میچرخیدند/ ما از مرگ میگریختیم/
و حالا
رو به روی بادها میایستم و / گریه میکنم / برای تمامکشتیهائی که به ساحل نرسیدند / برای تمام قطارهائی که از ریل خارج شدند / برای پلهای شکسته / کبوتران خسته / برای پاره پارههای خودم / که بر جوبه دار شما ماند / تا ما از مرز جنون شما بگذریم / گریه میکنم / برای چهرهها و خاطرهها / برای صمیّمیتهای غارت شده / برای تو /
/ مگر میشود تو را دوست داشت و / گریه نکرد. /
(عیدی نعمتی)
این شعر مرثیهای برای ایران، انقلاب و فاجعه نسل ماست. عیدی وقتی میسراید برای پاره پارههای خودم (وجودم) که بر چوبههای دار شما ماند، زبانحال همه تبعیدیانی میشود که در چهار گوشه دنیا پراکندهاند و اگر چه از کام مرگ گریختهاند، ولی «جان به سلامت نبردهاند.» نه، جان آنها بر چوبههای دار، درکنار جنازه آن عزیزان جا مانده است. چرا؟ چرا که آنها پارههای تن شاعر، پارههای تن ما بودند. همینجاست که ما با شاعر، با شعر و تاریخ یگانه میشویم رو به بادها میایستیم و با شاعرگریه میکنیم. کدام روز بوده است که با شنیدن خبری از ایران و یا تماشای تصویری با بغضی در گلو، با خشم، با انده و یا با حسرت به دور خویش نچرخیدهایم؟
مگر میشود تو را دوست داشت و / گریه نکرد؟
عیدی نعمتی و سایرین، اگر چه «هم نسل» احمد شاملو نیستند، ولی با او معاصرند و هر کدام به نوعی از او تأثیر گرفتهاند. شاملو به عنوان شاعری اجتماعی، سیاسی و جانبدار شناخته شده است، انسان در شعر او جایگاهی والا دارد و در زمانه ما کمتر شاعریاست که مانند احمد شاملو به کلام احاطه داشته باشد و رنج و عشق و زندگیرا به زیبائی او بسراید. شاملو اگرچه شاعر دردمندی است ولی هرگز در شعر نمینالد، لحن و زبان او عاطفی و احساساتی نیست، با اینهمه شعر او تا ژرفاهای روح آدمی نفوذ میکند. نه، منظورم مقایسه نیست، اشارهام به لحن و زبان شاعر تبعیدی است که خواه ناخواه، غم غربت، تنهائی، دلتنگی و بیگانگی آنرا محزون میکند. پارهای از شعری که در زیر میآید گوشه دیگری از روزگار انسان تبعیدی را روشن میکند و با طنز، شکوه و لحنی دلپذیر در شعری به نام «نامه» خطاب به عزیزی و یا در جواب عزیزی میسراید:
نه جانِ دل / نه عزیز / آن نیز / این چنین نبوده است / من اینجا هر گز / اعدام نشدهام / اینجا / همیشه مرا اینگونه / به چوب رختی میآویزند./ … سلامی گرم دارم / به آنانی که / میمیرند و باز / جوانه میزنند … (حمید رضا رحیمی)
شکنندگی، نازک خیالی، طنز و ظرافت مینیاتوری در شعر حمید رضا رحیمی به اوج خود میرسد. شعر او به قول قدیمیها سهل و ممتنع است. شعر حمیدرضا رحیمی روی لبه تیغ راه میرود، خطر لغزش همیشه زیر پای او وجود دارد، ولی شاعر ما همیشه با مهارت به سلامت میگذرد. شعر او سرخوش، بازیگوش و با اینهمه همیشه از اندوه، دل شکستگی و حزنی دلپذیر سرشار است.
زبانهای / شعلهای / کبریتی دست کم / من در چند قدمی / آواز زیبائی را دیدم / که یخ زده بود / بر منقار پرنده ای /
(حمید رضا رحیمی)
سعدی نزدیک به هفت قرن پیش به درستی گفته است:
بنی آدم اعضای یک پیکرند / که در آفرینش ز یک گوهرند.
انگار آدمها هر چقدر به آدمیّت نزدیک تر میشوند، بیشتر به هم شباهت پیدا میکنند. این آدمها که گوهری یگانه دارند اگر شاعر باشند و در موقعیّت مشابهی (تبعید) قرار بگیرند، مانند آواز خوانی، هر کدام همان ترانهها را (اضطراب، دلتنگی، تنهائی، بیگانگی، اندوه و…) منتها در دستگاه متفاوتی میخوانند و یا مانند آن قطعه موسیقی استکه هر نوازنده پیانو آن را به سبک خودش مینوازد:
دلتنگی و اندوه در شعر حمید رضا رحیمی
سنگینی میکند این روزها / چیزی / بر اندام شیشه ای قلبم / مثل دریا / که روی ستون فقرات ماهی ست /
و یا در شعر «تکذیب» او:
اینکه بر گونهام میغلتد را/ می گوئید؟ / سوء تفاهمی ست بی شک / و این صدای مهیب / چیزی نبود / جز دیوار صوتی / که از خندههای من / شکست / … راه میرفتم / چند سطری / زیر آسمان همیشه ابری این شهر …
دلتنگی و اندوه در شعر فرامرز پور نو روز:
در خود مچاله میشوم / تا درد عبور کند / از کوچه باریک دلتنگی / و یا … اکنون که هیچ تصویری / در غبار آینه پیدا نیست / به تو، به فاصله، به کلبه میاندیشم / به شمع نیفروخته / کاش میشد / از دلتنگی / عکسی گرفت /
دلتنگی و اندوه در شعر عیدی نعمتی:
علفها / زیر باران / عاشقانه میرقصند / در این سپیده بهاری / و راه در کمرکش یاد / با سوز / از سینه ما میگذرد/
و یا …
این همه برف / و اثری از رد پائی نیست / حوالی احساس ما / پرنده ای پر نمیزند /
دلتنگی، سرگشتگی، حسرت، تنهائی و تبعید در شعر میرزائی:
/ دوباره در کنار تو خواهم بود / کنار هفت سین و بوسه و نجوا / کنار عطر توأمان سنبل و اسپند / کنار بوی کلوچه / کنار بخشش دست بزرگ تهی / که دستهای ترک خورده / میان موهای نقرهام بدوانی / و زیر لب بسرائی / : «چه برف سنگینی» / … کدام عید / دوباره در کنار تو خواهم بود / کنار برق سّکهی شادی / کنار جامهی نو، آرزوی نو، ترانهی نو / که جای خواهران و برادران گمشدهام / هزار شمع بیفروزیم / و ماهیان کوچک دلتنگ را / به آب رودهای زلال بسپاریم / و شادمانه بخوانیم / و عاشقانه برقصیم … کدام عید / دوباره در کنار تو خواهم بود؟ /
از آلبرت انیشتن نقل میکنند که «انسانجزئی است از یک کل که ما آن را (عالم) مینامیم. جزئی که محدود به زمان و فضا است.او خود افکار و احساساتش را به عنوان چیزی جدای از بقیه عالمتجربه میکند. که میتوان آن را نوعی خطای باصره در خود آگاهیاش دانست.اینخطا برای ما نوعی زندان است که ما را به امیال شخصی و ابراز عواطف نسبت بهچند نفری که از همه به ما نزدیکترند محدود میکند. وظیفه دشوار ما بایداین باشد که خود را از این زندان نجات دهیم و دایره عواطف خود را گسترشدهیم تا همه موجودات زنده و سراسر طبیعت را با تمام زیبایی – هایش در بر گیرد .هیچ کس قادر نیست کاملاً به این هدف دست یابد اما تلاش برای نیل به آن خودبخشی از روند آزادی و شالوده ای برای امنیت درونیاست…»
شاعر آیا در این راه قدم بر نمیدارد؟
حسین دولت آبادی
ژوئن ۲۰۱۴ میلادی
خرداد ۱۳۹۳ خورشیدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ زیر نویسها
۱- تا آنجا که من بیاد دارم مردم روستاهای دور دست سبزوار به دوست میگفتند: «آشنا»، گیرم در اینجا، واژه «آشنا» به معنای متعارف و بومی آن با هم آمده است.
۲ -نرون قیصر دیوانه رم که بخشهایی از شهر رم را آتش زد
۳- نگاه سیّاره، مقالهای در باره زندگی و آثار حسن حسام
www.dowlatabadi/net
۴- اگر اشتباه نکنم محس رضائی از مجاهدین خلق بود که اعدام شد.
۵- وارطان سالاخانیاناز اعضای حزب توده در زمان شاه که زیر شکنجه جان سپرد
*
حمید رضا رحیمی
شاعر- نویسنده- پژوهشگر، طنزپرداز و خوشنویس.
حمیدرضا رحیمی در کرمانشاه به دنیا آمد. از سنین پایین کودکی به حوزه هنر و ادبیات پا گذاشت. شعر کلاسیک، خوشنویسی و موسیقی عرصه فعالیت او شد و رادیو و تلویزیون زادگاهش از او بهره جست.
در رشته خوشنویسی در فرهنگ و هنر و انجمن خوشنویسان فعالیت خود را تا دریافت درجهی ممتاز از اساتید این هنر ملی ادامه داد.
در عرصهی ادبیات، او از استاد بهزاد و دکتر ذبیح الله صفا، سود جست .
آثارحمیدرضا رحیمی مرتب در متبوعات آن زمان منتشر میشد.
نخستین مجموعهی شعرش در سال ۱۳۵۰ در تهران منتشر شد. او در سال هزار و سیصد و شصت و پنج ایران را ترک کرد اما نشر آثارش در اروپا و آمریکا در عرصههای گوناگون ادامه یافت.
فهرست آثار حمیدرضا رحیمی:
۱- لحظهها صادقاند (شعر) ایران – تهران
۲- فضای خالی مسدود (شعر) ایران – تهران
۳- فانوسی در باد (شعر) ایران – تهران
۴- از دور دست تبعید (شعر) آلمان- هامبورگ
۵- زمزمههای دیواری (شعر) آلمان – هامبورگ
۶- یلدا (شعر، فارسی آلمانی) آلمان – هیلدس هایم
۷- رگبار در آفتاب (شعر) آلمان – زاربروکن
۸- یکربع به ویرانی (شعر) آلمان – زاربروکن
۹- دقایق سنگی (شعر) سوئد
۱۰- امتداد تنهائی (شعر) آلمان – هامبورگ
۱۱- فکر گمشده (شعر) آمریکا -لس آنجلس
۱۲- یک تکه از زمان (شعر) آمریکا- لس آنجلس
۱۳- بوی گمنام خاک خیس، (شعر) سی دی +موسیقی
۱۴– لبخند قدیمی(ترانه، آهنگ و تنظیم پرویز قدر خانی – اجرا بتی)
۱۵– زورق کاغذی (ترانه، آهنگ و تنظیم پرویز قدر خانی – اجرا بتی) آ
۱۶- بازتاب (ترانه، آهنگ و تنظیم حمید نجفی- اجرا عقیلی- شیفته)
۱۷- پیمان (ترانه، آهنگ و تنظیم وصدا حمید نجفی-همنوائی آیدا) آلمان-
۱۸ – بفرموده (ترانه، بر اساس شعر بخشنامه آهنگ و تنظیم و اجرا گروه موسیقی زیر زمینی جوانان- ایران)
۱۹ – برگردان و نشر شعرها به آلمانی
۲۰- برگردان و نشر شعرها به سوئدی
۲۱- برگردان و نشر شعرها به انگلیسی
۲۳– دریافت دو جایزه از انجمن بین المللی شعر
۲۳- یادی از فرخی یزدی (پژوهش – نقد و بررسی) آلمان- فرانکفورت
۲۴- سر ِسطر (مجموعه مقالات – نقد و نظر) آمریکا – لس آنجلس
۲۵- کلمات قصار سعدی (خوشنویسی- به گزینش جواهری وجدی) – ایران- تهران
۲۶- نمایشگاههای خوشنویسی (اروپا و آمریکا)
۲۷- تنفس ممنوع (طنز سیاسی) آمریکا- چ ۱ دهخدا
۲۸- تنفس ممنوع (طنز سیاسی) آمریکا – چ ۲ آفاق نو
۲۹- کوتاه و شیرین مجموعهی نمایشنامههای تلویزیونی طنز سیاسی
۳۰- شبکهی صفردر غربت مجموعهی نمایشنامههای طنز سیاسی-آلمان (تأتر)- آمریکا (تلویزیون)
۳۱– نمایشنامههای رادیوئی (رادیو ۶۷۰ آمریکا/ بی بی سی انگلیس)
۳۲– چاپ دهها شعر، مقاله، پژوهش – نقد و بررسی و طنز سیاسی در نشریات برونمرزی
چاپ آمریکا- کانادا- اروپا- کشورهای اسکاندیناوی
برای ملاحظهی سایر آثار این هنرمند، به پایگاه اینترنتی وی « هزل داتکام» مراجعه فرمائید .
*
معرفی عیدی نعمتی به قلم خودش:
متولدآغاجاری، (خوزستان)هستم.قدکشیده در یک خانواده کارگری.نوشتنرا از روزنامه دیواری دبیرستان آغازکردم.درگچسارانبا عزیزانم مجیدخرمیوسیاوشمیرزاده، دستنوشته های خود را رزق یکدیگرمیکردیم و در فضایی که بوی نفت و بابونهمیداد دنیا را نظاره میکردیم.وقتیسید علی صالحی عزیز برای گرفتن جایزهفروغ به تهران میرفت، مدتها بود کهماسر بر بالش سیاست گذاشته بودیم و خوابها که همه آشفته.اینآشفتگی تا هم اکنون نیز ادامه دارد.ازآن جا که در جوامع استبدادی دیوار چینیمرز هنر و ادبیات را از سیاست جدا نمیکند، چند سالی به قول به آذین دختر رعیت، مهمان آقایان بودم.آنگاه که روی موج صدای مردم به ساحل زندگیباز آمدم، هنوز عرقها خشک نشده آوار هدنیا شدم.تماماین سالها شعر همدم من در گذر از چم و خمروزگار بوده است.اگرتاریخ از رخدادها فاصله میگیرد تا آنرا باز گو کند، هنر و ادبیات از درون باهستی وگذران آدمی سر وکار دارد و پارهای اوقات نیز در مقام پیشگو سرنوشت انسانرا روایت میکند و شعر نزدیکترین و درونیترین روایتگر آدمی است.سیاستعارضه ای بر هستی انسان وگذرا و هنرو ادبیات همزاد و همذات وهمراه انسانوپایدار تا نشان آدمی بر این سیاره مقدسباقیست.چیززیادی ازاین نوشته برای بیوگرافی ادبیدستگیرت نخواهد شد.خواستمبگویم از کجا میآیمجهتاطلاع عرض میکنم که در باره کتاب:چقدرسوراخ روی این دیوار است و صمیمیتهایغارت شده، نقدگونه ای به قلم آقای عزتمصلینژاددر نشریهشهروندچاپ تورنتوونوشتهای دیگر به قلم آقای فرامرز پورنوروز شاعر وداستاننویس درنشریه فرهنگچاپ ونکوور و همچنین مطلبی بهقلم آقایمحمود صفریان قصه نویس درسایت گذرگاهآمده است.
*
معرفی مجید میرزایی به قلم خودش:
در سال ۱۳۴۱ در یکی از روستاهای شمال ایران زاده شدم. سرودن را از ۱۵سالگی با آزمودن در سبکهای کلاسیک و نو آغاز کردم. حضور در بطن چالشهایآرمان خواهانه سالهای ۵۷ و پس از آن، ذهن و زبان شعر مرا با رنج و شور وامید در هم سرشت. هنوز از دبیرستان فارغالتحصیل نشده بودم که سر از «دانشگاههای جمهوری اسلامی» در آوردم! سرودن زندگی و نجواهای آنان که هیچگاه از آن تونل بیانتهای وحشت و مرگ بیرون نیامدند، حماسهها، اشکهاشان ورویاهاشان، بخشی گریزناپذیر از کارنامه ادبی من است. تا کنون از من ۳ دفترشعر با نامهای خون و خاکستر ( ۲۰۰۰، آلمان، نشر بیدار)؛ آوازهای دشت ققنوسان (۲۰۰۰، آلمان، نشر بیدار) و تانگو در باتلاق (۲۰۱۱، سیاتل، آمریکا) منتشر شده است. کارهایم در برخی از نشریات داخل و خارج از ایران چاپ شدهاند
*
معرفی فرامرز پور نوروز به قلم خودش:
فرامرز پورنوروز متولد ۱۳۳۲ و حدود ۲۵ سال است که در ونکوور- کانادا رندگی میکند. از او دو مجموعه شعر با نامهای «در جستجوی شقایق» و «درجادههای های بن بست»و نیز سه مجموعه داستان با نامهای« سالهای سخت»و «کاش کسی هم مرا نجات میداد»و «مرگِ دانای کل» و «بازترین پنجره» گرد آوری، مجموعه داستان از نویسندگان خارج کشور و «از قعر درّه تا روز اوّل عشق» مصاحبه با محمد محمد علی، به چاپ رسیده است.
فرامرز پورنوروزدر مدت اقامت خود در ونکوور با نشریات مختلف خارج کشور، بخصوص شهروندونکوور و فرهنگ بی سی همکاری کرده است. او هشت سالی میشود که مسول صفحاتشعر و داستان مجله .فرهنگِ بی سی است.
پورنو روز در سال ۲۰۱۱ برنده جایزه اوّل تیرگان شده است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید