گفتگوهنگام ناهار
یک دقیقه صبر کن، یک دقیقه صبر کن! همهٔ اینا کی اتفاق افتاد؟، میخوام ببینم راست راسی چی شد!
مادرت نه سالش بود، هیلدن اونجا بود و مادر بزرگت لالا و دیوید گرنی یر و زنش دیکی.
هیلدن چند سالش بود؟
هوم، حول و حوش بیست سالگیاش.
اما هیلدن با تو و مادرم داشت شام میخورد.
باربارا میگوید: آره و ترور دسارام. وهیلدن و مادرت و من کاملاً مست بودیم. ناهارعروسی بود، فکرکنم مثل ناهار بابتز (۱)، همهٔ اون عروسیها یادم نیست. اما یاد مه که قبلش هیلدن داشت با یک عده مشروب خورعوضی میگشت، چون از اون اولش کاملاً مست بود و ما داشتیم به داستان غرق شدن دیوید گرنی یر میخندیدیم.
من هیچی نگفتم.
به لالا میخندیدیم، چون تقریباً لالا هم داشت غرق میشد. میدونی، اون توی یک جریان آب گیر کرده بود و بجای اینکه تقلا کنه خودشونجات بده، فقط خونسرد با جریان آب رفته بود تو دریا و آخرسرهم از تو یک دماغه برگشته بود. ادعا میکرد از کنارکشتی ها رد شده.
و بعد ترور با یک حالت عصبی بلند شد و هیلد ن را به دوئل دعوت کرد. خندهٔ هیچ کس رو نمی تونست تحمل کنه و هیلدن و دوریس (مادرت) مست بودند و ترور هم فکر میکرد اونا دارن با هم لاس میزنن.
مادرت از ترور پرسید، آخه واسه چی؟
چون به تو افترا زده بود.
چه بی معنی، من افترا زدن رو دوست دارم. وهمه میخندند و ترورهم خیلی عصبانی اونجا ایستاده بود.
و بعد، باربارا گفت، من کاملن میدونستم که ترور عاشق مادرت شده، پدرت همیشه میگفت یه دلباختهٔ پنهانیای بود که معلوم نبود کیه. ترور نمی تونست خوش و بش کردن هیلد ن و مادرتو تحمل کنه.
مادرت گفت: چه بی معنی، این که میشه زنای با محارم. (وهمان طور که هیلدن و ترور و زیر نظر داره و حواسش به مهمونای خوش پر و پز دور میز شام هم هست) اضافه می کنه: ضمناً هردوی این مردها چشم شون دنبال پول بازنشستگی منه.
هیلدن گفت: اتفاقی که افتاد، این بود که من روی ما سهها دور دوریس یه خط دایره وارکشیدم و تهدیدش کردم، «آگه جرات داری پاتو از این خط بذاربیرون، اونوقته که پوستتو میکنم.»
یک دقیقه صبر کن، یک دقیقه صبر کن، چه موقع داره این اتفاق میفته؟
هیلدن گفت: وقتی مادرت نه سالشه، ونزدیک نگومبو، کنار دریا، دیوید گرنی داره غرق میشه. من نمیخواستم اون بره بیرون.
تو عا شق یک دختر نه ساله بودی؟
جیلیان، در ِ گوشم میگه: نه هیلدن و نه ترور عاشق مادرمون نبودند. مردم همیشه توعروسی ها از این حرفها میزنند، همیشه گذشته رو از روی احساسات شون به یاد میارن. وانمود می کنن که در گذشته یک عشق پنهان آتشین وجود داشته که تا بحال گفته نشده.
نه، نه، نه، ترور عاشق مادرت بود.
این حرفا مزخرفه.
هیلدن شروع به صحبت میکند: من بیست سالم بود، مادرت نه سالش بود. موقعی که داشتیم سعی میکردیم دیوید گرنی یر را ازمرگ نجات بدیم، واقعاً نمیخواستم مادرت بره تو آب. د یکی، زن دیوید غش کرده بود – لالا، مادر مادرت، تو رودخونه گیرافتاده بود و تودریا بود، من باتفاق ترور تو ساحل بودم.
تو دیدی ترورهم اونجا بود
توری پرسید: هیلدن کیه؟
هیلدن منم … میزبان شما.
اوه.
به هر صورت… به نظر میاد داری سه تا داستان متفاوت رو میگی.
نه، یک داستانه، همه میزنند زیر خنده.
یک وقتی مادرت نه سالش بود. یک وقت دیگه تو شصت و پنج سالگی داشت توعروسی موقع ناهار مشروب میخورد و ترور کم حرف و بی صدا هم معلومه، زمانی ازناکامی درعشق رنج میبرده، کسی که هیچ وقت عشقش رو هم ابراز نکرد؛ اما همیشه با هرکس که فکر میکرد داره به مادرت بی حرمتی می کنه درمی افتاده، درواقع، وقتی که مادرت شصت و پنج سالش بود با اونا خوش و بش میکرده، ضمناً با هیلدن هم بوده.
باربارا میگوید: ای خدا، من با هردوشون اونجا بودم و با هیلدن ازدواج کردم.
پس مادر بزرگم کجاست؟
ازهمون موقع که هیلدن با شور و هیجان دورمادرت یک دایره می کشه و میگه «اگر جرات داری پا تو از این خط بیرون بذار» مادرت داره غرق شدن دیوید گرنی یر رو تماشا می کنه و مادر بزرگت حالا تو دریاست. زن گرنی یر، کسی که بعدهاسه بار ازدواج می کنه ویکی ازاون مردا هم دیوونه میشه، غش کرده افتاده رو ماسهها؛ و مادرت میتونه گاه به گاه موهای سر مادرشو روی امواج آب ببینه.
هیلدن و ترور دارن سعی می کنن که جسد دیوید گرنی یر و از آب بگیرن، خیلی هم مواظبن که خودشون گرفتار جریان آب نشن.
مادرم نه سالشه.
مادرت نه سالشه. واین داره تو نو گُمبو اتفاق میفته.
خیلی خوب
پس اینطور شد که لالا، مادر بزرگم یه ساعت بعد برمیگرده تا همه رو با داستانهائی سرگرم کنه که چطور از بغل کشتیها ردشد و اونها هم بهش میگن دیوید گرنی یر مرده. هیچ کس نمی خواد این خبرو به زنش دیکی، برسونه. هیچ کس نمی تونست؛ و لالا میگه، خیلی خوب خودم این کارو میکنم. چون دیکی خواهرمه. اون میره و کنار دیکی که هنوز روی ماسهها از حال رفته می شینه؛ و لالا بیکینی خوش دوختی تنشه، دست دیکی رو میگیره. ترور میگه، هر کاری میکنی بکن، فقط خبرو آ روم بهش بگو. مادر بزرگم با اشارهٔ دست اونو از خودش دور می کنه و برای پونزده دقیقه تنها پیش خواهرش می شینه، منتظر میشه تا بیدار شه.
دوتا مردها، هیلدن و تروربا دخترش، مادرم، صد یارد دورتر از ساحل قدم می زنن و فاصله شونوحفظ می کنن، صبر میکنن تا اینکه می بینن دیکی بلند شده نشسته. و اونوقت آهسته میان به سمت دیکی و مادر بزرگم و با اونا اظهارهم دردی میکنن.
دیکی تکون می خوره، لالا دستشو گرفته. دیکی به بالا نیگا می کنه و «دیوید چطوره؟ حالش خوبه؟» اولین کلمههایی هستن که بهزبان میاره. لالا میگه، «خیلی خوبه عزیزم. اون تو اطاق بغلیه داره یه فنجون چای می خوره».
———————-
۱_ بابتز یادآور رستورانی فرانسوی است به همین نام که بخاطر نقوش و تزئینات زیبای داخل آن و هم چنین مهارت آشپزهایش وغذاهای خوشمزهای که مزهاش زیر دندان میماند، شهرتی جهانی داشت.
* Lunch Conversation نوشته Michael Ondaatje مایکل اونداژ نویسندهٔ سریلانکائی متولد ۱۹۴۳ که باتفاق مادرش در ۱۹۵۴ به انگلستان مهاجرت کرد، درسال ۱۹۶۲ به کانادا آمد. نویسنده، شاعر و فیلم ساز است. با چندین رمان خوب، منجمله رمان معروف، «بیمار انگلیسی» English patient که به شهرتی جهانی رسید. از رمان «بیمار انگلیسی» او فیلمی به همین نام ساخته شد و رالف فینس و ژولیت بینوش درآن نقش داشتند. فیلم به اخذ جوایز متعدد جهانی دست یافت و در سال ۱۹۹۶ به اکران عمومی درآمد.