گفتوگوی شهروند بیسی با مهدی مرعشی
«رسم این زن سکوت است»، رمان جدید مهدی مرعشی، اثری عاشقانه است که با موضوع مهاجرت پیوند مییابد. راوی داستان با این تصور ایران را پشت سر گذاشته که در سرزمین جدید رابطه تازه شکلگرفته خود را با معشوقش کامل کند، اما در سرزمین کانادا، سگونتگاه جدید راوی، هیچ نشانی از معشوق خود نمیبیند تا به این ترتیب تلاش برای پیدا کردن او آغاز شود.
مهدی مرعشی ساکن مونترال است، جایی که او توانسته «رادیو اینجا، مونترال» را دایر کند، رادیویی که محور آن ادبیات است. در همین شهر نیز رمان «رسم این زن سکوت است» را تالیف و با همکاری انتشارات زاگرس منتشر کرده است.
از دیگر آثار مهدی مرعشی میتوان مجموعههای داستان «نفس تنگ» و «کتابت بهار» و رمان «داستان زرتشت» را نام برد.
گفتوگوی شهروند بیسی با او را میخوانید.
***
اسم رمانتان هست «رسم این زن سکوت است». بگذارید بپرسم که اصلا کدام زن. جایی در این رمان از او اسم نمیبرید، اما سراسر کتاب با او دیالوگ دارید. مثل یک راز میماند، یک معما. این زن کیست؟ چرا همه چیز پیرامون او اینقدر رازآمیز است؟
اگر طبق متن رمان بخواهم به پرسش شما پاسخ بدهم باید بگویم: شکی نیست که زن «هست». کسی هم نمیتواند حضورش را انکار کند. برای راوی هم مهم همین «بودن» زن است، اما این بودن در متن به شکلهای مختلفی هست. گاهی در سالن کنفرانس با راوی هممکان میشود و گاهی در پارک یا در خانهاش. میتوانم بگویم در تمام متن بودن این زن عجین میشود با بودن راوی. اما اینکه بودناش چگونه است برمیگردد به تصویری که راوی از او برمیدارد و با خود میبرد به آن سوترها. رازآمیزبودناش البته از همین نوع بودناش میآید. بودناش طوری است که تن به ثبات نمیدهد، میخواهد فرار کند از ایستایی در تصویری یکدست. برای همین هم از ساکن شدن فرار میکند. تصویرش مدام در چشم راوی عوض میشود. هست، با رازهایش هست اما نیست. هرچند این «هستن» شاید قاطعیت مطلق است. کسی نمیتواند انکارش کند.
هم مهاجر باشی و هم داستاننویس، آنوقت انتظار میرود که رنج مهاجرت در آثارت کم و بیش بازتاب یابد. به نظر میآید که راوی «رسم این زمان سکوت است» مدام میخواهد مهاجرت خودش را توجیه کند. اما این درگیری برای او کِی تمام میشود؟ اساسا پایانی برای آن میتوان متصور بود؟
اگر مهاجر باشی چیزی از جنس اجبار همیشه در رفتن تو هست، قطعأ انگشتها رو به بیرون بوده، قطعأ هلات دادهاند، تا تو چمدان ببندی و بروی. البته کسانی هم هستند از این شش هفت میلیون هموطن خارج از وطن که از پی چیزهای دیگر آمدهاند اما در بسیاری از ما چیزی است به نام «اجبار» که بیرونمان میکند از خاک خودمان. از این منظر من تفاوت زیادی بین تبعیدی و مهاجر نمیبینم. شاید هم واژهی «پرتابشده» مناسبتر باشد. من فکر میکنم راوی رمان هم دارد به خودش میگوید: «تو از سر اجبار آمدهای. حالا ببین میتوانی بنشینی؟ میتوانی جایی برای خودت پیدا کنی؟» اما پیدا نمیکند. به همین دلیل است که مدام باید به خودش بگوید: «تو آمدی به این دلیل. تو آمدی تا دنبال این زن بگردی». اینطور خودش را توجیه میکند. اما آیا این جستوجو تمام میشود؟ نمیدانم. در عالم خارج از متن هم مهاجرِ قرارگرفته کم دیدهام. آخرِ آخر، هرچقدر هم بخواهند بگویند دیگر تعلقی به خاکشان ندارند، آنجا که سر به دوار میافتد و میگویند نقطهی اوج راستی است نم اشکی به چشم میآید و میگویند: برمیگردیم. این نم اشک و این جملهی تککلمهای نشان از ناتمامی این درگیری دارد؛ شاید نشان از اینکه پایانی نیست، قراری نیست. حالا کی سعادت سعدی نصیبمان بشود، کی بشود گفت: «چو بازآمدم کشور آسوده دیدم…» نمیدانم. شاید هم کی کار شیطان است!
جایی در یکی از مصاحبههایتان به جستوجوی راوی برای عشق اشاره کردهاید. عشق به چی؟ زنِ غایب؟ به گمانم این عشق در مهاجرت به دلتنگی تغییر شکل مییابد، به در خود فرورفتن راوی تا جایی که نمیتواند واقعیت آن جهان جدید را ببیند. خودتان این راوی را چگونه میبینید؟
بچه که هستیم دستمان را میگیریم به دیوار و بلند میشویم. بعد که فکر میکنیم بزرگ شدهایم دستمان را از دیوار جدا میکنیم و راه میرویم اما واقعیت این است که دیوار و دستآویز همیشه هست، شکلاش و ماهیتاش فرق میکند. شکل این دیوار برای هر کسی متفاوت است. شاعر شعر میگوید، نویسنده مینویسد، نقاش رسم میکند و تئاتری دنبال صحنهای میگردد تا شخصیتهاش را آنجا بسازد. راوی این رمان هم همینطور است. هدفش جستوجوست. اما الزامأ پایان همهی جستوجوها رسیدن نیست. اتفاقأ فکر میکنم در هر جستوجو آنقدر که پرسش پیدا میکنیم، آنقدر که ندانستنهای خودمان را کشف میکنیم بیشتر لذت میبریم تا زمانی که به جواب میرسیم. لذت این جستوجو بیشتر از آن رسیدن است.
البته به نظرم راوی واقعیت این جهان تازه را هم میبیند و اتفاقأ خوب میبیند اما حکایت او همان قصهی «فیل» مولاناست که هندیان به تماشا آورده بودندش و در خانهای تاریک جایش داده بودند. نه آنکسی که تمامیت فیل را یک خرطوم میدانست اشتباه میکرد و نه آن کسی که میپنداشت فیل بادبزنی است که میشود با آن از گرمای تموز خلاص شد! هر دو درست میگفتند. از من بپرسید میگویم تمام واقعیتهای جهان از این دست است. همیشه بخشی از واقعیت برای ما آشکار میشود. رضایت ما هم بستگی دارد به اینکه دستمان به کجای این فیل خورده باشد. راوی هم جهان جدید را از همین منظر میبیند. اگر به مقصدت برسی راضی هستی و اگرنه دیگر جایی از رضایت باقی نمیماند. زمین خوردنهای این راوی تقصیر خودش نیست البته. میخوانید در متن که کسانی در همان پیادهروی خیابان سنت-کاترین ناغافل تختهای را پیش پاش بلند میکنند و او نقش زمین میشود! واقعیت از نگاه او این شکلی است شاید.
باز شخصیت زن دیگری که در این رمان نقش ایفا میکند، شخصیتی رازآمیز دارد با این که از زمینه فرهنگی دیگری برخوردار است، از شرق آسیا آمده و مدتی هم در جهان غرب زندگی کرده. گمانم قرابتی میان این دو زن وجود دارد اگرچه متعلق به جهانهای متفاوتی هستند. اینطور نیست؟
شرق برای غربیها بوتیک ناشناختههاست، شگفتزده میشوند از آن و البته بساطی و شاید هم دکانی هم برای شناسایی آن به راه میافتد که تازگی ندارد. شرق اما برای من شرقی مکان شباهتها با تمام اختلافهاست. از خودم میپرسم اگر راوی میهمان خانهی زنی رومانیایی شده بود مثلأ چگونه بود. آیا اصلأ این ارتباط ممکن میشد. به گمانم این قرابت از ریشهی هر دو زن میآید. هر دو زن پایی در شرق دارند. هر دو زن چیزی از فرهنگی آشنا را با خود حمل میکنند و هر دو زن در دلشان عشقی است که راوی میبیند و لمس میکند. جهان ما بیشتر از آنکه مکان اختلافها باشد محل تجمع و ازدحام شباهتهاست. خوبی در همه جای دنیا خوبی است، بدی هم همینطور است فقط زبانشان فرق میکند. و به همین دلیل است که فکر میکنم نقطهی جدایی آدمها از هم زبان است. اما اینجا راوی و دخترک چینی زبانی تازه مییابند، حتی از زبان تن هم فراتر میروند. در جاهایی هر دو به زبان خودشان حرف میزنند (راوی به فارسی و «کی» دخترک چینی به مندرین) تا آن حسی که باید در کلام باشد میانشان برود و برگردد، و تازه بهتر حرف هم را میفهمند. اما رازآمیزی هر دو زن شاید به نگاه راوی هم برمیگردد. او در هر دو رازهایی میبیند. از کنار هیچکدامشان نمیگذرد مگر آنکه تصویری از نگاهشان را با خود بردارد و ببرد. اما این تصویرها راز میشوند، در ذهن راوی راز میشوند و انگار راز میمانند.
برایم جالب است راوی که در طول رمان نشان میدهد به سیاست و کنش سیاسی دلبستگی ندارد، باز ذهنیتی سیاستزده دارد که در دیالوگها و تکگوییهایش خود را عیان میکند. این سیاستزدگی از کجا ناشی میشود؟ فکر میکنید آیا میتوانیم آن را ویژگی جمعی ما ایرانیان بدانیم؟
راوی سیاستزده نیست، سیاسی نیست، کمی آزادی میخواهد. اما جستوجوی آزادی همیشه به فعلی سیاسی بدل میشود. همهی ما حق داریم در جهانی بنویسیم که در آن کلمات را سانسور نمیکنند و این ربطی به سیاست ندارد اما بر زبان آوردن و هر عمل برای رسیدن به این هدف فعلی سیاسی است. ما سیاسی نیستیم اما از همان بدو تولد نام فرزندان ما، هویت آنها، اولین و شخصیترین چیز آنها بر اساس لیست سازمان ثبت احوال جمهوری اسلامی و با تأیید «مسئولان مربوطه» مشخص میشود. اجازه نداری هر نامی که میخواهی به فرزند خود بدهی. باید آقایان تأیید کنند، در لیستشان باشد. این یعنی سیاست از همان ابتدا نام ما را شکل میدهد. انسانی که حق انتخاب نام خود را ندارد، پوششاش را هم که برایش تعریف میکنند، طرز تفکرش را هم برایش تعریف میکنند، و کلأ همهچیزش را برایش تعریف میکنند قدم هم که میزند، حتی وقتی زیر درختان خزانزده به این مسخرهگیِ اکتسابی فکر میکند باز دارد فعلی سیاسی انجام میدهد. سیاست البته یک علم است. در متون کهن ما روزگاری به معنای تنبیه کردن بوده، جایی هم به معنای تدبیر در امور بوده اما حالا در مملکت ما باز برگشتهایم به همان معنای کهن کلمه یعنی تنبیه کردن. جوان ما آمده بپرسد حقاش کجاست، شده سیاسی. در صورتی که به باور من غیرسیاسیترین حرف جهان همین جمله است: «حق من کجاست». انگار بپرسی الان که تشنهام لیوان آب من کجاست، یا حالا که باران میبارد چتر من کجاست. در دنیایی که یک نفر تصمیم میگیرد و بقیه مقلداند خوابیدن ما هم سیاسی است، خوابهایمان هم سیاسی است حتی اگر به جهانی ماورای آنچه در آن هستیم فکر کنیم. هرچند این سیاسی بودن با پایبند حزب و گروه خاصی بودن فرق میکند. با اینهمه این دو (راوی و دخترک چینی) از دو کشور ایدئولوژیزده میآیند. پس طبیعی است که در حرفهایشان چیزی از آنچه در کشورهایشان میگذرد هم جریان داشته باشد. این را هم به هیچ عنوان سیاسی نمیدانم.
دوباره میرسم به این حرف که راوی نمیتواند واقعیت جهان جدید را ببیند، چون اساسا با این جهان دیالوگی برقرار نمیکند، همه چیز در ذهنش میگذرد و در نهایت تنها دیالوگهایی با همان زنِ آسیایی دارد که همخانهاش است. چرا سعی نمیکنید که شخصیت رمانتان را با جهان اطراف و آدمهای این دنیای جدید درگیر کنید؟
اتفاقأ به نظر من راوی از لحظهی رسیدن درگیر «اینجا» میشود، با راننده، با هتلدار، با ساکنان آن خیابان که با آدرسی در جیب هی سر تا تهاش را میرود و برمیگردد. او حتی درگیریهایی هم در بیرون از آن خانه دارد، در جستوجوهایش برای کار، در کاری که بهاجبار انجام میدهد (صحنههای زیادی در رمان هست)، در برخوردهاش با همسایهها، اما این رمان، داستان روزهای اول رسیدن است. همهی مهاجرها در ابتدای رسیدن برای اینکه در خود مچاله نشوند دنبال مفری میگردند. دنبال کسی، هم زبانی، آشنایی و بیشتر وقتها هم گرایش به جمع هم زبانان بیشتر است. راوی این رمان اگر جستوجویش به جایی رسیده بود روزهای اولش را با کسی میگذراند از جنس زبان خودش، اما نیست. پس باید یا در خود مچاله شود یا به زبانی تازه برسد با «کی» دخترک چینی. دومی را نتخاب میکند. این «کی»، دخترک چینی رمان، خود جهانی دیگر است، واقعیتی دیگر است، شاید حقیقتی تازه. از سویی این «واقعیت جدید» صحنهی نمایشی است که گوشههاش به مرور روشن میشود. پرده به پرده و با پیش رفتن داستان نمایشی که به آن زندگی میگوییم چیزهای بیشتری دستگیرمان میشود، بیشتر درگیر نقش میشویم. راوی تازه رسیده، به مرور دارد در این وادی وارد میشود.
گاهی اینطور حس میشود که راوی سرآخر میخواهد همه چیز را رها کند و بازگردد. اما بگذارید به تجربه شخصی خود شما از مهاجرت بپردازیم. این میل به بازگشت پس از چندین سال زندگی در مهاجرت هنوز آنقدر قدرت دارد که بتواند راضیتان به بازگشت بکند؟ با این میل چگونه برخورد کردهاید؟
راوی در فصل آخر رمان میگوید: «به برگشتن فکر نمیکنم. چیزی برای بازگشت نمانده». آیا دروغ میگوید؟ نمیدانم. آیا میتواند برگردد؟ باز هم نمیدانم. گفتم که مهاجرِ قرارگرفته کم دیدهام. مهاجرت من هم از سر اجبار بوده با اینکه هیچ نشانهی روشنی نیست اما همیشه حسی هست که میگوید تمام میشود. این حس را شاید بچههای ما که اینجا بزرگ میشوند نمیفهمند. اما برای ما همیشه چیزی هست از جنس قرار که همیشه «آنجا»ست. با اینهمه من وطن را همیشه فراتر از خاک دیدهام. شاید اگر جز این بود و فکر میکردم با بیرون آمدن وطنام را از دست میدهم هرگز نمیآمدم. وطن «اینجا»ست، و «اینجا» همین کلماتی است که بین ما رد و بدل میشود، وطن همهی چیزهای خوبی است که غربال کردهایم و اینجا با خودمان داریم. وطن همین کلماتی است که نویسندههای ما اینجا مینویسند، فراتر برویم، فیلمها، تئاترهایی که گاهی حتی ضبط نمیشوند، آوازهایی که مهاجران ما زیر آسمانهای جهان میخوانند اینها همه وطن ماست. با این حساب ما در جای دیگری نیستیم. همانجاییم یا شاید هم همینجاییم و صدالبته هر مهاجری وطناش را با خود حمل میکند. این را در بیشتر ملیتها دیدهام. یک یونانی یونان را در خود حمل میکند؛ یک تونسی با من که از مملکتش و از وطناش حرف میزند، پایش را میگذارد در خاکش و حرف میزند. با این حساب کشورها با حضور مهاجران از مرزِ مرزبندی میگذرند.
خودتان را حالا یک کانادایی میدانید یا به قول معروف از سن و سال شما دیگر گذشته که هویت جدیدی بپذیرید؟
اگر منظور از این پرسش این باشد که آیا روزی میرسد که ایرانی بودنام را فراموش کنم باید بگویم نه. نه من ایرانی بودنام را فراموش میکنم (که فکر میکنم امر مثبتی است) و نه اینها که اینجا هستند ایرانی بودن من را فراموش میکنند! این فراموش نکردن اینها اگر از باب احترام باشد خوب است اما اگر خودش را در قالبهایی مثل بستن حساب بانکی «ایرانی-کانادیی»ها یا سینجیمهای موقع ورود و خروج از مرز نشان بدهد، یا تبعیضهای پنهان و آشکار در فرصتهای تحصیلی و شغلی و چیزهایی از این دست قطعأ بد است. با این همه کانادایی بودن میتواند احترام گذاشتن به زبانها و فرهنگهای مختلف باشد، کانادایی بودن میتواند درجهبندی نکردن شهروندان باشد، کانادایی بودن میتواند جلوگیری از هر مداخلهی نظامی این کشور باشد، میتواند تحریم نکردن مردم دیگر کشورها باشد، میتواند تبعیض قائل نشدن، توزیع عادلانهی فرصتها و کمی عدالت اجتماعی باشد اما آیا اینها هویت است؟ فکر میکنم اینها به زبان ساده، انسانی زیستن است. کانادایی بودن میتواند انسانی زیستن باشد اما این خصوصیتی است که میتواند در انتساب ما به هر کشوری باشد. یک اندونزیایی هم میتواند در تعریف اندونزیایی بودن همینها را بگوید. از سویی دولت میزبان هم باید کاری بکند تا مهاجر حس کند در جای غریبهای نیست. در زمان ریاست هارپر بر کانادا من این حس را نداشتم. فکر میکردم کانادایی بودن باید حضور در خاکی باشد که هر گوشهاش را از جایی از جهان ساختهاند، مجموعهای از زبانها، متنوع، رنگارنگ مثل پاییزش.
حیفم میآید در این مصاحبه به «رادیو اینجا، مونترال» اشاره نکنم، رادیویی که خودتان آن را پایه گذاشتهاید و ادامه میدهید؟ ماجرا را میتوانید شرح بدهید؟ از کجا شروع شد و به کجا قرار است برسد؟
من در ایران سالها تهیهکنندهی رادیو بودم. بعدها چند سالی قبل از خروجم از ایران به دلایلی از آن کار بیرون آمدم اما هرگز از رادیو بیرون نیامدم! منتظر فرصتی بودم تا کاری بکنم، رادیویی راه بیاندازم بر اساس آنچه فکر میکنم درست است و باید باشد. در ایران سهمی برای ادبیات و هنر مستقل نیست. این حسرت با من بود تا اینکه در یک عصر یکشنبهی آخر تابستان در سال ۲۰۱۲، در کنج آپارتمانی در خیابان «دسل» مونترال، «رادیو اینجا مونترال» متولد شد. اول نمیدانستم اصلأ شنوندهای پیدا میکند یا نه، اما از همان اولین برنامه شنیده شد، شنونده پیدا کرد. استقبالها خوب بود. تا همین حالا هم خوب بوده. فکر میکنم حالا که میشود یک صدا به مجموعهی صداها اضافه کرد و از ادبیات و هنر آزاد گفت چرا این کار را نکنم. ما سنت داستانشنیدنمان خیلی قدیمیتر از سنت داستانخواندن است. این برنامه هم کارش معرفی و ارائهی داستان و شعر و نوشتههای مستقل ادبی است، گفتوگو با هنرمندان و ارائهی کارهای آنهاست. خوشحالم که شناخته شده، به اندازهی خودش مخاطبان فرهیختهای دارد، میتواند کارهایی را ارائه کند. ادامهاش البته تا زمانی است که توانی در من باشد. درواقع تهیهکننده، سردبیر، گوینده، صدابردار، برنامهریز و خلاصه همه چیز این برنامه من یک نفر هستم. خودم هستم با توان همین یک نفر. گاه یک برنامهی نیم ساعتهی هفتگی یک هفتهی کامل وقت من را میگیرد. امسال چهارمین سال تهیه و تولید این برنامهی هفتگی است. با این همه دوستش دارم و تا جایی هم که توانش باشد ادامهاش میدهم. راستش را بخواهید راه دیگری نیست. ادامه دادن شاید تنها راه است تا نگذاریم نفیمان کنند؛ تنها راه برای بودن است، شاید از جنس «بودن» همان زن، که رسماش سکوت بود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید