تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

گفت و گو با جهانگیر رزمی عکاس شهیر ایرانی

جهانگیر رزمی عکاس صحنه اعدام احسن ناهید و دیگر مبارزان کرد در سال ۱۳۵۸

* مادر احسن ناهید صورت من را بوسید.  چشم من را بوسید و گفت از دیدن این چشمی که آخرین بار پسرم را دیده و الان می‌بینمش، خوشحالم. 

* اولین جایزه‌ام بابت گرفتن عکس‌ها این بود که باعث شد حداقل جلوی اعدام‌های کردستان گرفته شود.  این برای من به عنوان یک ژورنالیست، باارزش‌ترین چیزی است که خودم لذت آن را می‌برم.

۴.۰.۱

 

شهرگان: حضور جهانگیر رزمی در ونکوور – که مصادف شد با موج تازه اعدام‌ها در ایران به ویژه اعدام ۴ تن از فرزندان هم‌میهنان کرد ما توسط جمهوری اسلامی – باعث شد تا پرونده کهنه اعدام در کردستان در تاریخ ۵ شهریور ۱۳۵۸، چون زخمی مزمن پس از ۳۰ سال دوباره سر باز کند.

با نقل‌قولی از عکاس برجسته ایران کاوه گلستان که در حین انجام کار در کردستان جان شیرین‌اش را بر سر حرفه‌اش در طبق اخلاص گذاشت، به معرفی عکاس ناشناسی می‌پردازم که تا دو سال پیش برای بزرگترین موسسه عکاسی جهان «پولیتزر» چند دهه ناشناس مانده بود اما در تاریخ این موسسه برای اولین بار با نام ناشناس به عنوان بهترین عکاس در مقوله «آتش جنگ در ایران» عکس وی برنده جایزه این موسسه می‌شود.  او اینک برای همه جهان شناخته شده‌است و شهره «ناپیدایی‌اش» در «پیدایی» شهره شد.

باری، زنده‌یاد گاوه گلستان می‌گفت: «من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند.»

جهانگیر رزمی نیز با ثبت این عکس سیلی محکمی به همه زد تا چهره سرخ شده تا بناگوش ما، حقیقت تلخ پدیده‌ای به نام جمهوری اسلامی را درک کند.  پس از ۳۰ سال یک جنبش بیداری عمومی در سراسر کشورمان در حال شکل‌گیری است که هنوز تا پیش‌گیری از اعدام‌های مجدد، توسط رژیم جمهوری اسلامی وحشیانه سرکوب می‌شود و کماکان بر می‌خیزد و تلاش می‌ورزد.

هـادی ابراهیمی رودبارکی

[جهانگیر رزمی، اولین فرزند مادری خانه‌دار و پدری کارمند ارتش، در منطقه صنعتی اراک بزرگ شد. رزمی در یک مغازه عکاسی به پسر عمویش در ظهور فیلم و گرفتن عکس از نوعروسان و سربازان کمک می‌کرد.

نام جهانگیر رزمی با عکس مشهورش از اعدام در کردستان پیوند خورده است. رزمی زمانیکه در ۵ شهریور ۱۳۵۸، صادق خلخالی را در استان کردستان همراهی می‌کرد از تیرباران عده‌ای از مخالفین کرد و تنی چند از اعضای سازمان اطلاعات و امنیت شاهنشاهی ایران عکس‌برداری کرد.

روزنامه اطلاعات در آن زمان، عکس‌ها را چاپ کرد اما نامی از عکاس نبرد تا مبادا به خطر بیفتد. تکان‌دهنده بودن عکس، موجب شد تا در مدت کوتاهی سر از سایر روزنامه‌های جهان در بیاورد. چند روز بعد، این عکس، در صفحه اول روزنامه‌های سراسر دنیا ظاهر گشت.

در ۲۹ اوت، نیویورک تایمز، واشنگتن پست، تاگس‌شپیگل در برلین و دیلی تلگرام در لندن از جمله روزنامه‌های متعددی بودند که آن را چاپ کردند. تقریباً همه «یونایتد پرس اینترنشنال» را صاحب عکس‌ها می‌دانستند.

دامنه توزیع عکس همچنان وسعت می‌گرفت. رضا دقتی،عکاس آزاد ایرانی، عکس را دیده بود. دقتی می‌گوید، او پنج عکس دیگر از صحنه اعدام را از کارمندان روزنامه اطلاعات به دست آورد و برای «سیپا»، آژانس پاریس که عکس‌های خودش از دوران انقلاب را چاپ می‌کرد، فرستاد.

عکس در مجله «پاری مچ» منتشر شد. هیچ کس به اشتباه مجله در ذکر نام عکاس (رضا-سیپا) که روی گوشه چپ پایین صفحه فهرست چاپ شده بود، توجهی نداشت. سیپا در این مورد می گوید: «وقتی یک نفر عکس را برای ما می‌فرستد، ما همیشه نامش را زیر آن می‌نویسیم.»

دقتی می‌گوید، او برای «سیپا» یک نامه نوشت و گفت که او عکس‌ها را نگرفته است و «سیپا» از طریق آسوشیتدپرس، یک خبر ارسال کرد تا نامش را به عنوان عکاس تکذیب کنند.

ماه بعد، دسانتیس مدیر سردبیر «یونایتد پرس اینترنشنال»، مشغول انتخاب بهترین کار سال روزنامه‌اش برای جایزه بود. در رأس فهرست او عکس اعدام قرار داشت.

در ۱۴ آوریل ۱۹۸۰، یک «ناشناس» جایزه پولیتزر را برد. در کتاب عکس‌های سال، در کنار نام عکاس، کلمه «ناشناس» نقش بسته بود. جایزه پولیتزر رسماً به «عکاس ناشناس» از «یوناتید پرس اینترنشنال» اهدا شد.

در سال ۲۰۰۳ که کاوه گلستان بر اثر انفجار مین در عراق کشته شد، برخی از روزنامه‌های دنیا گزارش دادند که او برنده جایزه پولیتزر شده بود. همسر او، هنگامه گلستان می‌گوید، شوهرش هیچ گاه مدعی گرفتن آن عکس نشده است و این در آگهی‌های تسلیت سوء تفاهم وجود دارد. خانم گلستان گفت او می‌داند که آقای رزمی عکس را گرفته است.

رضا دقتی هم در یادداشتی اعلام کرد که هیچگاه خود را صاحب این عکس ندانسته است.

در سال ۲۰۰۲، «جاشوا پرایگر» روزنامه‌نگار «وال استریت ژورنال» بر آن شد که نام عکاس را پیدا کند. چنین نیز کرد. عکاس ناشناس، جهانگیر رزمی عکاس ۵۸ ساله بود که طی این سال‌ها از ذکر نامش، خودداری کرده بود.

در ۱۶ آذر ۱۳۸۵هیئت داوران جایزه، رسما رزمی را برنده اعلام کرد. او تنها برنده ناشناس در تاریخ این جایزه به شمار می‌رفت.

پس از نزدیک به ۳ دهه، عکاس ناشناس برنده جایزه معتبر پولیتزر، شناسایی شد.  جهانگیر رزمی عکاس وقت روزنامه اطلاعات.  رزمی روز دوشنبه ۳۱ اردیبهشت سال ۱۳۸۶ جایزه خود را طی مراسمی در دانشگاه کلمبیا دریافت کرد— منابع: شرق، رسانه، ویکیپیدیا]

 

 شهرگان: چطور شد به عکاسی روی آوردید؟  اولین عکس‌تان را چه سالی گرفتید و چه شد که به این سمت سوق پیدا کردید؟

جهانگیر رزمی: من ساکن اراک بودم.  در سن ۱۳-۱۲ سالگی با عموزاده‌ی خودم که مغازه‌ی عکاسی در اراک داشت کار می‌کردم.  ضمن این که تحصیل می‌کردم، پیش ایشان هم می‌رفتم.  در نزدیکی مغازه‌ی پسرعموی من اتفاقی رخ داد که من فکر می‌کنم شروع کار عکاسی خبری من بود.

چه اتفاقی پیش آمد؟

– من دوستی داشتم به نام بهروز طاهری که در نزدیکی مغازه‌ی پسرعموی من زندگی می‌کرد و هم سن و سال خود من بود.  ایشان عاشق دختری بود به اسم بدری سلطانی.  ظاهراً نامه‌ای رد و بدل کردند و خانواده‌ی این دختر نپذیرفتند و این آقای بهروز طاهری از پشت‌بام با تفنگ شکاری پدرش، با گلوله او را زد.  این حادثه دقیقا نزدیکی محل عکاسی ما، شاید بشود گفت روبروی مغازه‌ی عموزاده‌ی من اتفاق افتاد.  من این صحنه را دیدم.  یک روز بارانی هم بود.  سریع دوربینی را که در مغازه بود برداشتم و در آن زمان هم دوربین‌های روسی بیشتر باب بود.  دوربین‌های لوبیتل روسی.  من دوربین را برداشتم، فیلم انداختم و از جنازه‌ی این دختر که در کف خیابان افتاده بود، عکس گرفتم و آقایی به نام مکی، که قبلا هم با ایشان ارتباط داشتیم، کارهای خبری اراک را برای تهران انجام می‌داد، با ایشان تماس گرفتم و این عکس رفت به روزنامه و به نام خود من هم چاپ شد و من فکر می‌کنم این اولین آغاز علاقه به این رشته‌ی کار خبری بود که از آن جا من پیدا کردم.  بعد از این که تحصیلاتم به پایان رسید آمدم تهران و در سال ۴۸ بعد از دوره‌ی خدمت نظام به استخدام روزنامه‌ی اطلاعات در آمدم.  در سرویس عکس و خبر روزنامه‌ی اطلاعات.  کار مطبوعاتی‌ام را در سال ۴۸ در روزنامه‌ی اطلاعات شروع کردم. خوشحال بودم، کاری بود که واقعا مورد علاقه من بود، با عشق این کار را انجام می‌دادم.  همه چیز جور بود، محیط بسیار عالی و دلنشین بود، کاری که انجام می‌دادم برایم لذت‌بخش بود.

آن موقع سردبیر اطلاعات چه کسی بود؟

– آن زمان آقای حاج سیدجوادی بود، که بعد از ایشان حداقل ما ۵-۴ سردبیر عوض کردیم که باید بگویم متأسفانه مرحوم شهیدی بودند بعد از آن، مرحوم تاراجی بودند، مرحوم غلامحسین صالح‌یار بودند و بعد فرهاد مسعودی شد سردبیر و این دوران را ما گذراندیم تا پایان سال ۶۷ که من از اداره به نوعی بالاخره بیرون آمدم که علاقه‌مند نبودم دیگر با این روزنامه همکاری کنم.

 

اسم جهانگیر رزمی بیش از یک سال قبل در سراسر دنیا به یکباره عنوان شد.  این در واقع به خاطر عکسی بود که جایزه پولیتزر به آن تعلق گرفته بود و اولین جایزه‌‌ای بود که در تاریخ پولیتزر به یک فرد ناشناس داده می‌شد.  داستان گرفتن این عکس را برایمان تعریف کنید؟  آیا رسانه‌ها و روزنامه‌های دیگری هم می‌رفتند برای تهیه گزارش و گرفتن عکس از  اعدام‌ها؟   

در آن زمانی که انقلاب شد، می‌شود گفت تقریبا ۲ یا ۳ روزنامه بیشتر فعال نبودند که ارجع‌ترین آن‌ها کیهان و اطلاعات بود.  انقلاب اسلامی هم بود که ضعیف‌تر عمل می‌کرد و یک روزنامه‌ی جناحی بود.  اطلاعات و کیهان با توجه به سابقه‌ی قبلی که داشتند هم ما نیاز داشتیم به خبر و هم سیستم به ما نیاز داشت برای انعکاس اخبار.

به این دلیل ما با توجه به این که تقریبا تمام برنامه‌ها را قبل از انقلاب حتی از راهپیمایی‌هایی که در قم و تهران و شهرستان‌های دیگر انجام می‌شد عکس و خبر آن را تهیه می‌کردیم، ارتباط تقریبا تنگاتنگ و نزدیکی با سیستم پیدا کردیم که وقتی که حتی امام خمینی هم آمدند به تهران، من فرودگاه بودم و از آن لحظه‌ها عکاسی کردم تا مدرسه‌ی ایران و علوی و بقیه حتی قم را.  خیلی راحت دیگر ما با هم آشنا شده‌ بودیم.  از جمله آقای خلخالی چون در دادگاه‌های انقلاب فعال بود و ما هم آن جا باید خبرها را منعکس می‌کردیم، چهره‌ها دیگر آشنا شده بود برای همدیگر.  از این رو ما برنامه‌ی کردستان را پی‌گیری می‌کردیم.  چون ارتباط زمینی غیرممکن بود ما باید با هلیکوپتر می‌رفتیم و مناطق را سرکشی می‌کردیم. به همین دلیل از هلیکوپتری که آقای خلخالی استفاده می‌کرد، ما با هم بودیم.  با همکارم آقای خلیل بهرامی که برای تهیه‌ی خبر بود، خیلی ارتباط نزدیک و تنگاتنگی پیدا کرده بودند و از جمله همین برنامه کردستان.  حالا کیهانی‌ها شاید از نماینده‌های حاضر در منطقه‌اشان خواستند استفاده کنند که من فکر می‌کنم آن زمان با توجه به شرایط، یک مقدار کار اشتباهی بوده است ولی ما خودمان از تهران که رفته بودیم آن جا تمام مناطق را سرکشی می‌کردیم و به همین دلیل همه جا حاضر بودیم و تمام ماجراها را تحت پوشش داشتیم.

ممانعتی به وجود نمی‌آمد؟

نه، هیچ ممانعتی به وجود نمی‌آمد.  ما چون با خود آقای خلخالی می‌رفتیم در منطقه، هیچ موردی نداشتیم و این مسئله کردستان هم یکی از همان‌هاست که دقیقا روزی که می‌خواستیم عکاسی کنیم، من خودم تنها بودم و یک خانمی از روزنامه‌ی جمهوری اسلامی بود، که ایشان خبر تهیه می‌کردند.  این خانم هم همیشه تقریباً برنامه‌ها را بودند.

اسم ایشان را به خاطر می‌آورید؟

اسم ایشان را نمی‌دانم چون شناختی نداشتم و روزنامه‌ای بود که تازه راه‌اندازی شده بود.  این تنها شانس من بود برای عکاسی کردن در شرایطی که از نظر کار عکاسی بهترین موقعیت نوری را دارد.  چون ما برخی از اعدام‌ها و دادگاه‌هایی را که بوده‌ایم، اغلب یا شب انجام می‌شد یا صبح زود و در محدوه‌ی عکاسی، شکل تعریف شده خودش را پیدا می‌کرد و باید با فلاش و نور کار می‌کردیم.  ولی این یک چیز متفاوتی بود با آن موقعیت و هم‌چنین آدم‌هایی که در آن جا بودند، کلا فضا متفاوت بود با بقیه.  روی این اصل حساسیت من نسبت به آن لحظه و این عکس بیشتر شد.  با توجه به این که خوب به هر جهت دادگاه‌های صحرایی برگزار شده بود، آن لحظه حس می‌کردم عکس مهمی باید باشد.  عکس را گرفتم و بعد از آن باید می‌رفتم سقز.  ۲۱ نفر دیگر را آن جا داشتند که اعدام بشوند.  بعد از آن چون دیگر امکان پرواز با هلیکوپتر نبود، من مینی‌بوس را اجاره کردم و به تنهایی آمدم به فرودگاه سنندج خودم را رساندم که آن رسالت مطبوعاتی خودم را به نوعی برسانم. این که حتما باید این عکس و خبر روز بعد در روزنامه منعکس شود.  خوشبختانه شورای سردبیری وقت آقای محمد حیدری بود که ایشان هم لطف کردند و بهترین عکس را انتخاب کردند و دقیقا عکس گویایی بود از واقعه که در صفحه‌ی اول روزنامه اطلاعات چاپ شد.  من این عکس را روز بعد در سنندج در روزنامه اطلاعات دیدم در منزل آقای عیاضی نماینده‌ی روزنامه اطلاعات.  ایشان خیلی خوشحال بودند از این که این عکس چاپ شده است و دیدم روزنامه‌ای که یک تومان قیمت آن است، صد تا صدوپنجاه تومان خرید و فروش می‌شود و به این نتیجه پی بردم که این کار، کار مثبت و مؤثری بوده است.

 

آقای رزمی در آن لحظه‌ای که عکس می‌گرفتید چه حسی داشتید؟

احساس من دقیقا ثبت آن لحظه بود.  از نظر مطبوعاتی شما باید کار خودتان را می‌کردید.  چون به هر جهت اتفاقاتی که می‌افتد حالا قبل از آن خیلی‌ها را خوب باز هم من عکاسی کرده‌ام از آدم‌هایی که در منطقه‌ی کردستان سر آن‌ها را بریده بودند و جدا کرده بودند، این‌ها را هم ما گرفته‌ایم.  حال دیگر آن عکس‌ها، دست روزنامه است که چاپ کند یا نکند.  ولی از این که این عکس در صفحه‌ی اول روزنامه چاپ شد من به نوعی خوشحال بودم.

 

در چه اندازه‌ای چاپ شده بود؟

در قطع ۶ ستون صفحه‌ی اول روزنامه‌ی ۶ شهریور ۱۳۵۸.  پنجم این اتفاق افتاد و ششم شهریور این عکس در صفحه اول اطلاعات چاپ شد.

روزنامه اطلاعات چند ستونی بود؟

۱۰ ستون.

۶ ستون از ۱۰ ستون، پس بزرگ چاپ شده بود؟

بله بزرگ چاپ شده بود.

چه کسی تشخیص داد که این عکس بدون اسم شما چاپ شود؟

قبلا – مثل الان که جا افتاده است – زیاد رایج نبود که اسامی عکاس‌ها در زیر عکس‌ها آورده شود و این جنگ و جدلی بود که همیشه بین ما عکاسان و شورای سردبیری بود.  من از آقای حیدری سئوال کردم که این عکس چرا بدون اسم چاپ شد، خوب در آن زمان هم توضیح آقای حیدری این بود که من بنا به دلایل امنیتی اسم شما را چاپ نکردم.  چون شما در منطقه بودید و می‌دانستم که یا جلوی کار شما را می‌گیرند و یا مسئله آفرین می‌شود برای خودت.  ایشان توضیح دادند که به این دلیل من اسم شما را ننوشتم و من هم قانع شدم.

یعنی ممکن بود که موردی از کدام طرف پیش بیاید از طرف کردها یا از طرف حکومت؟

فرقی نمی‌کرد.  هر دو طرف بود.

 

این عکس که چاپ شد و در سطح دنیا هم منتشر شد بازتاب و عکس‌العمل داخل کشور نسبت به آن چه بود؟  چه برخوردهایی با شما شد؟  آیا نهایتا شناختند یا می‌دانستند این ناشناس شما هستید؟

بعد از این که این عکس در روزنامه چاپ شد و من در کردستان دیدم که روزنامه با قیمت بالایی خرید و فروش می‌شود، احساس کردم که این عکس، عکس جنجالی‌ای خواهد بود و به خاطر این که بیشتر از این به جایی درز نکند، با توجه به این که هلیکوپتری که ما را جابه‌جا می‌کرد قرار بود روز بعد از آن بیاید برای سرویس، که من و دوستم آقای خلیل بهرامی با همین هلیکوپتر آمدیم تهران و من رفتم روزنامه و نگاتیوها و کنتاکت‌های این عکس‌ها را از توی لابراتوار برداشتم و در کشوی خودم گذاشتم که فقط در اختیار خودم باشد.

ظاهراً قبل از این که من این کار را بکنم یک سری از این عکس‌ها به سفارش نمی‌دانم چه کسی چاپ شده بود و در همان دفتر لابراتوار ثبت شده بود.  که البته من فکر می‌کنم همین باعث شد که من تقریبا راحت‌تر با این مسئله برخورد کنم و سالم بمانم.  چون بعد از این قضیه حکم جلب من را دادند و من را بردند به اوین.  نگاتیوها را گرفتند و چون من توضیح دادم که من در کردستان بودم و این عکس‌ها از طریق من به خارج از ایران درز نکرده است (چون در روزنامه‌های پاری ماچ، لایف و گلودین و بقیه مجلات چاپ شده بود) این باعث شد که پذیرفتند.  گفتم که کار من عکاسی بوده و من برای همین کار از طرف روزنامه اطلاعات رفتم و عکس را من گرفتم.  ولی فرستادن آن به خارج از ایران کار من نبوده است.

این باعث شد که فقط نگاتیوها را از من گرفتند و من آمدم به کار و زندگی خودم و حتی روز بعد از آن نیز مجددا رفتیم به منطقه کردستان و بقیه عملیات و کارهای کردستان را ادامه دادیم.

شما چه زمانی متوجه شدید که عکستان جایزه برده؟  به چه شکل متوجه شدید که به عنوان یک ناشناس عکس شما برنده شده است؟

– یک سال بعد از این موضوع یا شاید ۱۰ ماه بعد از این موضوع من از طریق مجلات خارجی متوجه شدم.  از صدای رادیو آمریکا شنیدم که این عکس متعلق به یک عکاس ایرانی برنده شده.  دوستانی که به هر جهت با خبرگزاری‌های خارج ارتباط داشتند، به من تبریک گفتند.  منتها با توجه به جو موجود، برای من امکان این که بخواهم این موضوع را مطرح کنم امکان‌پذیر نبود.  صبر کردم.  بنابه دلایلی هم جایزه‌ی پولیتزر برایم مهم نبود.  من این را اتفاقا در دانشگاه کلمبیا هم، هنگام دریافت جایزه گفتم.

چه موضوعی را مطرح کردید؟

– که سئوال کردند از این که این جایزه را می‌گیری خوشحالی؟ گفتم من جایزه‌ام را ۲۶ سال پیش گرفتم و خوشحال از این هستم.  تعجب کردند که چطور جایزه گرفتی؟  گفتم: من جایزه‌ام این بود که این عکس باعث شد حداقل جلوی اعدام‌های کردستان گرفته شود و برای من به عنوان یک ژورنالیست این باارزش‌ترین چیزی است که خودم لذت آن را می‌برم و این جایزه هم حالا یک جایزه‌ی دوم به حساب می‌آید برای من.  و آن‌ها هم از این موضوع خوشحال بودند.

این عکس بعد از این که چاپ شد، اسامی متفاوتی مطرح شدند، مثل رضا دقتی.  منتها در بعضی نشریات به نام رضا – سیپا که مؤسسه‌ای بود که این عکس‌ها را منتشر کرده بود.  بعد رضا دقتی در طی نامه‌ای گفته است که این اشتباه شده است.

شما حتما در جریان هستید.  آیا کسانی دیگری هم بوده‌اند که ادعا کنند؟  شما که در جریان این مسائل بودید چگونه نگاه می‌کردید به این قضایا؟  

– این ۲۶ سال را – درست است – تقریبا می‌شود گفت من در یک حالت کما قرار گرفته بودم و نمی‌توانستم صدایش را در بیاورم.  ولی من و تقریبا ۹۹ درصد از همکاران من می‌دانستند که این کار من است از جمله رضا دقتی.  چون آن زمان در ایران بود و از دوستان خود من بود.  رضا و منوچهر برادرش و مرحوم کاوه گلستان.  من نمی‌خواستم مطرح کنم.  چون به حساب خودم گفتم دقیقا همان جایزه من و آن چیزی که به من تعلق می‌گرفته همان بوده که آقای خلخالی را از کردستان آوردند تهران و جلوی اعدام‌ها را متوقف کردند.  این برای من باارزش‌ترین چیز بود.  به همین دلیل صدایم در نیامد.  خوب ۲۶ سال صبر کردم و دیدم به قول دوستان استفاده این عکس را کسان دیگری بردند.  گفتم برای من مهم نیست.  ولی از جهتی دیدم جدا از استفاده مالی، کار به جایی رسیده است که خودشان را مطرح کردند به عنوان این که بگویند این عکس مال ماست و جایزه‌ی پولیتزر را به نام خودشان بزنند.  که من یک مورد در فرانسه که رفته بودم، قبل از همین مسئله، شنیدم که آقای دقتی از این عکس استفاده کرده است در نمایشگاهی که در شهرداری فرانسه برگزار کرده بود و عکس را به نام خودشان اعلام کرده بودند.  از کسانی شنیده بودم که مطمئن بودم واقعیت را می‌گویند.  به شکلی باز از جاهای دیگر هم شنیده بودم که کسان دیگری هم دارند همین را اعلام می‌کنند.  گفتم خوب الان با توجه به این قضیه فرصتی پیش آمد که آقای جاشوا پراگر (از روزنامه‌ی وال استریت ژورنال) با مجوزی، ظاهرا بعد از این که این کتاب عکاسی را دیده بود که بدون نام هست و منطقه‌اش مشخص است که ایران است، ایشان داوطلب شده بودند که این قضیه را فاش کنند.  که ظاهرا ۵ سال در نوبت بودند که بیایند ایران و بعد هم که آمدند این جا به هر جهت با سنگ‌اندازی‌هایی هم که در مسیر برایش شده بود تا پی‌گیری کرده بودند که برسند به ایران، این‌ها دلیل بر این بود که کسانی هستند که مایل نیستند این شخص بتواند با عکاس واقعی این عکس ارتباط برقرار کند.  به هر جهت کار یکی از دوستان بود که آقای پراگر را اتفاقی دیده بودند در ایران، و گفته بود که من فلانی را می‌شناسم و تلفن او را هم دارم.  و همین باعث شد که آقای پراگر با من تماس گرفت و تقاضای یک مصاحبه مطبوعاتی را کرد که من فکر کردم در یک زمان کوتاه انجام می‌شود و دیدم نه این مصاحبه حداقل یک هفته طول کشید و هر روز آن از هشت تا ده ساعت طول کشید.  بعد از این که سال ۲۰۰۶ مصاحبه‌ها انجام شد، من هم کنتاکت‌ها را که تنها چیزی بود که از این عکس‌ها داشتم که دست بقیه نبود، قبلا از این عکس‌ها ۱۲ فریم را برده بودند و چاپ کردند که کنتاکت بقیه ۲۷ تا دست خودم بود و تنها چیزی که از عکاسی منطقه در اختیار من بود این بود.  و این را در اختیار ایشان گذاشتم که آقا این سند گفته‌های من است که واقعیت این است.  که آقای پراگر رفتند و بعد از مصاحبه سال ۲۰۰۶ یک سال طول کشید که چندین و چند ساعت هم از امریکا با من تماس گرفت و مطالب را بررسی کرد که دقیقا مطمئن شود که عکاس واقعی، خود من هستم.  این خبر رفت روی سایت و در سال ۲۰۰۷ هم کمیته‌ی جایزه پولیتزر نظرشان بر این شد که این عکس مال من است و جایزه‌ای را که به آسوشیتدپرس داده بودند، ظاهرا هم آن را به من برگرداندند و هم جایزه‌ی اصلی پولیتزر را که به مبلغ ۵۰۰ هزار دلار است، در سال ۲۰۰۷ طی مراسمی در دانشگاه کلمبیا به من دادند.

آقای رزمی شما دو دوره در مطبوعات کار عکاسی کردید.  یعنی در دو سیستم متفاوت عکاس بودید.  خاطرات زیادی دارید.  در کدام یک از این دو سیستم کار کردن و دیدن یک سری وقایع و تهیه‌ی عکس برایتان سخت‌تر و ناگوارتر بود؟

– خوب سیستم‌ها نظر خودشان را دارند و مطبوعات باید به شکلی با آن‌ها هماهنگ باشند.  در زمان گذشته خوب ما حتی محدودتر هم بودیم به نوعی.  چون حتی از نظامی‌ها، اگر یک ماشین نظامی تصادف هم می‌کرد، حق نداشتیم از آن ماشین نظامی عکس بگیریم.  عکس‌های کلیشه‌ای داشتیم.  یعنی من فکر می‌کنم اصلا عکاسی ایران و عکاسان ایران، بعد از انقلاب رشد پیدا کردند و در رشته‌ی خودشان متفکر شدند.  که الان حتی می‌توانم بگوئیم در قیاس با عکاسان دنیا، این‌ها چیزی کم ندارند.  به این دلیل که بعد از انقلاب، تا یک مدتی دستشان باز بود.  عکس‌هایی را تهیه می‌کردند.  بعد جنگ پیش آمد.  عکاسی جنگ، بسیار به این رشته کمک کرد.  بعد از انقلاب دانشگاه‌های عکاسی دایر شد که قبل از آن نبود.  فعالیت عکاس‌ها در بعد از انقلاب به نسبت گذشته خیلی بیشتر بود و به همین دلیل هم تعدادشان بیشتر شد و آن محدودیت نفرات از بین رفت که خلاصه می‌شد در چند نفر.  ولی خوب در مقاطعی هم پیش آمد که همین عکاسانی که در دانشگاه‌های ایران درس خواندند، یعنی درس تهیه‌ی اخبار را خواندند متأسفانه با مشکلاتی روبرو شدند که جدا از مسئله‌ی درسشان می‌تواند باشد و این نباید باشد و این دیگر برمی‌گردد به سیستم حکومتی که در هر کشوری اعمال می‌شود و خودش می‌داند چگونه با مملکت و افرادش برخورد کند که متأسفانه این گونه پیش آمد.

شما در دادگاه‌ها هم حضور داشتید برای تهیه عکس و خبر؟  و اگر حضور داشتید، در چه دادگاه‌هایی حضور داشتید؟

– تقریبا می‌شود گفت خوب دادگاه‌های وزرای قبل از انقلاب را، وزرای رژیم پهلوی را دادگاه‌هایشان را بودم.  نظامی‌هایشان را بودم، دادگاه نوژه را بودم.  خیلی از دادگاه‌هایی که برگزار می‌شد، چون باز هم برمی‌گردد به این که ما ۲-۳ روزنامه بیشتر نبودیم، اجبارا باید می‌رفتیم و چون تعداد نفراتمان هم محدود بود به خصوص در بخش تحریه، این بود که بین من و سه چهار نفر از همکارانم از جمله آقای جعفر دانیالی یا مرحوم مهدی کاشیان یا آقای علی غفاری و یکی دو تا از دوستان دیگر این‌ها تقسیم می‌شد و این دیگر بستگی به این داشت که نوبت چه کسی بود و چگونه برود؟

که بعد از انقلاب هم من حدودا سه چهار سال بعد از انقلاب به مدت هشت سال دبیر سرویس عکس بودم که تقریبا برنامه‌ریزی کارها را به بچه‌ها می‌دادم.  منتها مسئله‌ی جنگ را دلم نمی‌آمد که خودم نروم.

از حضور و عکاسی در جنگ و خاطرات آن بگویید؟

– من تمام عملیات‌ جنگ را – لحظه به لحظه‌اش را – شخصا بودم و شنوایی گوش راستم را به دلیل حضور در عملیات بیت‌المقدس از دست دادم. آن لحظه‌ای بود که من از یک پسر بچه‌ی ۱۷ – ۱۸ ساله‌ی اصفهانی در پشت خمپاره عکس می‌گرفتم.  در حال صحبت بودیم که جواب خمپاره‌اش آمد بین ما و من دچار موج انفجار شدم و چند دقیقه بعد از آن بلند شدم و دیدم پسر بچه‌ای که در فریم قبلی من بود نصف صورتش نیست و فریم بعدی من دقیقا همان پسربچه بود منتها بدون این که نصف صورتش باشد.  من هم شنوایی‌ام را آن جا از دست دادم.

یا در منطقه‌ی پادگان ابوذر، وقتی که ایران منطقه‌ی بازی‌دراز را گرفته بود که من بعدازظهر آنروز با شیرودی که از کردستان با او آشنا شده بودم، در همان پادگان ابوذر والیبال بازی کردیم و قرار گذاشتیم (چون منطقه‌ی بازی دراز منطقه‌ی صعب‌العبوری بود) صبح فردا به اتفاق با هلیکوپتر ایشان پرواز کنم بروم در آن منطقه.   ظاهرا عملیاتی پیش آمده بود و ایشان زودتر از آن موعد مقرر، رفته بودند و هلیکوپتر ایشان مورد اصابت قرار گرفت و زمانی که من منتظر ایشان در باند پادگان بودم، جنازه‌ی شیرودی را آوردند.  که می‌شود گفت عکس‌های اختصاصی گرفتم و بعد جنازه ایشان را بردند.  دقیقا ده دقیقه بعد همان وسط باند بودم که دو عدد هواپیما آمدند برای بمباران پادگان.  فرصتی نبود که من حتی لنزم را عوض کنم.  با همان لنز نرمالی که روی دوربینم بسته شده بود، از این هواپیماها که هر دو شروع کردند به ریختن بمب، از بالای سر من رد شدند و من هم عکس گرفتم.  خوب شانس هم داشتم که یک بمب هم تقریبا در شش متری من افتاد منتها رفت در باغچه‌ای که خیس و گل بود و به گل نشست و عمل نکرد.  چون اگر عمل کرده بود، من و هلیکوپترهای کبری‌ای که دور و بر من بودند و همه هم مسلح بودند، پادگان را کلا زیرورو می‌کرد.  و این هم بخشی از شانس خوب من بوده است.

آقای رزمی آیا رسم براین بوده که حکم اعدام‌هایی که اجرا می‌کردند، چه در زمان شاه و چه در زمان جمهوری اسلامی، از خبرنگاران و عکاسان بخواهند برای عکسبرداری و تهیه خبر حضور داشته باشند؟

یک زمانی این کار را می‌کردند.  حتی در زمان قبل از انقلاب هم من خودم بخشی از این اعدام‌ها را بوده‌ام و عکس گرفته‌ام.

چهره‌هایی هستند که معروف‌ باشند و شما بخواهید نام ببرید؟

– چهره‌های معروفی خیر، چون می‌شود گفت کسانی را که معروف بودند قبل از من اعدام شدند.  چون من سال ۴۸ آمدم و آن زمان تقریبا سیستم یک شرایط آرامتری نسبت به گذشته پیدا کرده بود.  ولی باز مواردی پیش می‌آمد.  از جمله درگیری‌هایی که بین گروه‌های تروریستی بود که آن زمان به آن‌ها می‌گفتند مجاهدین انقلاب اسلامی.  حالا گروه‌ها یا مال فدایی یا مجاهد یا هر کجا بودند به اسم مجاهدین اسلامی می‌شناختند و اعدام می‌کردند.  حتی ساواک هم که در آن منطقه بود، کمیته‌ی مشترک ساواک بود، که تقریبا نزدیک روزنامه اطلاعات و در قلب شهر تهران بود. ما می‌رفتیم برای این که اسلحه‌هایشان را می‌خواستند نشان بدهند و ما می‌رفتیم برای تهیه‌ی عکس و خبر. آن زمان به این شکل مطرح می‌کردند.  اوایل انقلاب هم که تقریبا ۹۹درصد اعدام‌ها را بودیم.  چون من فکر می‌کنم دوران خوب مطبوعات از اواخر سال ۵۷ تا اواخر ۵۸ بود که همه‌ی اخبار منعکس می‌شد و واقعیت بود.  روزنامه‌‌هایی واقعی بودند.  خوب اخبار هم بالطبع منتشر می‌شد، اعدام‌ها بود، هر اتفاقی می‌افتاد منتشر می‌شد.  که بعد از آن، تقریبا نظارت بر مطبوعات پیدا شد و شکل گرفت و آن چیزی که به هر جهت سیستم باید برای خودش پیاده بکند – حالا هرچیزی که درنظر خودش هست – آن را بر مطبوعات اعمال کردند.

خانواده‌ی افرادی که اعدام شدند (۱۱ نفر در کردستان) آیا به نوعی در صدد ارتباط با شما بوده‌اند؟ 

– نه.  چون طبیعی است که وقتی آن عکس را من گرفتم روزنامه اسم من را چاپ نکرد.  حالا اگر آن‌ها تصادفا تماس هم با روزنامه گرفته باشند، معمولا با سرویس حوادث تماس می‌گیرند.  آن‌ها هم به دلیل این که نباید اسم را مطرح کنند اسم را نگفته‌اند.  خوب بیست‌وشش-هفت سال هم گذشته و به طور طبیعی دیگر این‌ها منصرف می‌شوند از این که سئوال کنند.  تا بعد از بیست‌وشش-هفت سال که من برای اولین بار خواهر و مادر برادران ناهید را در آمریکا دیدم.  در همان برنامه‌ای که در دانشگاه کلمبیا جایزه پولیتزر را به من می‌دادند بود که مادر و خواهر ناهید ها هم دعوت شده بودند و من برای اولین و آخرین بار آن‌ها را آن جا دیدم.

با هم صحبت‌‌هایی هم کردید؟  خاطره‌ای از این دیدار دارید؟

– صحبت‌هایی کردیم ولی من به هر جهت در حدی که خانواده را به هم نریزم و چیزهایی که خودشان هم می‌دانستند.  من فکر می‌کنم آن‌ها بیشتر از من می‌دانستند و اطلاعاتشان بیشتر از من بود.

آیا از ثبت این لحظه تشکر می‌کردند یا ناراحت بودند؟ یا. . .

– مادر احسن ناهید صورت من را بوس کرد.  چشم من را بوس کرد و گفت از این که، این چشمی که آخرین بار پسرم را دیده و الان می‌بینمش، خوشحالم.  خوب متأثر شدم چه می‌شود کرد.

نکته‌ای هست که دوست دارید بیان کنید؟

– من از شما و خواننده‌ها و شنونده‌های شما تشکر می‌کنم.  امیدوارم که در هر کجای ایران و خارج از ایران هستند سالم و سلامت و خوشحال زندگی کنند و از وجود خودشان  لذت ببرند.

این مصاحبه در تاریخ ۹ می ماه ۲۰۱۰ (۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹) در ونکوور کانادا صورت گرفته و پیش از این در تاریخ ۱۷ ماه می از رادیو شهرگان پخش شد.   

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights