گُل در گُلدانی تو
نگاهی به شعر: «غزلی برای آفرودیت»
فردیریک سیدل Frederick Seidel
غزلی برای آفرودیت
دقیقهای پیش
در سرسرا دیدارتان کردم
دیدار دوبارهتان ترسناک است
رایحهی هراس و هوای سوزان را حس کردم
شهوانی هستی تو
بورژوا بودنت را جنگل فریاد میزد
و قلههای اُلمپ.
زیباییِ بینهایتی داشتی تو
دیشب به آسمان نگاه میکردم
هنگام خاموشی، به خواب رفتم
گویا، ماه، ماه کامل یا چیزی بهتر
تو بودی انگار
نبودم من، اما، میتوانستم
خدایی باشم که در آن میزیام
ترجیح من ماندن بود
نه بر صحنه آمدن
و راوی اینکه شعر دربارهی چیست.
رنگین موی شرمگاه الهه
مویی که میآراید الهه را
گِردی کوچک موی شرمگاه که
شکوه رانهای تو را برجسته میکند.
بهسان گلزاری تو
گل در گلدانی تو
مانند عقل هستی و دل
زندگی هستی تو
که مرگ را برای مردن، خنجر میزنی
زرورق میپیچم هُرمِ زیبایی را
شعری است این
راز من نیز
جواز دارد
حمل زیبایی
هر کار میخواهم انجام میدهم
زیبارویان تنها میروند
مثل خدای بودم من
یا مانند خرچنگی کوچک
زاهدی گوشهنشین
که درون پیله قرضیاش گام میزند
پیلهای بزرگتر از اندازه برای حفظ او
پوستهی قرضیام را
هر جا که میروم
حتا کنار ساحل
به دوش میکشم
یکی از لباسهای میلیون دلاریام را میپوشم
برادوِی را زیر پا میگذارم
آمادهام پیدایم کنند و برهنه خورده شوم.
آذرخشات
وارد خانهام میشود
و مرا، آنجا که تو و من عاشق شدیم
و هنوز هم هستیم، به زمین میکوبد
بر قله اُلمپ
جاودانگی زایش را فریاد میزنی
چشمانی سفید، بیرنگ با حالت کوری
به وجد آمده از کمبینایی
بیل کولینس، با نوشتن جمله: «او همان کاری کرد که هر شاعر شیفتهای انجام میدهد: از نوشتن هرآنچه دیگران شعر میپنداشتند خودداری کرد.» در مجله بنیاد شعر، از فردریک سیدل تجلیل کرده است. بههرحال او در نوشته خود کارهای سیدل را به چالش میکشد حتا در بیان ظریف تعریف شعر. بیل مینویسد: فرمالیست در کارهای سیدل بسیار قوی است و درحالیکه از نوشتن شعرهای متداول سنتی خودداری میکند و بهگونهای پایان میدهد به هژمونی این نوع شعر، آشکارا خود را شاعر و کارش را شعر میخواند. کاربرد اصطلاحهای تازه، گاه خام، لغزان و غیرقابلپیشبینی، سیدل را شاعری معاصر و شهری میکند. اما شعر او درمجموع، بیش از آنکه سنت شکن باشد، بازتحول یافته شعر سنتی است.
شعر «غزلی برای آفرودیت» از نوع شعرهای شورشگرایانه کلاسیک است. این شعر ترکیبی است از تقدس و ناسزا و کفر که جرعهجرعه به مخاطب خورانده میشود. سیدل، تناقض بنیادین اروتیک را تحسین میکند:
“بودنت را جنگل فریاد میزد
و قلههای اُلمپ.”
بند آخر این شعر، کوکتلی است که جشن را پُر شورتر میکند. گویا راوی و زنی که معشوقه اوست خود را در سنگ مرمر فریاد میزنند.
“چشمانی سفید، بیرنگ با حالت کوری
به وجد آمده از کمبینایی”
توصیف این دو بیت میتواند همسنگ باشد به مَثَل معروفِ «عشق کور است»، بهویژه در مورد اشتباههای دلداده. بهاینترتیب، سیدل نهتنها بر “کوری” تاکید که آن را تقویت هم میکند. درواقع وجد عشق، بستگی دارد به کمبینایی معشوق. این را میتوان الهام از واقعگرایی دانست تا تلخی روزگار.
احیای دوباره عشق که از دیدار اندوهگین با «شعلهی قدیمی» آفریده شده، میتواند با عشق آفرودیت، الهه عشق، نیز مشابهت داشته باشد که در این صورت نه صورت زیبا و آراسته دارد و نه جذاب و دلپذیر است. در شعر آمده است: “دیدار دوبارهتان ترسناک است”. این صحنه، یادآور عرق سرد و تنفس دشوار سافو است در برابر و حضور معشوق. به همین خاطر میگویم نه جذاب است و نه دلپذیر.
چنانچه اغلب در شعرهای سیدل اتفاق میافتد، با تشدید احساسات، قافیه پرندهای میشود که از پنجره به سوی آسمان پرواز میکند تا بندهای شعر را به هم پیوند بزند. گاهی ساختار شعر سیدل، به نظر میرسد دفاع از خود را در بطن خویش دارد. چنین برداشتی ناشی است از نفی احساس یا تلاش برای یافتن تواناییهای کمدی در شعرهای او. انگار این اتفاق در بند چهارم رخ میدهد که با هم بار دیگر میخوانیم:
“نبودم من، اما، میتوانستم
خدایی باشم که در آن میزیام
ترجیح من ماندن بود
نه بر صحنه آمدن
و راوی اینکه شعر دربارهی چیست.”
هیچچیز رخ نمیدهد، اما همهچیز دگرگون میشود. راوی رؤیای رابطه عاشقانه و همخوابگی با نماد زیبایی، ماه را دارد: “ماه، ماه کامل یا چیزی بهتر / انگار تو هستی”. خاطره رانهای باشکوه و حتا گردی موهای شرمگاه معشوق در این شعر، خود ارضایی راوی را به خواننده منتقل میکند که با جمله؛ “زیبارویان تنها میروند” تمام میشود. در اینجا، شاعر عاشق با بستهبندی یا زرورق پیچ کردن هُرم عشق و الهام از زیبایی معشوق، گویا وارد مرحله خداگونه میشود:
“مثل خدای بودم من
یا مانند خرچنگی کوچک
زاهدی گوشهنشین
که درون پیله قرضیاش گام میزند”
تصویری که در این بند آمده، تضاد آشکار دارد با بیت دیگر که راوی لباس گرانقیمتی به تن میکند و طول خیابان برادوی در نیویورک را زیر پا میگذارد که اکنون جولانگاه هنرمندان تئاتر است. خیابانی که اکنون زندگی در آن برای بسیارانی به افسانه میماند. انگار نرمش شهر همانقدر آئینی و اجباری است که پرستش آفرودیت.
طرز بیان شعرها هوشمندانه و مستقیم هستند، اما، غرق شده در شیوه بیان شعرهای کهن یونان و فرهنگ سرایش شعر در این سرزمین. کلام موجز در این شعر بزرگترین حقیقت احساسی عشق را بیان میکند: “زندگی هست تو / که مرگ را برای مردن، خنجر میزنی” آرایههای زبانی در این شعر بسیار زیبا هستند. طوری که بهدقت از صنعت بدیع در شعر استفاده شده و تکرارها بهدرستی و بهجا هستند. اما بااینوجود استفاده از تکرار واژهها طوری که پایان یک مصرع، شروع مصرع بعد باشد، کمکی به ریتم شعر نکرده است.
Hymn to Aphrodite
ποικιλόθρον’ ἀθανάτ’ Ἀφρόδιτα
Sappho, Fragment 1
I gather you were in the lobby
Minutes before.
Terrifying to almost see you again.
I smelled the shockwave, the burning air.
You were too sexual
To be bourgeois, screams from the jungle
On top of Mount Olympus.
You were too violently beautiful.
Last night I looked up at the sky,
Lights out as I was falling asleep.
There was the moon, a full moon, or nearly.
It was you.
I wasn’t, but I could have been,
A god I was living in.
I chose not to come out
On stage and tell them what a poem is about.
Pubic hair that befits a goddess.
Pubic hair that equips a goddess.
That little arrowhead of pubic hair that
Magnifies your thighs’ magnificence.
You look like a field of flowers.
You look like flowers in a vase.
You look like brains and breasts.
You are life stabbing death to death.
I’m packing heat. That’s a poem. My concealed
Carry permit is revealed.
I do what I do.
Peaches goes it alone.
I was like a god or
I was like the tiny hermit crab
Who walks around inside a borrowed empty shell
Bigger than he is for protection.
I carry the shell
I’ve borrowed like an umbrella
Wherever I go
Along the shore.
I dress up in one of my million-dollar suits.
I scuttle along Broadway,
Ready to be found out and eaten
Naked.
A thunderbolt from you
Walks through my front door
And knocks me to the floor
Where you and I, in love, still are
On top of Mount Olympus
Screaming your eternal estrus,
Eyes white and blank with blind
Ecstatic lack of sight.