یادداشتی بر رمان (دوجلدی) بچههای اعماق نوشته مسعود نقره کار
بچههای اعماق روایتِ زندگیِ مردم محلهای در جنوب شهر تهران، پایتخت ایران است با نگاهی مذکر. جنوب شهرِ تهران جهنمی است ساخته و پرداخته فقر که مردان بسیاری و البته زنانی چون محکومانی تبعیدی دوران محکومیت خود را در آن سپری میکنند. این گروه محکومان آنجا که از خود می گویند و یا در ارتباط با دیگرانی از نوع خود قرار میگیرند با زبانی عصیان زده و به عبارتی در آتش جهنم قوام یافته سخن می گویند، چه هنگامی که صحبت از خوشی هاشان باشد یا ناخوشیها، چه بخواهند خشم و تنفرشان را بیان کنند، یا زبان به تعریف و تمجید از قهرمانِ برگزیده و دوست داشتنیشان باز کنند، واژهها یکی است و تنها تفاوت در این میان لحنی است که واژهها با آن ادا میشوند. از همین رو، این زبان عاصی و زخم دار است که بیشترین توجهی خواننده را به خود جلب میکند.
اما این زبان گفتگو آنقدر حضور سنگین و نافذی دارد که چون گردابی هر کس را که گذارش به آن جا بیفتد در خود فرو میکشد و یک جنوب شهری با زبانی استاندارد را در خانهها، کوچه و خیابانهایش رها میکند، حال چه از قوچان آمده باشد، یا از بابل و چه شیرازی باشد، نتیجه یکی است و در گذر زمان، اگر چه با تغییر شرایط و موقعیت برخی آدمهای داستان تأثیر و سیطرهی این زبان گاه کم رنگ میشود اما کافیست در این میان مثلاً کسی خیال زرنگ بازی داشته باشد آنوقت آقای دکترِ (مراد) به اصلش برمی گردد، با اتکا به همان زبان است که حقِ طرف را کف دستش میگذارد. آنجا هم که شخصیت اصلی داستان دندان روی جگر میگذارد راوی داستان نمیتواند چشم پوشی کند.
بچههای اعماق بیشتر از آن که داستانی شخصیت محور باشد، داستان زندگی آن محدوده از جنوب شهر تهران است که مردمانی را از گوشه و کنار کشور در خود جمع آورده و به آنها هویتِ جنوب شهری میدهد و هم از این رو آدمهای داستان بیشتر از آن که شخصیتهای داستانی باشند، تیپهایی میشوند که کم وبیش از روی یکدیگر ساخته شدهاند و در عمل گاه آنقدر به هم نزدیکاند که غلام میتواند مرتضی باشد و اکبر نیز همان مسلم، یا احترام سادات همان آقای شریعت! شخصیت اصلی داستان نیز پس از گذشت سالها و پشت سر گذاشتنِ حوادث خوب و بد بسیار، کشانده شدنش به سیاست و فعالیت در آن حوزه و حالا درتبعید مانده، هنوز یک “جنوب شهری” است و به گذشته نه بمثابهی تجربهای پشت سر نهاده شده بلکه با نگاه عاشقی در فراق معشوق تمام فکر و ذکرش معطوف به مردم بی سیم نجف آباد و حوالی آن دور می زند. این ” عشق ” بیمارگونه چنان عمیق و ریشه دار است که زندگی درهر جایی جز آن جا برایش عذاب آور و مایهی حیرانی اوست.
بچههای اعماق یک داستان با نگاهی مرد سالارانه به پیرامون خود است. زنها یا نادیده گرفته میشوند و یا اگر حضور دارند عمدتاً آنجاست که میتوانند چون مردان زبان بریزند و لودگی کنند و یا در حوضها تنِ لخت خود را به آب بزنند یا که در نقش تن فروشان شهر نو پیش چشم بیایند و…
مراد، شخصیت اصلی این داستان، با دیدنِ مگسی بر پردهی سفید و توری اتاقش در غربت به یاد بیابانی قناس و پر زباله در انتهای تهران می افتد و آن گاه به تفصیل خواننده را در جریان شکارِ مگس در دوران کودکیاش قرار میدهد اما در سرتاسر این داستان پر حجم حتی یک بار با دیدنِ آن همه زن و دختر به یاد خواهرش (مثلاً) و خاطرهای از او (تلخ یا شیرین) نمیافتد. تو گویی دخترِ خانهی نقره کار موقعیتی در حد رخت آویزِ دم درِ را (مثلاً) دارد که همه بی اعتنا به او از کنارش رد میشوند و او نیز از آن همه بی اعتنایی شکوه و گلایهای ندارد. همین موجود کر و کور و لالِ (خواهر)، تنها آن هنگام دهان باز میکند و خودی نشان میدهد که برادرسرگشته و در آتش فراق بیقرارش برای قرار گرفتن نیازمندِ مصرف مقدار معینی از خاطرات دوران کودکی خود است. پس او چون دفتر خاطراتی پیدایش میشود تا دقیق و با ذکر جزییات آن خاطرات برادر را سیراب کند و سپس با پایان ماًموریتش ناپدید میشود. همینطور است هنگامی که مراد به یاد زنِ در حبس افتاده خود می افتد. از دل تنگی مراد صحبتی در میان نیست، از عشقش به او (مثلاً) خبری نیست،… بلکه در واقع زن آشکار میشود تا صرفاً به ما بگوید که مراد متأهل است و زنش آداب شوهر داری را میداند!
در تاریخ ادبیات جهان، آثار ماندگاری که وامدار تاریخاند کم نیستند. بینوایان از ویکتور هوگو، جنگ و صلح از تولستوی، داستانِ دو شهر از چارلز دیکنز، اسپارتاکوس از هوارد فاست و بالاخره همسایهها نوشتهی احمد محمود از آن جملهاند. ادبیات برای نشان دادنِ بخشی از حیاتِ ما انسانها، کنش و واکنشهای ما در بزنگاههای تغییرات تلخ و شیرین،… حوادث تاریخی را دستمایهی کار خود قرار میدهد تا در بستری باورپذیر از تضادها و تقابل موجود در زندگی، خیر و شر، خشونت و مدارا، عشق و نفرت، مقاومت و تسلیم، … بگوید. بچههای اعماق نیز به تاریخ تکیه دارد اما تاریخ در این کتاب بهگونهای دستمایهی نویسندهی آن قرارگرفته است که انگار تابلویی (البته نه هر تابلویی) در معرض تماشای آدمها و آدمها همانقدر در خلق آن شریکاند که بینندهی تابلویی و اگر یکی پاسبان و دیگری شکنجهگر زندان اوین و آنیکی آوارهی غربت میشود سبب، دست ِ تقدیر است که از آستین “تاریخ” بیرون آمده. از سوی دیگر نویسنده برای آنکه بتواند از تابلوهای تاریخی خود نتایج دلخواهش را بگیرد هر جا که لازم میبیند یکی را حذف یا تابلویی را بیشتر به نمایش میگذارد و هم ازاینروست که مثلاً حرکت اعتراضی مردم تهران علیه اضافه شدن قیمت بلیت اتوبوسها جایی برای خودنمایی پیدا نمیکند، در برابر ” شبح چریکها ” بر فراز جامعه سکوت میکند، تأثیر واقعه سیاهکل، مبارزات چریکها در شهرها، و مثلاً یورش ساواک به خانهی تیمی چریکها که در آن حمید اشرف کشته میشود (که به گواهی مردم آن ناحیه شاهد جنگی تمامعیار و نابرابر بودند) خبری نیست. ردی از تأثیرات مبارزات زنانی که در نبردهای تنبهتن خیابانی جانباختهاند نمیبینیم. مثلاً فرار اشرف دهقانی از زندان ساواک آنقدر پیشپاافتاده تلقی میگردد که درنگی در آن خصوص نمیشود و همینطور رد پای جنبش زنان در جریان انقلاب ۵۷ و پسازآن بهکلی پاک میشود و صحنهها طوری چیده میشوند که زنان در میدان مبارزه فراتر از حد قربانیانی بیدستوپا و اسیر در دام مردانِ زنباره جلوه نکنند. نگاه کنید به گردآمدن جماعتی برگزیده (شاید از همان محلهی بیسیم نجفآباد) در گوشهای از میدان انقلاب، آنجا که زنی مشغول روزنامهفروشی است. آنها مردانی با گوشهای کر اما چشمهای هیز و چشمچراناند که “سوسیالیسم ” را جز در تن و بدن زنِ روزنامهفروش نمیبینند! و از طرفی آنچه بهمثابهی جریان اصلی مبارزهی سیاسی در طیف چپ جامعه جا زده میشود چیزی نیست جز خبرِ پیوستن “فدایی” اکثریتِ به حزب توده آنهم بهدوراز واقعیتهای جاری (جدالِ مرگ وزندگی میان انقلاب و ضدانقلاب) چرا؟ که مبادا شک کنیم میداندار انقلاب ۵۷ اساساً مردانی بودند از جنس لاتها و لمپن ها و جاهلها و البته حزب توده و “فدایی” اکثریت (که نتوانستند بر این جماعت لاتها و لمپن ها تاًثیر لازم را بگذارند) و بر این اساس به این باور برسیم که شکست “انقلاب” ۵۷ به این دلیل رقم خورد که آنها (لاتها، و جاهلها و ملأها) دست بالا را داشتند و اگر شوراهای خلق ترکمن از دست رفت، اگر جنبش زنان در خیابانها سرکوب شد، اگر فاجعه قارنا و قلاتان به وقوع پیوست، اگر در دانشگاهها بسته شدند،… و زندانها از مردان و زنانی که جز عدالت و برابری نمیخواستند، پر شد و اگر نزدیک به بیست هزار نفر در سیاهچالهای رژیم جان باختند، ازیکطرف آن را روندی اجتنابناپذیر قلمداد کنیم و از سوی دیگر همهی را بهحساب قدر قدرتی “لات و جاهل” های حاکمانِ کنونی بنویسیم…
کوتاهسخن: بهراستی در حیرتم چگونه است که شخصیت اصلی داستان که فردی تحصیلکرده است، با شاملو و شعرش اُنس و الفتی حکایتی دارد (نه خیال کنید که او شعرهای فروغ را هم میخواند)، فعال سیاسی چپ بوده،… بهاندازهی یک آقا شریعت درجهدو تغییر نمیکند و هنوز و هنوز دلتنگی اصلیاش دوران کودکی و بچهمحلهایش در بیابان ذغالی است و بدتر اینکه دلتنگی و وابستگی او چنان عمیق و ریشهدار است که اکنون در تبعید هم در خدمت گذاری به بچهمحلهای خود کوتاهی نمیکند حتی اگر حاجی دلالی باشد که در فرانکفورت آلمان در پی یافتن شهرنو لهله میزند…
کاش رمان بچههای اعماق برایم بیشتر از یک منبع در خصوص زبان عامه و فرهنگ کوچه بود و میتوانستم آن را بیآنکه دستم بلرزد در کنار رمانِ درخشانِ همسایهها بگذارم.