‘یحیای دیگری در راه است’
در محاصره بوده
وتن که جُزامی از عرق
در فواصلاش میریخت؛
خطا بود
خط الف به انکار علف
خطا بود
از علف گرم گرفتن
تعادلت کو؟!
لزوم تبعید به نگارستان فرهنگ
لازم به تعدیل حروف بود
تا کتابخانهای را به حرف لام
_لافِ سخن است؛
زبان به لکنت است، کاف و گافهای در نگارستان فرهنگ
جایز اما ما
اما دیگران
اما شما نبودید
کوچ لازم میشدیم.
بیاختیار روبرو قرار گرفته باشی
با مزامیر تبعید
بهزودی جایزی به چرخیدن
رقصی چنان یا پریدنی چنین؛
ای شمارنده
آی پرورانده در نفوس درخت گنجشکانی غیرمجاز
از چه اینگونهای؟!
شاخهی متزلزل چناری یا ساری؟!
طرفهی لولیوشانهی بادی که وزیدن است
کدامی؟!
ارواح نخستین علف در ملکوت اعتدالی
لالی پس چرا؟!
دهان بستهای به حجامت رگها
من برادرت، خواهرت
مرا از چه در خود غرق نمیکنی؟
کتابتی بودهام در جریان خون
یا خوانشی فلسفی از معاصرین دربندت
همبندِ یکی از هزاران مواجهه شونده با صندلیهای داغِ سربی
مرا به یادآر
مرا که پنهان نبودهام در قفسهها
به رعایت چیده بودند اجسادم را
لای ملافههای سفید
کتابخانهای در بیمارستانِ دولتی
چشمها که پلک نمیزنند
و خیابان چشماندازیست مُفرح
کثافتیست مُنزه
با تنهایی جزامی از عرق
خیابان است در کتابخانهی فرهنگ
در احاطهی *شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین مِعجر و قیرینه گرزن
در سوگی نجیب فرو رفته
مشمول آه سرد وُ پریشان مادران؛
من این سرزمین را آواز میدهم چون فاختهای
غمگینام برای خودم
وطنام
و شهری که جزامی از عرق است
شهر مغلوب با گنبدهای معظم،
گنبدهای مغمومِ مُلتفت،
شهر منسوب به لیبِرالیستهای افراطی با یقههای بلند و چهرههای سنگی
شهر متعبدانِ گلابی با گربههای لاغر؛
من شهرم، وطنام، ساروجیام، حزنام، ملالام
تکرار درههای ازمیر و الموت، ستارگان و درویشانام
مرا بیاد آر
بیا با مادیانهای اساطیری به دشتِ خون پاتک بزنیم
با سرانگشتانِ نیمه جان ساطوریمان ضرب بگیریم و در حصار مطنطنش بِدفیم
به دیوارهاش بپاشیم
و از دیوار بلند کهناش نام*کشتگان امسال را یحیا بگذاریم.
زمان بسیاریست رقصیدهایم روی پاشنهی پا
مطنطنیم؛
در هر برههای به یغما رفتهایم
اعتراضیم،
داریم،
مکافاتیم
ما را بُردهاند بُریدهاند افقی
از ما شیره گرفتهاند عمودی
شیرهی تلخ برای دود گرفتن خوب است!
_رفیق بیا گرم بگیریم…
صدای ما از فرکانس ملی با پارازیت پخش میشود
مخدوش است چهرهی متن.
دیدهایم واژهها را به کارخانههای مطرود میبرند
کلمه را سر میبرند
ساطوری
اجزای سطور در حال سلاخی شدناند
ساطوری
کلمه کلمه
سطلهای زباله.
تو با فرق سرت کج است در قفسهها چگونهای؟
انگشت لای کتاب نگارستان گم
با دختران باکره لای ورقهای هرز چگونهای؟!
جایز است پریدن در ارتفاع حروف
آیا؟!
ساطوری است کلمه
مسلول است کلام
هیسسس.
اعتراض است در جریان بندهای عصیانی
بند کفشها مجاز طناباند
مجاز بسته شدن،
بند کفشها کافی نیستند برای سرکوب.
سربازها عامدانه شلیک نمیکنند و هیچ گلولهای پیشانی برادر را نشانه نمیرود
خون اعتبار خیابان است در کتابخانهی فرهنگ
حفرههای حلزونی “سرود خلق متحد” را با هندزفری گوش میدهند
بدون هیچ تسامحی
تنهای در حاشیه به توازن فکر میکنند
و منسوجاتِ عاریه را نمیپذیرند
اجتماع گریزان از تقویمهای مناسبتی
جمعیت است در جمهوری فرمایشی
فرمان اما چیز دیگریست!
باد بریزد لای موهایشان به تناسب
ادامه دهند خیابان را؛
دشواری است مراتبِ عبور!
اصواتِ پراکنده
حیوان است
موحشانه به دنبال هوشی موقت
حواسی شناسنامهدار
با چشمهایی ازلی، زل زده به دوربین عکاسی با لبخندی غیرمعمول
بهطرز کشداری ملول
تو بگو غیر موجه!
تن را به جزامی از عرق
در قیلولهی نیمروزی
و مکدر است چهرهی باد؛
وقتی مندرجات مغلوب صفحهی حوادث بودیمو
کافوری بود پوست،
حرف ریخته را نذر امامزاده یحیا نکردی
و جلوی بهارستان دست به یک خودسوزی علنی زدی
تو برای خودت کافی بودی
تا از تملک دیوارها به نقطهی قاف برسی
برای ما نیز …؛
ای دیگر به زبان نیامده،
مکتوب است اجزای منقلبت در زیرزمینهای غیرمجاز؛
دشواری است رنج مردن!
نامِ دیگری باید برای تو
بازگشتهایم
از هماکنونِ وداع با دستهایی خالی
تیغ بر زهرهی شکار وُ
رگ است که بیرون زده
صدای اندوه بالا گرفته
*مرغ سحر میخوانیم
ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن…
ظلم ظالم، جور صیاد
برشکن و
میشکنیم،
میمیریم،
میشکنیم،
میمیریم
میشکنیم…
برمیگردیم
به رودخانههایمان
به جریان سیال ارواحِ منقلب
پوست کافوریات رسوب نخواهد کرد،
یحیای دیگری در راه است.
۲۶ آبان ماه ۱۴۰۰
*منوچهری
*نام تمام مردگان یحیی است/ محمدعلیسپانلو
۲
کاملاً تصادفی به تعویق افتاده باشی
امکان داشته باشی
جریان داشته باشد هوا
به هواخوری نیز عادت؛
تو امکان دارد رجعت کنی
ای ضمیر خودآگاهِ ناتنی
که دست بردهای به رقتانگیزترین وجه لایزالیام
و این مشرقِ تن برای ظهور نوخاستهات
از منافذ خسته
باید به خودش هجوم میبرد
بهصورت کاملاً تصادفی
یکی از ما باید به اندامِ لال شب میریخت
و آن یکی در انتشار مهیج تاریکی غرق
تعلیق در ما شدت میگرفت
گیج میخوردیم
طغیان؛
صداها نافذاند، شنیده میشد حزنِ باد
دور که میشدم،
پیدایام نمیکردی
اقرار میشدی دلتنگیات
میشود آیا بیرون بریزم از دهانات؟
تصادفی نیست!
نمیشود باشد،
ماه در پیالهی چشم نمک بپاشد
از چشمهام بریزد
شور
دستات را بیار
باران است بهقدر کفایت
تدبیرم بی که بگویم
و در نوسان علف التزام جنونی آنی
سرگیجهام
آمدم کمی دود بگیرم
کمی دود شدم
خاکستری
و آن پسرِ حزن که قرار بود توی رَحِمم جان دهد
حالا دارد با صدای نحیفی کلمه میجود برای جمعیتِ ملال
دارد به کورسوی خودش برمیگردد
کاملاً شرطی
به انگشت سبابهای که ندارد دچار شده؛
بیا بمیریم
بیا برای هم بمیریم
و مردنمان را به جهان اثبات
_ما مردهایم
جنازهایم
ما را که به تعویق انداختهاند؛
بیا به همه دروغ بگوییم
و ذهنِ عابران را متشنج
دستهایی که سمتِ نور میروند
انگشت سبابه ندارند
آیا این نشانهی خوبی نیست برای کجفهمی؟!
آنها که مرغ دلشان گرفته
هوای بازگشت دارند
اما راه بستهست
تو دیگر نمیآیی
و من خستهتر از آنام که به تغییر فکر کنم
ای بازگشتِ بیتدبیر که در من سوزشیست،
نمیبینی.
بیا با مرغهای دل
با تعویقهای در تن
بیا با تن
درهمآمیزیم
بیا یکبار دیگر
به تنازع فکر کنیم
و با ضرباتِ مجهول
بکوبیم
به جنازه
من در پایکوبیدنام
سرخپوستیام
آتش است که بالا گرفته
جدیام با خودم با تو
من جدیام و به جد با تو در سخن
بیا با هم بکوبیم
بیا با هم
بیا
بیا
بکوبیم
ضربات مجهول را
سمیه جلالی
۳ آبانماه ۱۴۰۰
۳
زیرا میدانستم پیمانهام؛
زیرا باید از ملکوتات بوسه میشدم
برای اطلسیهای گوش،
زیرا راه نبودی به من از جلدِ لاغرت
پس لایهها را باید کنار میزدم از خون
جدارههای مسلولت را در شبی که مانده بودم از عبور
کوچه وهم بود! سایه را در تنم میریخت
و تو چه بودی آن وقت که شاخههای سربی
زیر پوستم جریان داشتند
چه بودی؟!
زیرا برای من پیغامبری بودی از خلأ بازگشته
شاید صفیری گنگ که سمتِ تاریکترم را نواخته
و در کنارهای با عضوهای درنگام به معاشقه
و ای عشق ای هیجان گنبدی شکل
که از کشالهها، رانها،
آویزان بودهای
از چشمها، دهانها
گریزان
زیرا به کفایت درشت بودهای
ای چهرهی درهم ریخته؛
برای من از زنانی بگو که صبحِ بیمار را بوسیدهاند و هرگز به رختخوابهایشان بازنگشتهاند.
برای من از چه میگویی؟
کی دست به من بردهای؟!
کی بیمارم را به شفا؟!
تأخیرِ در جریانم نباش
یا گریزِ در ریختنام بر روی حواشی زرد؛
پیغامها خاموشاند
تو خاموشی
پیغامگیرها خاموشاند.
با من از پرندههای کوچیده حرف میزنی
زیرا گوش بودهام
زیرا چشمهای درشتی نداشتهام؛
فاجعه را در بلندی به رقص وامیدارم
و از آن بالا فرصتی برای پریدن
چون با پرنده همبال بودهام
وقتی پریده بود از ارتفاع دو بال
من نیز پریده بودم؛
من نیز با عضوهای درنگام در هیجان دوبال
فرمانِ پرواز را شنیده بودم
پس من گوش بودهام، هم چشم و هم دو بالِ محشور
پس با تو از جلد لاغرت حرف بودهام
ای کلام متأخر
سمیه جلالی
۲۰ مهرماه ۱۴۰۰