یک داستان کوتاه: میر صادق کمالی
میرصادق کمالی، خیلی اتفاقی مرد مهمی شد. میرصادق، مرد میان قد، با ابروها و سبیل های پر پشت، گرچه در نگاه همسر و خانوادهاش خیلی مهم بود اما ظهر یک روزکاری، ورق زندگیاش طور دیگری برگشت .
همه چیز از وقتی شروع شد که همشهری میرصادق به سِمَتِ ریاست سازمانی رسید که او کارمند دبیرخانهاش بود. کارمندی که نه هیچ وقت پاداش گرفته و البته توبیخ هم نشده بود. وظیفۀ سختی نداشت تنها مسئولیتش دریافت و تفکیک نامهها و ارسالشان به واحدهای مختلف بود. این وظیفه را هر روز مثل ماشین، دقیق و درست انجام میداد و خدا خدا میکرد هیچوقت از این واحد منتقل نشود. فکر میکرد، از وقتش گذشته بعد از این همه سال، کار دیگری دست بگیرد و از اول شروع کند. اما حالا رئیس جدید به لطف نان و نمکی که در عالم همشهری بودن با میرصادق خورده بود، بیچَک و چانه حکم مشاور شدنش را صادر کرده بود.
ظهر روز شنبه، در حالیکه میرصادق در رخوت بعد از تعطیلات، جورابهایش را در جیب فرو کرده، بی رمق، لخلخ کنان دمپایی را از این طرف به آن طرف دبیرخانه میکشید و خمیازه امانش را بریده بود، تماس گرفتند که هر چه زودتر به اتاق رئیس برود.
رییس جدید در نگاه میرصادق هنوز همان ناصحی، مبصر شر و شور کلاس بود که بعد از مدرسه، رفقای گوش به فرمانش را به نوشابه مجانی در بقالی پدرش دعوت میکرد و همانجا قرار بده بستان فردا، در مدرسه را میگذاشت. میر صادق را که دید، با همان لحن و لهجۀ همیشگی گفت: بیا اینجا! همینجا کنار من! تو باید همیشه راسخ واستوار کنار همشهریات باشی و خوب از اوضاع و احوال مراقبت کنی. حواست به حرفم هست؟
میرصادق که تا بنا گوش قرمز شده بود ناگهان گرمای طاقت فرسایی احساس کرد؛ ناصحی را در هیبت جدیدی که برایش غریب بود، میدید و برای اینکه بگوید هیچی بینشان تغییر نکرده پشت هم سر تأیید تکان میداد.
ناصحی گفت: به حرمت بزرگی پدرت کنارم هستی. بالاغیرتاً کار را یاد بگیر تا شرمنده عام و خاصم نکنی. گیر و بندی داشتی فقط به خودم بگو. اره و اوره دور خودت جمع نکن و پیش هرکسی درد دل نکن که حوصلۀ حاشیه ماشیه ندارم.
میرصادق، دائم سینه صاف میکرد؛ نفس عمیق میکشید و طوری وانمود میکرد که همۀ حرفهای ناصحی را فهمیده؛ اما انگار ناصحی میدانست هرچه میگوید، یاسینی بیش نیست و باید از اول شروع کند، چون، مکث طولانیای کرد و دوباره گفت: من که میبینی اینجا نشستم، هزار تا دشمن آن بیرون دارم. حالا هرچی اینجا صداقت به خرج دهم و کار کنم و جان بکنم از آن بیرون که خبر ندارم کی چه کار میکند. یکی مثل تو امین من است. چاقو دستۀ خودش را نمیبرد. حکم مشاوره برات زدهام! برو خودت را آماده کن! کاری لازم نیست بکنی فقط هر چی شد و شنیدی بیا پیش من! درِ این اتاق فقط به روی تو بازه! ملتفتی؟
میرصادق با لکنت و صدای ضعیفی که از انتهای حلقش به زور بیرون میآمد گفت: بَ، بله حتما ناصحی جان . ببخشید جناب رئیس.
ناصحی که در صندلی ریاست فرو رفته بود، سنگینیاش را در تکیه گاه آن به عقب هل داد؛ نرم دستی بر بلندای محاسن جو گندمیاش کشید و درحالیکه سرتا پای میرصادق را وارسی میکرد گفت: اینقدر هم شش تیغ نکن! چرا خودت را شکل کله پاچه میکنی؟
میر صادق دوباره با همان لکنت و صدای ضعیف جواب داد: بَ بله، حتما!
از در اتاق که بیرون رفت، فقط صدای رئیس در کاسه سرش میپیچید که میگفت: باید آدم موجهی باشی. توجه کن! آدم موجهی باش! این صدا مثل دَلَنگ دَلَنگِ ناقوس پشت هم تکرار میشد و تنش را به لرزه میانداخت؛ طوری که حس میکرد دیگر تحمل شنیدن کوچکترین سروصدایی را ندارد.
چند روزی مرخصی گرفت بلکه بتواند خود را در موقعیت جدید پیدا کند. دل در دلش نبود که قضایای پیش آمده را با زنش در میان بگذارد.
اعظم کمالی، دختر عموی دردانه میرصادق، تنها زنی بود که با معیارهای همسری او جور درآمده بود. معمولا هردو هم نظر و هم فکر بودند. اعظم همیشه به میرصادق گفته بود درست است که بعد از ازدواج، فامیلیاش کمالی ماند اما از نظر خودش، کمالی بعد از ازدواج، هدیه میرصادق به او بوده و کمالی قبلی که نام فامیل پدرش بود برایش تمام شده است.
میرصادق هم همیشه در جواب اعظم میگفت: هر سهتای این بچهها یک طرف، توهم یک طرف. تو همه دارایی من هستی!
آن شب که میرصادق ماجرای پست جدیدش را از سیر تا پیاز تعریف کرد؛ اعظم، او را به چشم فرزند رشیدی میدید که در سختی های مشترک زندگیشان به ثمر رسیده بود و اشک شوق میریخت.
بعد از اینکه میرصادق از هیجان تعریف افتاد؛ اعظم چای تازه دمِ قند پهلویی کنارش گذاشت. پیشانیاش را بوسید و گفت: میرصادق من لایقترین مرد دنیاست. کی برای این مقام، بهتر از تو بود؟ دورت بگردم! هم سیدی و پیش خدا مقام و منزلت داری! هم زحمتکش و دلسوزی.
بعد کنارش نشست. دست تپل و نرم میرصادق را نوازشکنان بوسید و گفت : همین هفته گوسفندی چیزی قربانی میکنیم. چشم بد، چشم شور، بدخواه و بددل ازت دور باشد انشاالله.
وقتی اعظم، کنار میر صادق روی کاناپه دو نفری نشست، میر صادق پیش خودش فکر کرد، اعظم زیادی چاق شده و باید زودتر فکری به حال وزن و هیکلش بکند؛ و وقتی از فاصله نزدیک با لنز عینک شماره سه در هر دو چشم به صورت اعظم که با شوق حرف میزد نگاه کرد برای اولین بار متوجه دندانهای کمی به هم ریخته او شد که به زردی میزد! گرچه دلخورشده بود ولی به روی اعظم نیاورد.
آن شب،کلافه و بی خواب، از تخت پایین آمد و پاورچین پاورچین اتاق خوابی که اعظم درآن، آسوده خُرخُر میکرد را ترک کرد. صدای جیرجیر درِاتاقِ بغلی که بلند شد فکر کرد الآن یکی از بچهها یا اعظم بیدار شوند! اما هیچ کدام نه صدایی ازشان بلند شد نه از اتاقشان بیرون آمدند.
اتاق کناری،کوچک اما دنج بود. میرصادق این اتاق را با دیوارهای پیش ساخته از قناصی گوشه پذیرایی جدا کرده بود؛ گرچه با این ابتکار پنجره و تنها نورگیر پذیرایی از دست رفته بود ولی کسی با این تغییر، مشکلی نداشت؛ مشکل از صندقچۀ میراثی و ارث رسیدۀ میرصادق بود که همیشۀ خدا درش قفل و کلیدش تحتالحفظ در جیب کت یا شلوارش بود. . اعظم همیشه شکایت میکرد که تو با من رو راست نیستی وگرنه چی تو این لَکَنتِه قایم کردی که من نباید ببینم؟ میرصادق اینطور وقتها فقط میخندید و حرف را عوض میکرد. اما اگراعظم زیادی گیر میداد، مجبور میشد ماجرا را به جای دیگری بکشاند. مثل ارث پدرش که آقاجان اعظم بالا کشیده بود.کار که به اینجا میکشید دیگر اعظم لالمانی میگرفت و خودش بحث را عوض میکرد.
صندوقچه برای میرصادق، مخفی گاه امنی بود که دست هیچ بنیبشری به آن نمیرسید. مثل همانوقتها که کلوچه پشمکهای شب عید، جلوی میهمانها میرفت و هر چه میماند به همین صندوقچه برمیگشت و حسرت چنگ انداختن و یک لنباندن درست و حسابی را بر دل میرصادق میگذاشت.
گوشه دیگر اتاق،کتابخانه چوبی کوچکی بود با سه چهار قفسه و شیشههای کشویی که فقط چند کتاب قدیمی در آن دیده میشد و آن هم ارث و میراث به زور گرفتۀ میرصادق بود.
میرصادق، گاهی که دلتنگ و آشفته بود دراین اتاق وقتگذرانی میکرد. بیرون که میآمد سرحال و سرزنده بود؛ طوری که از آن به بعد به سختی از چیزی ناراحت میشد.
آن شب، همینکه در را پشت سرش بست؛ دلش آرام گرفت. در نور کمرنگ لامپ که از سقف آویزان بود، روی مبل کنار پنجره لَم داد؛ سیگاری روشن کرد و به تماشای خیابان نشست.
حرفهای ناصحی رئیس جدید و همشهری قدیمیاش را دائم مرور میکرد و هربار پُک عمیقی به سیگار میزد. با خودش فکر کرد خیلی چیزها را باید تغییردهد.
به صندوقچه خیره شد آخرین دود را لابهلای چین های پرده رها کرد و ته سیگار را در جاسیگاری چینی گل سرخیِ ساخت ژاپن که لبه میز گرد کوچک بود فشار داد و آرام از روی صندلی بلند شد. کلید را از جیب داخلی کتش که روی جالباسی آویزان بود، بیرون آورد و چهارزانو کنار صندوقچه نشست.
دفترهای خاطراتش را یک به یک بیرون آورد. پانزده، شانزده دفتری که با نو شدن هرسال، صفحه اول خاطرات میرصادق در آنها شروع میشد و روز آخر اسفند در آخرین دقایق سال کهنه، نقطه پایان آن را میگذاشت. این کار برایش از عادت گذشته بود و دیگر خود را ملزم به ثبت لحظه های زندگیاش میدانست.
میرصادق بالا و پایین زندگیاش را با جسارت در ورق به ورق این دفترها ثبت کرده بود و همه این سالها هر شب قبل از خواب کارهای کرده و ناکردهاش را جزء به جزء نوشته بود.
اول با حوصله شروع به خواندن کرد. از اولین دفتر. گاهی مدتها روی یک خط مکث میکرد و در خاطرهای که میخواند غرق میشد. گاهی احساس نوجوانی میکرد و آنچنان خون گرم در رگهایش موج میزد که نفسش به شماره میافتاد.
اولین دفتر را که مرور کرد تصمیم گرفت فقط برخی از سطور را خط بزند. ماژیک مشکی را برداشت و شروع کرد روی بخشهایی که ممکن بود بعدها برایش مشکلی پیش بیاورد، با احتیاط خط کشید. اما خیلی زود ازخط کشیدنهای مداوم حوصلهاش سر رفت و از همه بدتر متوجه شد اتفاقا همیشه همین نوشتههایی که خط میزند برایش جذاب بوده و بدون اینها، چیزخواندنیای نمی ماند. از طرفی اگر اینطوری به خواندن می نشست تا صبح فردا که هیچ تا آخر هفته هم کارش تمام نمیشد.
باید احساسات و عواطف بیخودی را کنار میگذاشت و تا پشیمان نشده بود کلکِ کار را میکَند. تند تند ورقها را یکی یکی یا چندتا چندتا جدا و ریزریز میکرد و به هیچی جز آینده، فکر نمیکرد.
خیلی زود یادداشتهای مربوط به روزهای استخدامش در سازمان و بدبختی هایی که در جعل مدارک تحصیلی کشیده بود هم پاره پوره کرد و دوباره برگشت، روی صندلی راحتی کنار پنجره نشست و سیگاری روشن کرد.
چند دقیقه بعد انگاردوباره چیزی یادش افتاده باشد سیگار روشن نیمه کاره را در دودی که پیچ میخورد و نازک بالا میرفت تا در حال و هوای اتاق محو شود کنار جاسیگاری رها کرد، کلید کمد زیر کتابخانه را چرخاند و چند تا جعبه بیرون کشید. هنهن کنان زمزمه کرد: بهترکه اینها هم اینجا نباشد. جعبهها پر از مجلههای زرد قدیمی بود که اغلب عکس هنرپیشهها و مدلهای زن تَرکهای و قد بلند با لباسهای جذاب درشان دیده میشد. چشم میر صادق هیچ وقت از دیدنشان سیر نشده بود. مجله ها را بدون اینکه از جعبه خارج کند با قیافهای درهم، گوشه اتاق، کنار کاغذ پاره ها گذاشت و دوباره به سمت کتابخانه برگشت. آلبوم تمبر قدیمی را از لابهلای کتابها بیرون کشید. با وسواس و احتیاط ورق میزد. عینکش را روی بینی جابهجا کرد تا جزعیات را با دقت بیشتری ببیند. دنبال تمبر باقری قاجارگشت. خیلی دوستش داشت. با این یکی چه کار میکرد؟ حالا که قیمتش هم حدس زدنی نبود. تمبر را بوسید و آلبوم را بست. باید یک مشتری خوب برایش دست و پا میکرد.
خودش را دلداری میداد: همان بهترکه ردپایی از آدم نباشد. حسود همه جا هست. الکی الکی، سر هیچی که نباید فنا رفت. با حساب و کتابی که کرد؛ انگار تازه ته دلش راضی شده باشد سر تأیید تکان داد و نفس عمیقی کشید.
با اولین نشانه های صبح، کار میرصادق هم با گذشتهاش تمام شد. یا علی گفت و خودش را از زمین کَند. کمری صاف کرد. دستهای در هم قلاب شدهاش را به سمت بالا کش و قوس داد تا کوفتگیاش آرام شود. کنار پنجره ایستاد. به دوردستهای خیابان و شاید آینده روشن خود خیره شد. احساس سبکبالی و پاکی بینظیری داشت.
در حالی که پشت هم خمیازه میکشید و از لابهلای چین های سفید پرده حریر، رفت و آمد اول صبح مردم را تماشا میکرد؛ اعظم را دید که با کپلهای چاق از عرض خیابان رد میشد و سبد چرخ دارش را به سمت تره بار میکشید.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید