یک شعر از نعمت مرادی
ندا جان
عاشقانه ای برایت نوشتم بی باران
نامه ای کودکانه
با خون انار
دست خودم نیست بانو
دلتنگم
دلتنگ که باشم
بوی پیراهنت خوابم می کند
وقتی که باشی
زیبایی ات
جزیره ای است
که تمام پرندگان
به آن کوچی بی بازگشت خواهند داشت
حالا که نیستی
ای زیباترین نیاز
برای زندگی
کاش صدای تو بود
کاش می شد صدای ترا در آغوش گرفت
اصلا بوسید.
ببین ندا جان
کلمات دز ذهنم آواره اند
برگرد
تا سرپناهی باشی برای کلمات
رگ های اتاق
از تنهایی
زیر پوست کوچه جیغ می کشند
صدای سرفه های اتاقم را نمی شنوی؟
درخت انار را نمی بینی
آب که از آوندهایش بالا می رود
در گلویش گیر می کند
کاش بودی
اصلاً مرد نه
مادرت میشدم
در گهوارهی بی طاقت آغوشم
تا بت میدادم قصه میخواندمت
چشمهایت اگرباز میشد
در چشمهایت
رازهای زیادی قفل شده بود
در شمالیترین شالیزار جهان
لبخند زدی به مترسک
چرا که او
هوش مزرعه بود
نامهام نامه نیست
عاشقانه ایست
شبیه موجهای که به ساحل نمیرسند و به خواب میروند
باید بروم
برای مفاصل اینه
دارویی پیدا کنم
اگر برگشتی درنای دریا
پنجره را باز نکن
ابرهای سیاه
دنباله بهانه می گردند