“ ایدئولوژی” و رابطهی آن با عنصر “ قدرت”
متون را در یک تقسیمبندی کلی به متون «بسته» و متون «گشوده» یا «باز» تقسیم میکنند. کسانی البته گروهبندیهای دیگری نیز ارایه دادهاند. برای نمونه کاترین بلزی در کتاب «عمل نقد» متون را به خبری، امری و استفهامی تقسیمبندی کرده که در این تقسیمبندی میتوان متون خبری و امری را در گروه متون «بسته» و متون استفهامی را در گروه متنهای «باز» جای داد.
اما متن بسته چگونه متنی است؟
متن بسته، متنی راه بسته به تأویلهاست. ساختار این گونه از متن چنان طراحی و معماری میشود که مخاطب در موضعی انفعالی قرار گرفته و در خوانش آن هر مسیری برای هرگونه تأویل مسدود میگردد. بدین گونه فرایند خوانش متن بسته، فرایندی تک معنایی است و معنای نهایی آن را اجزایی میسازند که در کنار یکدیگر گردآمده و در نتیجهی نوع تأثیر و تعامل بر همدیگر نظارت مهیا میکنند که فقط یک صدا از آن به گوش میرسد. در یک کلام متن «بسته» خواستار قراردادن مخاطب در راستای تفکری ویژه است.
متن «گشوده» برخلاف متن «بسته» به جای ارائه یک معنا، امکانات تولید معنا را به مخاطب عرضه میکند. در واقع ماهیت متن گشوده ماهیتی وابسته به تکثر است. متن باز متنی رهاست و بدین سبب مخاطب نیز در برخورد با این متن، آزاد فعال و انتخابگر است. به همان اندازه که متن بسته با بستن راههای گزینش، مخاطب را در معرض انتخابی واحد قرار میدهد، متن گشوده با ایجاد اتمسفری دموکراتیک، مخاطب را وادار به تأویل و تفکر میکند. متن بسته به جای مخاطب میاندیشد ولی مخاطب در تعامل و خوانشِ خود با متن گشوده وارد حوزهی اندیشه میشود.
البته همانگونه که در ادامهی مقال و در قیاس برآورده از متن با شکلبندیهای اجتماعی خواهد آمد، مؤلف متن بسته، بسته بودنِ متناش را از طریق بازیها و تاکتیکهای ویژهای پنهان کرده و از راههای گونهگون ذهن و جانِ مخاطب را در درک و احساس عدم آزادی عقیم میکند. آن چنان که گویی در پایانِ خوانشِ متن، مخاطب خود در کمال آزادی تنها معنای موجود را انتخاب، کشف و یا حتی آن را آفریده است.
***
هر شکلبندی اجتماعی – که در نهایت تعریف خود را به متنی به نام جامعه ختم میکند – نیز همانند متون ادبی – هنری میتواند ساختاری گشوده یا بسته داشته باشد.
اگرچه امروزه با پیچیده شدن مؤلفههای سازندهی ساختار و شکلبندیهای اجتماعی و نیز پیچیدهترشدن نوع روابط و تأثیر این مؤلفهها بر یکدیگر و گسترده شدن سطح ارتباطات و رسانهها، و مهمتر از همه با حضور پی در پی تعاریف و تأویلهای متعدد از مفاهیمی چون قدرت، دانش، فرد، سیاست و غیره تقسیم این شکلبندی به جوامع بسته و باز، اندکی ابتدایی، کلی و حتی سادهانگارانه به نظر میآید، اما هر جامعهای را در نهایت با تمام خصوصیات طبقاتی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی میتوان در گروههای نامبرده و یا در طیف و درجاتی از گروههای بسته و باز جای داد: جامعهی بسته، جامعهی گشوده (باز).
با توصیف کوتاهی که در باب تقسیمبندی متون در آغاز این متن آمد، میتوان یکی از اساسیترین ویژگیهای جامعهی بسته را در عدم امکان بروز هرگونه رفتار نقدی و آسیبشناختی در حوزهی آن جستجو کرد. این جامعه بنا به ماهیت درونی – و تاریخی – خود نقدگریز و آرمانگراست. ساختاری فشرده است که در پردازش آن از سویی به یکساننگری و از دیگر سوی به همساناندیشی اهمیت ویژهای داده میشود. مؤلفِ متن جامعهی بسته، مخاطب خود را به همسوشدنِ با مجموعهای از سخنها سوق میدهد. و گفتمانی میآفریند که به آسانی نمیتوان از نظام ساخته و پرداختهی آن فراتر رفت.
در این متن، مؤلف معرفتی را به خوانندگان و مخاطبان خود ابلاغ میکند. آن گونه که در سایهی ابلاغ و اعطای این معرفت، جامعه، جامعهای متفکّر بار میآید. متفکر و سیاسی. جامعهای که در آن همه به یک گونه میاندیشند و از اینرو هیچ کس نمیاندیشد.
همانگونه که متنی را نمیتوان به تمامی متنی باز یا متن را به تمامی متن بسته تلّقی کرد، در جهانِ معاصر نیز نمیتوان صفحهای گشود و با درج دو ستون با عناوین جامعهی باز و بسته، اسامی خاصی را در آنها گنجاند. نه جامعهی باز و نه جامعهی بسته، هیچ کدام به طور مطلق وجود ندارند. ولی طیفی در میان این دو مؤلفه وجود دارد، با درجات مختلف از خاکستری که نزدیک یا دور بودن هر کدام از طیفها به تعاریف منظورشده میتواند قابل بررسی باشد.
(هرچند به نظر مؤلف این مقال، طیفِ خاکستریِ مایل به سیاه، بسیار نزدیکتر به تعریفِ مطلقِ خود در مقایسه با برابر نهادش است و هرقدر که این طیف خاکستریتر بوده و به رنگ سیاه نزدیکتر مینماید، به همان میزان طیفِ مایل به سفید از رنگ سفید دورتر به نظر میآید. چنین نمایهای را این گونه میتوان توضیح داد که در جوامع بسته، به سبب عدمِ امکانِ شکستنِ ساختار درونی – به علت محدودیتهای ایجادشده در کنشهای اجزاء – و وجود «مرکز»، رنگ طیف این ساختار نزدیک به سیاه است و برعکس در جوامع باز، به علت تعدد مراکز قدرت و زیرمجموعهها و حضور نقد و اندیشه، جامعه تأویلهای دوبارهای از «باز بودنِ» خود میآفریند. یعنی در بستر زمان صداها پی در پی آفریده میشوند و به همین علت رنگ خاکستری مایل به سفیدِ این طیف از رنگِ شاخص دور به نظر میآید).
با اندکی تأمل در ویژگیهای کلی ارایه شده از متنی به نام جامعهی بسته میتوان به درک خصوصیاتی از متنِ مقابلِ آن نایل شد.
با توجه به دادههای ذهنی در بستر توصیف جامعهی بسته به جامعهای «مرکزگرا»، تأویلِ حرکت متن جامعهی گشوده به سمتِ «مرکززدایی» و ظهور مداوم متعدد، تأویلی دور از ذهن نیست، که باز در گستره چنین تأویلی میتوان افقهایی چون چندصدایی و دموکراسی را به تماشا نشست.
اما ساختار جوامع بسته چگونه شکل میگیرد و قوام مییابد؟ مؤلفان چنین متونی قدرت حفظ و تحکیم مبانی و بنیانهای ساختار متنِ خود را از کجا کسب میکنند که در حوزهی آن خوانش و زیستی فعال، رها و مؤثر همواره به رؤیایی دوردست میماند؟ یکی از زیر ساختهای بنیادین ساختار جوامع بسته «ایدئولوژی» است. قبل از پرداختن به ایدئولوژی و بسط آن و نیز تعیین رابطهی آن با عنصر «قدرت» و سایر اجزاء ساختار حاکم بر جامعهی بسته، اشاره به نکتهای اساسی لازم به نظر میرسد و آن گسترش زبانشناسی معاصر و سیطرهی آن بر حوزههای مختلف از جمله فلسفه، نقد و جامعهشناسی است.
بعد از «سوسور» با ظهور نشانهشناسی و زبانشناسی نوین شاهد تغییرات اساسی در چگونگی بررسی و نقد مفاهیم و ساختارهایی هستیم که این دگرگونیها ریشه در نوع و چگونگی برخورد ما دارد با کلمهها، به عنوان دالهایی که هر کدام تصوراتی به عنوان مدلول در ذهنِ ما میآفرینند. در واقع زبانشناسی معاصر رابطهی تاریخی – فرهنگی نشانهها را مخدوش کرده و با ابزارهایی که در اختیار مخاطب، مؤلف و منتقد میگذارد، امکانهای جدیدی را در عرصهی تأویل و ایجاد رابطههای نوین خلق میکند. برای نمونه، آن چه غالبا از واژهی ایدئولوژی در ذهن نقش میبندد، پسماندهی ذهنیتی است در عرصهی زبانِ کلاسیک فلسفه. زبانی که سعی در ارائه تعریف منسجمی از مفاهیم دارد و یکی از منسجمترین و خلاصهترین تعاریف ایدئولوژی همان چیزی است که اکنون در ذهن ماست: «مجموعهای از آموزهها و نظامی منسجم از اعتقادات و باورها».
اما حقیقت این است که ایدئولوژی محدود به این تعریف نبوده و صرفا نظامی از اندیشههای موجود در مغز مردم نیست. «کاترین بلزی» در کتاب خود – عمل نقد – ترکیبِ «شعور متعارف» را جایگزین کلمهی ایدئولوژی نموده و آن گونه که خود اشاره میکند، این ترکیب را براساس تعبیر «لویی آلتوسر» انتخاب و به کار گرفته است.
«لویی آلتوسر» نظریهپرداز برجستهی فرانسوی، ایدئولوژی را شکلی از قدرت میداند. شکلی از قدرت که تحریفگراست. یعنی اگر قدرت را واجد اشکالی بدانیم که هر کدام از آنها در موقعیتهای ویژهای و بنا به ضرورتهای پیش آمده، نمود پیدا میکنند، ایدئولوژی یکی از آن اشکال است. شکلی که با ارائه حقایق جزیی شرایط واقعی هستیِ آدمیان را تحریف میکند. او میگوید:
ایدئولوژی بیش از آن که دروغ باشد، تلاشی است برای نادیده گرفتن، سرپوش گذاشتن و رفع و رجوع کردن تناقضات.
همان طور که اشاره شد، ایدئولوژی صرفا نظامی از آموزهها و اندیشههای صرف نیست. اگر تفکر را حرکتی بدانیم که در بستر تاریخ جریان دارد، ایدئولوژی شکل منجمدشدهی آن در برههها و مقاطعی خاص و ویژه است. و این تفکر منجمد شده – که گاهی از آن با واژه اعتقاد یاد کرده و آن را مقدس میشمارند – مبنا و منبع اعمال و کنشهایی است که میتوان آنها را «اعمال ایدئولوژیکی» نامید. اعمالی که از جمله «مصادیق بیرونی» رابطهی (دال / مدلول) یاد شده هستند. اگر چه ایدئولوژی تفکری منجمد شده است، اما نهادهای – منسوب به قدرت – موجود در جامعهی بسته که آلتوسر آنها را دستگاههای ایدئولوژیکی دولت مینامد، از آن اعمال حمایت کرده و آنها را باز تولید میکند. بدین ترتیب ایدئولوژی به عنوان شکلی از قدرت و شرط لازم برای حضور و اعمال آن در همهی عرصهها و حوزهها میتواند وجود داشته باشد. هم در عرصههای بدیهی چون عرصهی رفتار – شناختیِ افراد و هم در سیستمها و دستگاههای فلسفی و مذهبی. به همین سبب نیز رهاشدن از چنگال آن آسان به نظر نمیآید. مگر با مرکززدایی از آن، که تنها به وسیلهی شکستن ساختار درونی «قدرت» میّسر است.
«اِمبرتو اِکو» در یکی از مقالههایش که در آن به نقد دیدگاه بارت در باب زبان پرداخته است، پس از اشاراتی به فوکو و دیدگاه او دربارهی قدرت، میگوید: آن چه قدرت ایجاد میکند قوهی سخن نیست بلکه شکلی از قوهی سخنگفتن است، که در یک نظام یا در دستگاهی از قواعد یعنی زبان منجمد شده است.
با مبنا قراردادن قول او میتوان شکلی از قوهی سخن گفتن را تعبیر به ایدئولوژی کرد. شکلی از قوهی سخن گفتن که قصد دارد سخن را تثبیت کند. سخنی که در آن چندان نیز متهم نیست، حقیقت چگونه تأویل میشود. چرا که حقیقت یکی است و آن نیز از قبل تعریف شده است.
اگر کوششِ انسان کلاسیک در اساس شناخت معنا و غایتِ زندگی بود، و در این راه از تفسیر کتابهای مقدس و آثار راجع به آنها بهره میبرد، کوشش انسانِ مدرن و تلاش فکری او در پس از دوران کلاسیک، از پرسش در باب هستی به علت رویدادها و پدیدههای این جهان تغییر جهت داده و تفکر «چیرگی بر طبیعت» از راهِ دانش آغاز میشود.
جامعهی نوین انسانی پس از تغییر جهت که بر چیرگی بر طبیعت توسط دانش به معنای دقیق کلمه بنا شده، در جریان و حرکت تاریخی خود این بار به همان اندازه نیز بر چیرگی «انسان بر انسان» تغییر مسیر میدهد. مجموعهی ابزارهای رسیدن به این تسلّط و نیز تئوریزه کردن مبانی این چیرگی همان چیزی است که امروزه به آن «سیاست» میگوئیم. و یکی از آن سازهها و ابزارها «ایدئولوژی» است. به بیان سادهتر هر نظام سیاسی با هر پیشانی نوشتی که بر مانیفستِ خود بنویسد، در پشت پرده عموما به اهرمهای قدرتی میاندیشد که بتواند با به کار انداختنِ آنها نبض جامعه را در دست گرفته، افراد آن را به نحوی کنترل کند، تا افراد جامعه در ابعاد سیاسی – فرهنگی به یک اندازه قد بکشند، رنگهای معینی را دوست داشته باشند و واکنشهای معین و مشابهی را در تعاملهای خود بروز دهند. با به کار افتادن این اهرمها حوزهی زبان کاربردی افراد محدود شده و همهی افراد جامعه به یک نوع اندیشیدن واداشته میشوند.
ایدئولوژی یکی از آن اهرمهای قدرت است. اهرمی که کارکرد آن در جهت یکسانسازی و همساناندیشی است. به زبانِ زبانشناسی؛ تبدیل افراد ملموس به سوژهها (اتباع) به نحوی که آنها به گونهای خودانگیخته و طبیعی در شکلبندی اجتماعی موجود ادغام شوند و در رابطهای خیالی با شرایط واقعی وجود خویش زندگی کنند. شرایطی که تنها وانمودهای از شرایط واقعی وجود آنهاست. بدین ترتیب زندگی آنها نیز تبدیل به وانمودهای از زندگی واقعی میگردد. زندگیِ واقعیِ که در پشت پردهای ضخیم همچنان پنهان میماند. برای مثال دستگاه حاکم میتواند، با توسل به ایدئولوژی و سرچشمههای حیات آن یعنی اساطیر و مذهب، واقعهای همچون جنگ را تبدیل به عنصری نجاتبخش برای بشریت و یا مؤلفهای جهت اثبات حقانیت نژادی – فرهنگی نموده و از واقعیتِ آن در ذهن مردم، وانمودهای دیگر بسازد. یا برای تثبیت پایههای خود، از جنگ چهرهای معصوم ساخته و با استفاده از ناخودآگاه مشترکِ – جمعی جامعه به تغییر تصور ذهنی (مدلول) قناعت نکرده و دالی دیگر برای آن بیافریند: دفاع مقدس. بدین گونه و در سایهی ایدئولوژی، مردمی در شرایط واقعی وجود خویش اما در رابطهای خیالی و نمادین با واقعیت، به زیست خود ادامه میدهند.
از آن چه تاکنون آمد، میشود کلیتی از ایدئولوژی در ذهن ترسیم نمود. کلیتی فراهم آمده از فرایندهای آن. اما ماهیّتِ آن چیست. و اگر به قولِ «آلتوسر» ایدئولوژی با ارائهی حقایقی بسته راه را بر جریان آزادی میبندد و فضا را برای ورود هرگونه تأویلی از هر سخنی تنگ میکند، منشاء این نیرو کجاست و اصولا آن را به کدام نهاد یا دستگاهی میتوان منسوب کرد؟
میگویند همان گونه که «کپرنیک» از زمین به عنوان محور کائنات مرکززدایی کرد، «فروید» نیز از انسان به عنوان محور هستی تمرکززدایی نمود. کاری که پیش از او «اومانیسم» از خدا در رابطه با هستی و انسان کرده بود. فروید با تقسیمبندی ذهنِ انسان به ضمیر خودآگاه و ضمیر ناخودآگاه و نیز انتساب بسیاری از رفتارها و عملکردهای او به بخش دوم توجه انسان را به قسمت عظیمی از دروناَش جلب نمود که همواره در تاریکی مانده ولی او را به تمامی در اختیار میگیرد. اگر ذهن انسان را کوه یخی عظیم و شناوری فرض کنیم، به نظر فروید ما تنها قادر به درکِ و رؤیت بخش کوچکی از آن هستیم که در سطح آب دیده میشود و آن نیز قسمت خودآگاه ذهن است.
فرایند شکلگیری ضمیر ناخودآگاه همانند چگونگی عملکرد آن فرایندی پیچیده است و نیز وابسته به مؤلفههای متعددی از جمله والدین، محیط، دوستان و غیره. به نظر فروید قسمت عظیم شخصیت و هویت انسان وابسته به ضمیر ناخودآگاه و چگونگی شکلگیری آن بوده و بخش بزرگی از ذهنیت و رفتار فرد تجلّی این قسمت از ذهن او است.
(البته بعد از فروید، ژاک لاکان تعبیر دیگری از ناخودآگاه ارایه داده و چگونگی شکلگیری و نوع عملکرد آن را در رابطه با زبان مورد بررسی قرار میدهد. به نظر او ساختار ناخودآگاه، ساختاری زبانی بوده و ناخودآگاه کودک در جریان یادگیری کلمه و زبان ساخته میشود. که در اینجا به علت عدم محوریت موضوع مقال به همین بسنده میشود). یکی از شاگردان فروید، با تکیه بر نظریات استاد خود، موضوع جدیدی مطرح کرده و ضمیر ناخودآگاه را از زاویهای دیگر بررسی میکند. به نظر «کارل گوستاویونگ» همان گونه که فرد صاحب ناخودآگاه است هر جامعهای نیز صاحب چنین ضمیری است. که وی از آن با عنوان «ضمیرناخودآگاه مشترک جمعی» یاد میکند. عملکرد این ضمیر، نیز همانند عملکرد ناخودآگاه فردی است، با این تفاوت که ضمیر ناخودآگاه جمعی را میتوان یکی از کنترلکنندگان وضایع رفتارها و کنشهای اجتماعی قلمداد کرد. با چنین تفسیری هر جامعهای واجد ضمیر پنهانی است که در بستر زمان و به وسیلهی عناصری هم چون اسطوره، تاریخ و فرهنگ خاصِ آن جامعه شکل میگیرد، و ایدئولوژی یکی از نمودهای ناخودآگاه مشترکِ – جمعی است. با تکیه بر چنین تأویلی از ایدئولوژی است که کاترین بلزی آن را «شعور متعارف» مینامد و با توجه به چنین پارامترهایی است که نمیتوان برای آن هیچ نهاد یا دستگاه ویژهای قائل شد. ایدئولوژی و استبدادِ ذهنی حاصل از حضور آن، محدود به دستگاه حاکم نبوده و نشأت گرفته از اعماق ناخودآگاه جمعی جامعه است.
اشاره شد که ناخودآگاه مشترک جمعی نیز همانند ناخودآگاه فردی توسط عناصر و مؤلفههایی شکل گرفته و سامان مییابد. اسطوره یکی از آن مؤلفههاست که قبل از بررسی آن بهتر است نگاهی گذرا به «حماسه» داشت که گاهی تنه به تنهی اسطوره میزند. حماسه عبارت است از روایتی پرداخته و شکل گرفته از تمام یا گزیدهای از اسطورههای قومی. چنین روایتی میتواند به دست راوی آن با افسانهها، حکایات و سرگذشتهای تاریخی نیز درآمیزد. حماسه با همین ویژگیِ زمانبندیاَش، از اسطوره که مایهی اصلی آن است قابل بازشناسی است. یعنی اسطوره برخلاف حماسه هیچ پدید آورندهی معین و شناخته شدهای ندارد. در واقع حکایتی قومی و یا جمعی است که در زمان معین و خاصی ساخته نشده و هیچ سازنده و راوی مشخصی نیز ندارد. اسطوره تاریخ قبل از تاریخ است و آن را میتوان تبلور خرد قومی دانست که در ناخودآگاه جمعی رسوب کرده و در طی زمان صیقل مییابد.
ایدئولوژی در چارچوب ساختار کلی ناخودآگاه مشترک جمعی و با مانور دادن در عرصهی آن به فعالیت پرداخته و توسط ابزارههایی متناسب و منطبق بر موقعیت و عصرِ خود از قبیل نظام آموزشی، خانواده، قانون، رسانههای گروهی و هنر به بازنمایی و باز تولید مداوم اسطورهها ادامه میدهد.
با توجه به گستردگی حوزهی عمل ایدئولوژی و پیچیدگی کارکرد آن در جریان تبدیل جامعه به متنی بسته، تلقی کسانی چون آلتوسر از آن به عنوان شکلی از قدرت، تلقی کاملا درست و بهجایی به نظر میرسد. که البته آن چه در این مقال آمده است تبین کلیتی از یک ساختار بوده و پر واضح است که بررسی نوع و کارکرد آن در هر جامعهای باید وابسته به اجزاء و عناصر ویژه آن جامعه باشد. عناصری مثل تاریخ، دین، فرهنگ و زبان. چرا که هر قدرتی تاکتیک چیرگی و تسلط و نیز ساختمند کردن شکل ایدئولوژیک و ساماندهی رابطههای خود را با تمرکزِ بر آنها بنیان میگذارد.
* * *
همان گونه که امروزه تأویلِ از ایدئولوژی سنخیتی تام با تعریف دیروزیِ این واژه نداشته و محدود به مدلولی معین و ویژه نیست، واژه قدرت نیز در چنین وضعیتی قرار دارد. دیگر نمیتوان به سادگی از روابط دیکتاتور با قدرت و قدرت با دانش و ایدئولوژی سخن گفت و سپس با هدف قراردادن سیستم یا شخصی معین به عنوانِ فاعلِ قدرت، بنیانهای یک دگرگونی اساسی را بوسیلهی پردازش قطعنامه و مانیفست – و شاید طراحی شکلی بر روی یک تکه پارچه – پایهگذاری و تئوریزه کرد. رها شدن از چنگال اسطوره آسان نیست چرا که ایدئولوژی آن را توسط فرهنگ و تاریخ پی در پی بازتولید میکنند و رهایی از بندِ ایدئولوژی میّسر نیست، چرا که قدرت به وسیلهی دانش و با تکیه بر عناصر متعدد، همواره آن را دیکته میکند و فرصت اندیشیدن به گونهای دیگر و نگاه کردن از دریچهای تازه را از فرد و جامعه باز میستاند.
مبارزه کردن و شرکت در مجادلات سیاسی به آسانی دیروز نیست. امروزه مفاهیم و روابط آنها با یکدیگر آنقدر پیچیده شده است که برای تغییر دادن آنها باید به سلاحی پیچیدهتر مسلح بود. با تعاریف و ادبیات انقلابی ماضی نمیتوان وارد معرکهی وضعیت مضارع شد و امید به مستقبلی درخشان داشت.
* * *
«قدرت» در ادبیات سیاسی معاصر منحصر به طبقهی حاکم نبوده و برخلاف تصور سنّتی از آن، مجموعه یا نظامی – قابل شناسایی و آنالیز – از عناصر گرد آمده در کنار یکدیگر نیست، که بر انبوهی از محکومان حکم میرانند.
به قول «فوکو» قدرت واحد نبوده بلکه در جاهایی که در نگاه اول نمیبینیم نفوذ میکند. قدرت «کثیر» است، سپاهی است مانند شیاطین. قدرت در ظریفترین ساز و کارهای تبادل اجتماعی حاضر است. نه تنها در دولت، طبقات و گروهها بلکه در مُدها، عقاید جاری، نمایشها، بازیها، ورزشها، روابط خانوادگی و حتی در جریانهای آزادیبخشی که سعی در مخالفت با آن (قدرت) دارند. به نظر «فوکو» قدرت انگل کالبدی مأورای اجتماعی است. مرتبط با سرگذشت کاملِ انسان و نه تنها سرگذشت سیاسی و تاریخی او. پس آن چه که در یک جامعهی بسته و در تعاریف دیپلماتیک آن، دولت و یا نظام سیاسی نامیده میشود، قدرت نیست. قدرت در بافتهای فرهنگی – تاریخی جامعه مستقر است و از سیستم یا نظام حاکم میتوان با عنوان نظام سلطه یاد کرد، یا به قولی «فاعل قدرت».
برای خنثی کردن نیروی سلطه باید قدرت و قلب آن، ایدئولوژی را نشانه گرفت و علاوه بر این اسطورههایش را شکست. اسطورههایی را که در طول حاکمیت ساخته شده و توسط نهادهای تبلیغی در ذهنیت جامعه نهادینه شده است. باید ساختار قدرت را درهم شکست، یعنی آن را در معرض ساختارشکنی قرار داد. و برای نیل به چنین مقصودی قبل از هرچیز باید آن را به تمامی شناخت و از آن «مرکززدایی» کرد.
چگونه میتوان امروزه به جنگِ با قدرت رفت با تصویری کلاسیک از آن در ذهن و این تصور سنّتی که قدرت تنها سرکوب و ممنوع کردن است، و در پردازش مبارزهی با آن فقط بر چنین وجهی تمرکز نمود. در حالی که قدرت سرکوب و ممنوع کردن نیست، بلکه تحریک به بیان و تولید معرفت نیز هست. اگر چنین شناختی از قدرت محلی از اعراب در مبارزه نداشته باشد، چه بسا قدرت قادر به هضم آن در خود و تولید معرفتی منطبق با اراده و خواستِ خود از آن خواهد بود.
قدرت در جامعهی بسته منحصر به دستگاه دولتی یا مذهبی خاصی نبوده و درون هریک از عناصر و افراد چنین جامعهای فقیهی سترگ نفس میکشد، که یک نفر در رأس، تنها تجّسم عینی مطلقهی آن به شمار میرود. برای براندازی قدرت و هرگونه دگرگونی ساختاری، براندازی این تجّسم عینی کافی نیست.
اگر «من» و «ما»یِ این جوامع نتوانند فقها و اسطورههای درونِشان را به زیر کشند، رهایی از بافت قدرت هرگز برایشان میسر نخواهد بود. این فقیه البته تنها فقیه مذهبی و شکل ایدئولوژیک آن نیست فقُهای بسیاری در درون «ما» ماغ میکشند.
«منِ» حاضر در یک جامعهی بسته برای فراروی از متن تحمیل شده بر او، باید مدرن شود. و انسان مدرن – به قولِ بوالر – آن کسی نیست که میکوشد خود را کشف کند و به رازها و حقایق نهان درون خویش پی ببرد. انسان مدرن کسی است که میکوشد خود را باز آفریند و بازآفرینی تنها به وسیلهی شکستنِ اسطورهها میسر خواهد بود و شکستن اسطورهها جز با به زیر کشیدن بیرقِ ایدئولوژی امکانپذیر نیست.
همان گونه که در سیستم روانکاوی فروید برای رهایی از بازتابها و فرایندهای عقدههای سرکوبشده باید به رؤیاها – که محملِ تجلّی سمبلیک ناخودآگاهند – رجوع کرده و با شناخت و نقد ناخودآگاه از چیرگی و تسلط آن فرو کاست. برای رها شدنِ از سلطه و چیرگی قدرت در جامعه نیز باید به شناخت و بررسی ناخودآگاه مشترک جمعی پرداخت و با شکستن عناصر سازندهی آن حرکت به سمت آگاهی را پیریزی نمود. این مهم میّسر نخواهد بود مگر با از بین بردن و دگرگون کردن ذهنیت ایدئولوژیک و اسطورهای که افراد جوامع بسته، بندهی چنین ذهنیتی بوده و همواره گوش به فرماناَش داشتهاند. و دقیقا به سبب عدم شناخت و آگاهی از خویشتن، اعمال و رفتارهایشان را نشأت گرفته از آزادی و ارادهی تام خود دانستهاند.
منابع:
– عمل نقد – کاترین بلزی ترجمهی عباس مخبر – نشر قصه
– فصلنامهی ارغنون – نقد ادبی نو (مقالهی زبان، قدرت، نیرو- اومبرتو اکو – ترجمهی بابک سیدحسینی)
– بارت، فوکو، آلتوسر – مایکلپین ترجمهی پیام یزدانجو – نشر مرکز