تصرف یک تمدن درخشان توسط اشباح
آنجلا ایمیلی برایم فرستاد و گفت کتاب «سایه باد»[۱] اثر «زفون» نویسنده اسپانیایی را برای جلسه بعدی بعد از ظهرهای رمان خواهیم خواند. جلساتمان هر دو هفته یکبار در محل کار آنجلا تشکیل میشد. تصمیم گرفته بودیم رمانهای تاریخی بخوانیم. هر چند همه میتوانستند برای انتخاب کتاب نظر بدهند اما چون پیشنهاد این جلسات با آنجلا و یکی از دوستانش ژاکلین بود، انتخاب کتاب را به عهده خود آنها گذاشته بودیم. آنجلا با هیجان زیادی در مورد زفون چند جمله ای برایم گفته و تاکید کرده بود که کتاب یک شاهکار است.
زفون مرا یاد زعفران میانداخت. ولی این با آنچه آنجلا از نویسنده برایم ترسیم میکرد هماهنگی نداشت. چند بار اسم زفون را زیر لب تکرار کردم. انگار میخواستم با آن آشنایی پیدا کنم. گفتم ضعف… بعد گفتم گرامافون… بعد گفتم سلفون… ولی به نتیجه نمیرسیدم. زفون چیزی از سنگ خارا و تسخیرناپذیر داشت که مرا میطلبید. صفحات اول کتاب را بلعیدم. سخن از قبرستان کتابها بود که پدری پسر کوچکش را به آنجا میبرد تا کتابی را مادام العمر به فرزندخواندگی بگیرد. سر زدن به قبرستان کتابهای فراموش شده همچون مراسم آیینی، کدها و علایمی داشت که نمیبایست فاش شوند. کتاب چنان مرا گرفت که چند روز مانده به جلسه به آنجلا زنگ زدم و گفتم اگر ممکن است همگی در خانهی من برای صحبت درباره کتاب جمع شویم. با شگفتی مطلع شدم که من تنها کسی نیستم که برای گفتگو درباره کتاب شتاب داشتهام. بقیه حتی زودتر از من تقاضای تشکیل جلسه قبل از موعد را داده بودند.
روزی که جمع شدیم هیجانی در شرکت کنندگان بود که نظیر آن را قبلا ندیده بودم. حتی کارولین که غالبا کم حرف بود و نگهداری دو دختر کوچکش به تنهایی، فرصت زیادی برای تفکر در مورد ادبیات به او نمیداد، پرحرفترین شرکت کننده جلسه شده بود. میگفت تمام کتابخانهها را گشته تا یک نسخهی صوتی پیدا کند و موقع اتو زدن لباس بچهها قسمتهای مورد علاقه اش را بارها و بارها گوش کرده است. با هم همعقیده بودیم که رمان، نوستالژیِ اسپانیایی از دست رفته است و کتابِ زندگیهایی که دیگر بازخوانده نمیشوند و بازخوانی آنان باید از دل مراسم و آیینهای مخفی بگذرد. چیزی که همه را متعجب کرده بود آلودگی و زنندگی موجود در تصویری بود که نویسنده از بارسلون سالهای آخر دههی چهل داده بود. با توجه به اینکه نویسنده خود این سالها را نزیسته بلکه از طریق اطلاعاتی در روزنامهها و کتابها و فیلمها به کاوش آنها پرداخته بود میشد گفت که جهان کتابِ سایهی باد، بیش از هر چیز بازگو کننده فضای بارسلون و اسپانیای موجود است. آنجلا که ایتالیایی زبان بود و اسپانیایی را به خوبی صحبت میکرد از خاطرات دوران دانشجوییاش در انگلیس میگفت. تعریف میکرد که بارها برایش اتفاق افتاده که به عنوان دختری جوان در پارکها توسط مردان با جملاتی از او تحسین شده یا دعوتهایی از او به عمل آمده باشد. اما آنجلا در همه آنها چیزی ساده و معمولی و غیر زننده حس کرده بود. اما به عکس وقتی برای تعطیلات به اسپانیا میرود از زنندگی و انحراف رفتاری مردانی که در پارکها روی نُک پا به او نزدیک میشدند تا سر صحبت را باز کنند، چندشش شده بود.
آنجلا همه اینها را زیر سر «فرانکیزم» و دیکتاتوری غیر اخلاقی فرانکو میدانست. میگفت لازم نبود دلیلی در میان باشد. کافی بود همسایه ای به پاسگاهی رفته و همسایه ای را به کارِ نکرده ای متهم کند. کار او ساخته بود. همه همدیگر را لو میدادند و حتی کلیسای کاتولیک در لو دادن افرادی که آنها را مخالف طرز تفکر فرانکو میدانست کوتاهی نکرده بود.
زنهای خانه دار برای پول کمی خودفروشی میکردند. دختران و پسران جوان در مجامع عمومی حق نزدیک شدن به هم و گرفتن دست هم را نداشتند. اما آنچه ما در رمان زفون میبینیم نه این دیکتاتوری بلکه بیماری و عقب رفتِ رفتاری مردمانی است که تحت چنین استبدادی زیستهاند و بقایای آن هنوز در بارسلون تصویر شده توسط زفون حضوری کوبنده دارد.
آنت، به روزنامهها سر زده و نقدهائی را که بر کتاب نوشته شده بود، تا آنجا که میتوانست جمع آوری کرده بود. تکه های روزنامه را که با دستهای لرزانش به دقت قیچی کرده بود، روی میز چید و عینک ذره بینی نمره بالایش را به چشمها نزدیک کرده و تکه هائی را برایمان خواند.
از شیارهای صورت پر چین و چروکش نور چراغ چون باریکه ای از نور میگذشت. این زن را که در نود سالگی به تاریخ جهان علاقمند بود، تحسین میکردم. حتماً مراجعه به کتابخانهها و تهیه آن روزنامهها در آن سن و سال برایش کار طاقت فرسائی بوده اما با چه عشقی میخواست نتیجه را با ما تقسیم و چون مادربزرگی نوههایش را با حقایق جهان آشنا کند.
منقدین در حضور شهری که توسط اشباح، اشباح تاریک، تصرف شده بود متفق القول بودند.
من که مطالعهی کتاب بعدی زفون، بازیِ مَلِک، را چند روزی بود شروع کرده بودم، پاراگرافی را برایشان خواندم:
«تمام شب را کار میکرد تا دم صبح از حال رفته و طعمهی خوابهایی غریب شود که در آن حروف ماشین شده از روی کاغذی که هنوز در ماشین تحریر بود جدا شده و چون عنکبوتهایی جوهری به دست و پا و صورتش می خیزیدند و بعد در رگهایش فرو رفته، در نهایت کار را با سیاه کردن کامل قلب اش و انباشتن آن از تاریکی به انجام میبردند.»
سوال ما این بود، این عنکبوتها چه کسانی هستند، این تاریکی چیست؟ آیا نگاشتهها و آموزشها و فرهنگی ست که توسط وسائل خبری نوشتاری به میان مردم میرود؟ یا کل سیستم اشاعه خبر و فرهنگ را در بر میگیرد که به رگ آدمها وارد شده و قلبشان را تاریک میکند؟
منقدین در یک امر دیگر همصدا بودند و آن نوستالژی و حسرت گذشته ایست که بر فضای کتاب سایه افکنده است.
اما حسرت کدام گذشته؟ گذشته شکوهمند فرهنگی اسپانیا که مبارزه با گاو، یکی از مراسم آئینی آن و به قصد و با نیتِ فائق آمدن بر بخش بهیمی وجود، برنامه ریزی و صحنه پردازی میشده؟ مراسمی که با باختنِ خون تعالی جویش امروزه به میدانی برای کشتن گاو و نمایش زور بازو و توحش تبدیل شده است؟
میشل میگفت با مطالعه کتاب و اسپانیایی که در طول تعطیلاتش شناخته، بیش از هر چیز به رگرسیون، این اصطلاح عالم روانکاوی، فکر کرده است. برای آنت که میخواست بیشتر بداند، با علاقه توضیح داد که در شرایطی که ترسهای عظیم و نگرانیهای فلج کننده بر زندگی کسی حاکم باشد و او در خود توان رویارویی با الزامات موقعیت را نیابد، یک مکانیزم دفاعی حاکم میشود که کنترل رفتار فرد را به بخشهای کمتر پیشرفتهی وجودیش که در آنها لذت و تمتعی بوده میسپارد. یکدفعه یک فرد بالغ، با پروندهی قابل ملاحظه ای از سوابق فعالیتهای متناسب با سن خود را میبینی که به دوران کودکی غلتیده و فعالیتهایش در مرحلهی لذتهای دهانی (خورد و خوراک) و جنسی تمرکز پیدا میکند.
دیمتری میگوید این شامل خیلی کشورها میشود که در آنها چون رشد به جلو وجود ندارد، مردم پس پسک رفته و فقط به فکر خوردن و سکس هستند.
میشل با لبخندی توضیح میدهد، که موردِ موقعیتهایی که ترس و نگرانیهای شدید بر آن مستولی ست، نظیر آنچه در زمان فرانکو در اسپانیا وجود داشته، در شرایطی که دیمتری میگوید غالب نیست.
دیمتری اصرار دارد که امروزه در همهی جوامع اروپایی ترس و نگرانی حضور دارد. از بیکاری، از فقر، از آینده.
اما نه، انگشت میشل در هوا چندبار به علامت نفی تکان میخورد.
قبول، ولی با خفقان و ایجاد وحشت روزانه و تیربارانها و غیره، یکی نیست.
آنجلا دوباره به یاد نکبتی که در رفتار مردها دیده بود میافتد و مستهجن بودن و عقب ماندگی بهیمی آن رفتارها را از مردانی که شایسته رفتارهایی متناسب با سن و سال خود بودند، به پای همین رگرسیون میگذارد.
گویی ترس فلج کننده که جائی برای جلو رفتن در جاده رشد برای آدمها باقی نگذاشته بود، تنها مکانیزم دفاعی را در عقبگرد پیدا کرده بود. عقبگردی که چون دیگر متناسب با وضع و حال موجود نبود، حالتی مضحک و رکیک پیدا میکرد. انگار مرد پنجاه ساله ای لباس بچه های سه ساله را به تن کند و پستانک به دهان راه برود.
کاملیا که خود را عاشق اسپانیا معرفی میکرد، دردمندانه پرسید، یعنی آن رگرسیون و پس رفت روانی هنوز در روح شهرها حضور دارد؟
دیمتری با خونسردی گفت: «به هر حال اشباح فرانکو، نه خود فرانکو، بلکه سایهی آنها، هنوز ظاهراً به نوشتهی زفون، حضور دارند.»
آنجلا آهی کشید و بلند شد رفت طرف کمد. میدانستم که جعبهی بیسکویتها و کیسه های چای را از آن بیرون خواهد کشید، تا بعد از یک گشت روشنفکرانه و ادبی، ما را هم به رگرسیون مبتلا کند.
پانوشت:
[۱] سایه با (The Shadow Of the Wind)، نویسنده: کارلوس روئیز زفون، ناشر: انتشارات پنگوئن، ۲۰۰۴، آمریکا
[مدرسه فمینستی]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید