Advertisement

Select Page

یک غزل از ابراهیم رزم آرا

یک غزل از ابراهیم رزم آرا

آن‌ها که با خود الفتی دیرینه دارند

آسوده‌تر سر بر متکّا می‌گذارند

از دور همچون کوه آرام‌اَند، امّا

آتشفشانی لابه‌لای سینه دارند

دیوانه ی تصویر لبخند‌اَند برلب

اندوه را امّا مقّدس می‌شمارند

رفتارشان با واژه‌ها آنقدر ماه است

انگار با آئینه‌ها از یک تبارند

دل را برای لحظه‌ای با حال بودن

بی هیچ تردیدی به دریا می‌سپارند

جغرافیای ذهن‌شان از ترس خالی است

چون با حدود مرگ هم نصف‌النهارند

در عقل مثل کودکی لوس‌اَند و لجباز

در کار بازی پیرمردی کهنه کارند

القصه . . .

تأویل‌شان در یک غزل گنجاندنی نیست

مدلولِ بی معنای متنی بی‌قرارند

هرچند ما گفتیم و می‌گوئیم «هستند»

آن‌ها ولی مصداق بیرونی ندارند

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights