Advertisement

Select Page

کشتار تدریجی هویت زنان

کشتار تدریجی هویت زنان

شش ماه قبل- عروسی پرهام
کارت دعوت را  با احترام  از چند هفته‌ی قبل دم در تحویل داده‌اند. مثل همیشه دو کبوتر عاشق و آشیانه‌ی عشق و صرف شام و شیرینی را با حروف طلایی در کارت نوشته‌اند.   یاد بچگی‌هایمان می‌افتم؛ چقدر با  پسرهای خان‌دایی از درخت بالا رفتیم و آتش سوزوندیم. پرهام همسن من است و پژمان دو سال از ما کوچک‌تر. باورم نمی‌شود که این همه سال گذشته و آن دو پسر بچه‌ی شیطون و تخس هر دو پزشک و متخصص‌های موفقی شده‌اند. باورم نمی‌شود آنقدر بزرگ شده‌ایم. اصغر گره کراواتش را جلوی آیینه مرتب می‌کند. رژ لبم را روی میز توالت می‌گذارم و می‌گویم باورم نمی‌شود که پرهام داماد می‌شود. با نگاه سرد و بی تفاوتی نگاهم می‌کند، رابطه‌ی ما به سرعت رو به افول می‌رود. می‌گویم اگر دوست نداری تو می تونی نیای، خودم یه دروغی سر هم می‌کنم. کارت عروسی رو از روی میز توالت بر می‌دارد و می‌گیرد جلوی چشمم و پشتش را نشانم می‌دهد که نوشته «آقای مهندس … و بانو». کارت را روی تخت پرت می‌کند. حق دارد، دعوت شده، اسمش را هم اول نوشته‌اند. به نظرم رسم عجیب و مردسالارانه ای است که اسم من زیر اسم او باشد، اما این فکر مبهم ساعتی بعد توی عروسی وسط تور و حریر و رقص و هلهله گم می‌شود.

شش ماه بعد- عروسی پژمان
چند ماه پیش از اصغر جدا شده‌ام. از وقتی جدا شدم از پسرهای خان دایی که گاه گداری  زنگ می‌زدند هیچ خبری ندارم؛ انگار نه انگار که دوست‌های کودکی من بوده‌اند. مادرم می‌گوید مادر جان؛ شما الان یک زن تنها هستی، شاید نخواستن که مزاحمت به شن، همیشه احوالت را از من می پرسن. نمی‌فهمم چرا احوالم را از خودم نمی‌پرسند. مادرم  پای تلفن خبر می‌دهد که پژمان هم ماه دیگه  با  گلاره ازدواج می‌کند و من خوشحال می‌شوم. این بار اما هیچ کارت دعوتی برای من نمی‌رسد. یک هفته مانده به عروسی یک روز جمعه که برای ناهار خونه ی پدری هستم از مادرم به شوخی می‌پرسم من چون مطلقه‌ام دعوت نیستم؟ می‌خندد و می‌گوید چرا عزیز دلم و کارتی را نشانم می‌دهد که رویش نوشته‌اند «جناب آقای امیری و خانواده». با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: پس کارت من کو؟ در حالیکه برنج را توی آبکش می‌ریزد می‌گوید کارت تو را هم با مال ما یک جا فرستادند. می‌گویم یعنی چی؟ مگه آدرس من را ندارن؟ من که حتی آدرسم هم عوض نشده…  از روی برنج داغ بخار مطبوعی بلند می‌شود «سخت نگیر مادر، خوب تو هم عضو خانواده‌ی ما هستی دیگه … » می‌پرم توی حرفش :  ولی من عضو خانواده‌ی خودم هستم!   سیزده ساله که  دیگه با شما زندگی نمی‌کنم و خان دایی و همه‌ی فامیل هم این رو می دونن. چرا نباید  برای من کارت بفرستن؟ چون دیگه نمی‌شد نوشت  آقای مهندس و بانو؟ خوب می‌نوشتند خانم دکتر و خودش! من این عروسی نخواهم آمد. مادرم با کلافگی از توی آشپزخانه نگاهی به پدرم می‌اندازد. پدرم  صدای رادیو امریکا را کم می‌کند و با لحن قاطعی می‌گوید: دختر جان! حالا یه چیزی شده، اصلاً چه اهمیتی داره؟ شما به احترام خان دایی و دوستی با پسر دایی‌ات کوتاه بیا…  کارت  دعوت را از روی کابینت بر می‌دارم و جلوی چشم پدرم می‌گیرم : پدر جان، شما اینجا اسم من رو می‌بینید؟ اسم من همیشه باید زیر اسم یک مرد قرار بگیرد، وگرنه من از خودم هویتی ندارم. چطور چیزی نشده؟ من محو شده‌ام؛ هویت من از بین رفته، در واقع من وجود ندارم! و کسی که وجود ندارد نمی‌تواند عروسی برود!
و این گونه می‌شود که عروسی پسر دایی کوچک‌تر نمی‌روم. نرفتن من خانواده‌ی خان دایی را به شدت می‌رنجاند و سر آغاز کلی حرف و حدیث و دلخوری می‌شود. مادرم اما در کمال ناباوری پشت مرا می‌گیرد و به برادر عزیز تر از جانش که  اتفاقاً  نه یک حاجی بازاری مذهبی که یک جراح بسیار حاذق و تحصیل کرده‌ی خارج است می‌گوید که به نظر او هم حق با من است. برای من البته چندان فرقی هم نمی‌کند. برای هویتم  با چنگ و دندان جنگیده‌ام و راضی‌ام.   کلاً هرکسی خودش باید برای هویتش بجنگد، مگر اساساً آدم بی هویتی باشد. الآن که فکرش را می‌کنم می‌بینم که نرفتن به اون عروسی یکی از قشنگ‌ترین کارهایی بوده که برای خودم کرده‌ام. علی‌الخصوص که من کلاً از عروسی رفتن بیزارم.
پی نوشت: یک صورت زخمی، یک دنده‌ی شکسته، اولین چیزی است که وقتی سخن از خشونت بر علیه زنان به میان می‌آید به ذهن متبادر می‌شود. اما کشتار هویت زنان که به اشکال مختلف، هر روز  اطراف ما اتفاق می‌افتد هم یک نمونه از همین نگاه خشن و غیر انسانی است که نه فقط در جوامع عقب مانده‌ی شرق که در غرب هم به شدت  تمام و به شکلی موذیانه و پنهان جریان دارد.  این نوشته را حتماً بخوانید.   دوستی که  زحمت ترجمه‌اش را کشیده، لطف کرد  و چندی پیش  این لینک رو برای ما فرستاد.   به بهانه‌ی بیست و پنجم نوامبر به دیوار می‌چسبد …
[وبلاگ سیب و سرگشتگی]
 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights