من و زخمههای علیزاده
«از کجا میآید این آوای دوست»
من و زخمههای علیزاده
یادداشتی به بهانهی کنسرت استاد علیزاده و پژمان حدادی در ونکوور ۱۷ فوریه ۲۰۱۲
زندگینامه:
حسین علیزاده سال ۱۳۳۰ در منطقه سید نصر الدین بازار تهران متولد شد. پس از تحصیل در هنرستان موسیقی به دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران رفت و همزمان در مرکز حفظ و اشاعهی موسیقی به یادگیری و اجرای کنسرت پرداخت. او نزد هوشنگ ظریف، حبیبالله صالحی، محمود کریمی، علی اکبر شهنازی، داریوش صفوت، نورعلی برومند، سعید هرمزی، یوسف فروتن و عبدالله دوامی موسیقی آموختهاست و در سالهای آغازین دههی ۱۳۶۰ خورشیدی در دانشگاه آزاد برلین نیز تحصیل کردهاست.
علیزاده در سال ۱۳۴۷ عضو ارکستر رودکی بود. دو کنسرت او در جشن هنر شیراز آغاز راه او به عنوان یکی از وزنههای موسیقی ایرانی بود. او با عضویت در گروه چاووش همراه با دیگر استادان موسیقی ایران از جمله محمدرضا لطفی و پرویز مشکاتیان آثار جاودانهای در موسیقی ایران اجرا کرد و نیز با آموزش به هنرجویان موسیقی تأثیر مهمی در تربیت موسیقیدانان و نوازندگان پس از انقلاب گذاشت. علیزاده در اوایل دههی هفتاد، ریاست هنرستان موسیقی را بر عهده داشت.
علیزاده هم اکنون عضو هیأت علمی دانشگاه تهران است[نیازمند منبع] و تا سال ۱۳۸۴ با شجریان در قالب گروهی چهار نفره همراه با کیهان کلهر و همایون شجریان به برگزاری کنسرت و اجرای برنامه در کشورهای مختلف مشغول بود.
حسین علیزاده دارای دو فرزند به نامهای صبا (نوازندهی کمانچه) و نیما (نوازندهی رباب و تار) است که هم اکنون در گروه هم آوایان زیر نظر علیزاده فعالیت دارند[۱].
پژمان حدادی (۳۰بهمن ۱۳۴۷، تهران) نوازندهٔ تمبک و دف میباشد. او تمبک را نزد اسدالله حجازی و بهمن رجبی فراگرفت . وی هم اکنون عضو گروه موسیقی دستان است و همراه این گروه آثار متعددی را ضبط و اجرا نموده است.علاقهٔ خاصی به موسیقی قوالی فارسی دارد و آثاری بر مبنای این موسیقی نوشته است که همراه با گروه ضربانگ و مرشد مهرگان آنها را ضبط نموده است. وی علاوه بر کار با گروههای موسیقی ایرانی اجراهای متعددی با نوازندگان ملل دیگر داشته است، از جملهٔ این اجراها میتوان به همکاری با شجاعت حسین خان، نجاتی سلیک هنرمند اهل ترکیه و یئیر دلال هنرمند عرب اشاره کرد[. [۲
…………………[۱] و [۲] = ویکیپدیا، دانشنامه آزاد
از کجا می آید این آوای دوست»
مولانا
علیزاده را از دوران نوجوانی میشناختم، از همان سالهای ۵۶، ۵۷. آن سالهای جشن هنر که وقتی به سن و سالی رسیدم که بدانم کیست و چه "نوا"یی با "الا ای پیر فرزانه" اش دارد. جشن هنر تعطیل شد و رفته رفته "شور" انقلاب آمد که قابلیتهای علیزاده و استعداد شگرفش را بار دیگر با چاووش به اثبات برساند و احساسات فروخوردهٔ کسانی چون مرا با "نوا"ی آثارش رها کند تا با اشکها و لبخندهایمان آزاد شوند و از حبس سینه به در آیند و خلاصمان کنند.
به یاد دارم پس از انقلاب، اولین بار بود که جلوی دانشگاه، شور امیناله حسیناش را شنیدم که میخکوبم کرد! ایستادم و خود را با کتابهای دستفروشی مشغول کردم که بساطش را روی زمین بر روزنامهای پهن کرده بود و با ضبط صوتی این نوا را پخش میکرد. یادم نیست که چرا همان وقت نخریدمش؟! شاید چون اوایل انقلاب بود و فکر میکردیم همیشه اینها هستند و چه عجله ای داریم؟ یا شاید لطفش به این بود که همانجا بشنوی، در همان هیاهوی در هم بر هم میدان انقلاب و روبروی دانشگاه که بحثها میشد و گاه گفتگوها به مشاجره و دعوا میکشید یا بساط کتابفروش و ضبط صوتش به تاراج میرفت و خودش کتک میخورد! یا حتی همین شور امین اله حسین با پنجههای علیزاده، مرا به آنجا میکشاند تا پس از مدرسه کمی به زعم خودم خوش باشم و روبروی دانشگاه گشتی بزنم. تنها تفریح من در آن دوران که هنوز پس از این همه سال لذتش تکرار نشد و نمیشود! به یاد ندارم که عاقبت چه وقت خریدمش اما وقتی به خانه آوردم با اینکه درس و مشق داشتم و کلی کتاب برای خواندن ولی همه جا با من بود، یا در ذهنم خود به خود نواخته میشد و یا در ضبط صوت "آیوا" یم میشنیدمش. … سالهایی که همه کم و بیش به یاد داریم چه بر ما گذشت.
آنگاه که نی نوایش را شنیدم، و هنوز چنان میشنوم که انگار اولین بار است، بی وزنی را حس کردم و همان حس با هر یک از دیگر ساخته هایش تکرار شد و می شود. با "ترکمن"ش که در سال ۶۷ ساخته شد و چه شوری میریخت بر دلهای زخمی و چه فریادی میزد مضراب هایش بر سه تار که جان را میلرزاند و دل را تکان میداد! وقتی با کیهان کلهر و همایون شجریان و استاد مینوازد، ارکستر بزرگی میشوند که جای کوچکی گرفته است. فریاد شور استاد شجریان و ترکمن علیزاده با شعر زنده یاد مشیری جانت را میلرزاند و سراپا گوش میشوی … سخن بسیار است.
ارکستر بزرگی که جای کوچکی میگیرد
کارشناسان و آگاهان موسیقی، علیزاده را به عنوان موسیقیدانی قبول دارند که به بدعت و نو آوری اعتقاد دارد و در عین حفظ ارزشها و درونمایهٔ موسیقی اصیل، شجاعانه در این راه گام برمیدارد. آثارش چه قبل از انقلاب و در جشن هنر، کنسرت نوا، و چه بعد از آن، مانند شورانگیز و نینوا و قطعهٔ ترکمن و نو بانگ کهن و کارهایش با گروه همنوایان و بسیاری از موسیقی هایی که برای فیلمها نوشته، چون نیمهٔ ماه بهمن قبادی و آثار دیگرش که در این مقال نمیگنجد و از توان این نویسنده خارج است، از دید منتقدان موسیقی بیانگر تفاوت کارهایش با آثار متداول موسیقی است.
در موسیقی سازی و بی کلام یکی از بی نظیرهاست که نغمههایش سرمستت میکند و تو را به دنیایی میبرد که پرواز را تجربه کنی. مهارتش در هماهنگ نمودن نتها و ملودیها و مانورهای آگاهانهاش در دستگاهها و گوشهها، و نوآوریهایش در ترکیب آنها موسیقی بی کلام اصیل ایرانی را جانی تازه میبخشد که کمتر کسی است تسلیم نشود و همراه نغمههایش اشک نریزد یا شاداب نگردد.
وقتی کلام نقشی نداشته باشد انتقال احساس به مراتب مشکلتر است، چرا که راحت ترین نوع ارتباط، ارتباط کلامی است که در آن سه حس گویایی و شنوایی و گاه بینایی را درگیر میکند و به دلیل پخش شدن گیرندهها، حساسیت هر کدام کاهش یافته و همگی در یک همکاری و یا تقسیم کار شرکت دارند. اما اگر این ارتباط محدودتر شود و به بیانی انتقال حس سازنده خالق اثر، به نحوی صورت گیرد که تعداد کمتری از گیرندههای حسی را تحریک کند، حساسیت هر یک از آنها بالاتر رفته و بیشتر به کار میفتند.
در موسیقی که کلام به همراه سازها این انتقال را انجام میدهد، تمام عوامل آماده و مهیا است و شنونده کمتر نیاز به تخیل و بازآفرینی احساس خالق اثر دارد. به بیان دیگر شنونده مفعول است و آنچه را کلمات به همراه موسیقی به او میرسانند، میگیرد و گوش میکند. هر چند از زیبایی و شیوایی این نوع ارتباط نمیتوان چشم پوشی نمود اما تا حدود زیادی تأثیر اصلی از جانب کلام سازنده و خالق اثر تعیین میشود. حال آنکه در موسیقی بدون کلام هنوز جا دارد که شنونده با استفاده از نیروی خلاقه و تخیلش، به نغمههایی که میشنود سمت و سوی دلخواه داده و تصورات و ایدههای خودش را هم به حرکت درآورد که همین امر خلاقیت بوجود آورده و ضریب هوشی را بالا میبرد.
و علیزاده استاد این کار است که آثار بی کلامش خود اثباتی است بر این مدعا.
درست یک هفته قبل از اجرای کنسرت بود که آگّهی اش را در شهروند دیدم. شب پس از کار و مشغلهٔ روزانه به دنبال خواندن مطلبی در شهروند، چشمم به عکس استاد علیزاده و پژمان حدادی افتاد. مدتها بود که منتظرش بودم! میدانستم در کانادا هستند اما نمیدانستم کی به اینجا میرسند؟ یک هفته مانده بود و نگرانم میکرد که مبادا بلیط ها تمام شوند. فردای آن روز با چند تن از دوستانم که فکر میکردم مایل به آمدن باشند تماس گرفتم تا ببینم اگر میآیند یک جا با هم بلیط بگیرم که همگی با هم برویم. هیچکس نمیامد! یا کار داشتند و سر کار بودند و یا میگفتند چون خواننده ندارد نمیآیند.
از این پس دلهرهٔ بلیط باقی نماندن جایش را به نگرانی بلیط بیش از حد ماندن داد! نکند فروش نرود! نکند کسی نیاید و سالن خالی بماند!! آن شب که فهمیدم کنسرت دارد، دیر وقت بود که همان لحظه دنبال بلیط بگردم. باید تا صبح صبر میکردم و حتی نه تا صبح که شاید دیرتر، تا وقت مناسب برای به کسی زنگ زدن برسد. صبح زود که نمیشود به کسی تلفن کرد و بلیط کنسرت گرفت! شب به کندی میگذشت و صبحش کندتر، باید حدود ظهر از خانه خارج میشدم و ترجیح میدادم قبل از خروج، بلیطم را بگیرم تا با خیال راحت بروم.
با هر مصیبتی بود ساعت را به جای مناسبش رساندم و به شماره ای که در آگهی بود تلفن کردم. آقای جوانی گوشی را برداشت که از طرز صحبت و سرو صدای اضافی اطراف میشد فهمید که با موبایل صحبت میکند و در فضای باز است.
با توضیحاتی که داد که قیمت بلیط ۵۰ دلار برای جایگاه ویژه و ۳۵ دلار برای معمولی و صندلیهای بدون شماره و هر کس زودتر بیاید جا میگیرد، بلیط گرفتم. از آن لحظه به بعد شور و حالم دگرگون شد! علیزاده میآمد و من به یکی از دیرینه ترین آرزوهایم میرسیدم! نمیدانم چرا پیش نیامده بود که قبل از این در کنسرتهایش باشم؟! چاووشاش در ایران، یا شورانگیزش با آقای ناظری یا کنسرتهای دیگرش، اینجا هم به یاد ندارم که آمده باشد و من بوده باشم؛ که اگر بودم امکان نداشت نروم! باری از همان لحظه شروع کردم به شنیدن مجدد علیزاده. بارها و بارها نینوا و شور امیناله حسین و ترکمن و رقص آینهها و کرشمهٔ شور و رنگ اصول و … را شنیدم و در فیس بوک و در گفتگوهای دوستانهام از او گفتم و از کنسرتش، تا شاید باز از دوستانم کسی همراهم شود.
از آنجایی که در پیدا کردن آدرس چندان موفق نیستم اولین موردی که نگران کننده بود، جا و مکان کنسرت بود! موقع رانندگی تمام حواسم به قوانین و تابلو هاست و به همین دلیل کمتر به اطراف و نام کوچه خیابان توجه دارم که همین باعث میشود آدرسها و مسیر را درست نشناسم. ماشینم مجهز به جی پی اس است اما به چندین دلیل گیجم میکند! اول اینکه اگر حرف بزند و بگوید مثلاً در ۳۰۰ متری بپیچ به راست! من نمیدانم منظورش از ۳۰۰ متری کجاست؟! و این ۳۰۰ متر از کجا شروع شده؟؟!! و اوضاع وقتی وخیمتر میشود که در این ۳۰۰ متر یک فرعی دیگر هم باشد!!! آنوقت میمانی که کدام منظورش بوده؟! این یا بعدی؟! و اینجاست که باید نقشه را روی مانیتور نگاه کنی که با سن و سالت و وضع دور و نزدیک بین بودن چشمت … تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!
باری آدرس را از گوگل مپ پیدا کردم. سالن سنت جیمز هال(۱)، سالنی کوچک با ظرفیت شاید نهایتاً ۲۰۰ نفر در یکی از زیباترین و گرانترین نقاط ونکوور، "شا-نسی" (۲)، که کوچههای پردرخت و دنجش نوستالژی و دلتنگی دیرینهٔ کوچههای پردرخت زادگاهت را تداعی میکند و خانههای با معماری سبک کلاسیکاش که هماهنگی زیبایی با درختها و کوچهها دارند، تو را به کتاب قصهها و تصاویرشان میبرند تا کم کم هوس تار علیزاده و تنبک پژمان حدادی را در تو تشدید و تقویت نمایند.
چندین بار آدرس را مرور کردم و کروکی کشیدم تا یک راست همانجا بروم! یک ساعت زودتر درهای سالن باز میشد و من دو ساعت جلوتر راه افتادم تا احتمال هر گونه تأخیر از بین برود. وقتی که راه افتادم هوا مثل اکثر مواقع در ونکوور، بارانی بود و زمین خیس که با تاریک شدن هوا، رانندگی مشکلتر و آدرس پیدا کردن از آن چه انتظار داری سختتر میشد! اما به طرز معجزه آسایی آدرس را راحت پیدا کردم! حال نمیدانم دلیلش این بود که یک هفته روی این مسئله تمرکز کرده بودم و یا اینکه آدرس سر راست بود؟! در هر حال بیست دقیقه بیشتر طول نکشید و من آنجا بودم!
محل برگزاری سالن کلیسای کوچکی بود که در یکی از فرعیهای موازی با خیابان برادوی (۳) در منطقهٔ شا-نسی قرار داشت. که خود استاد علیزاده در مصاحبههای قبلیاش از برگزاری کنسرتهایش در چنین اماکنی راضی بود و تمرکز را به دلیل سکوت و فضای معنوی این اماکن راحتتر میدید.
اما نه پوستری بود و نه تابلویی یا علامتی! یک لحظه احساس کردم که شاید اشتباه آمدهام! درست است که خیلی زود بود اما نبودن هیچ نشانی از برگزاری چنین کنسرتی و آمدن چنین شخصی به نظرم چندان خوشایند نبود، که فکر میکنم این انتقاد به برگزارکنندهٔ کنسرت وارد است. برگزار کننده موسسه کاروان بود با مدیریت شخصی لبنانی که در مقدمه و خوشامد گویی کنسرت، خودش و موسسهاش را معرفی کرد و گفت که از موسیقی و فرهنگ کشورهای مختلف با برگزاری چنین کنسرتهایی حمایت میکنند.
تصور میکنم دلایل و محدودیتهایی برای انتخاب جا وجود داشته که یکی از آنها میتواند همان نگرانی خودم، تعداد تماشاچی، باشد. اما به نظر من به عنوان یکی از علاقهمندان استاد علیزاده، جا داشت که این برنامه حداقل در سالنی که ناصر مسعودی برنامه اجرا کرده بود، کی میک (۴)، برگزار میشد. در هر حال همانطور که گفتم از جزییات اطلاع ندارم و تنها نظرم را به عنوان بیننده میگویم و قول میدهم اگر چنانچه روزی جوابی پیدا کردم، حتماً همینجا آن را مطرح کنم.
تا شروع کنسرت کلی وقت داشتم که در خیابان برادوی غربی دنبال استارباکس بگردم و به آی-پادم گوش کنم که همیشه با من است. استارباکس که وقتی نمیخواهی سر هر چهارراهی دو تا دو تا هست و وقتی میخواهی آب میشود و به زمین میرود، پیدا نشد! اما تیم هورتنی(۵) پیدا کردم و خیابان را تا باز شدن درهای سالن بالا و پایین رفتم. تنها من بودم و خیابان و نم باران و نغمه های نینوای علیزاده در آی-پاد … بعد از آن او بود و شجریان … او بود و شهرام ناظری … او بود و مجید خلج … او بود و … او بود و خودش … او بود و من … من بودم و زخمه های تارش … و دیگر هیچ چیز نبود.
کم کم به ساعت باز شدن در سالن نزدیک میشدیم و قلب من میزد و میزد و تپشهایش تندتر و تندتر میشد!
«لحظهی دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است»
«اخوان ثالث»
در سالن را که چوبی و قدیمی بود باز کردم و پس از کنترل بلیط به طرف صندلیها که بی شماره بودند رفتم و مناسبترین جایی که پیدا کردم نشستم. تعداد زیاد نبود که همین نگرانیم را تشدید میکرد. اما هنوز خیلی زود بود که قضاوت کنم استقبال چگونه خواهد بود؟ میدانستم که این کنسرت مخاطبین خاصی دارد که شاید کمیت را به کیفیت باید بخشید و چشم پوشی کرد. اما رفته رفته که به ساعت شروع برنامه نزدیک میشدیم نظرم تغییر کرد. جمعیت بود که میآمد و صندلیها پر میشد. از همه جالبتر این بود که علاوه بر کسانی چون خودم که مویی سپید داشتند، جوانانی را میدیدم که می آمدند و دنبال جا میگشتند. آنانی که از نظر من با این سن اندک و در این شهر دور، هنوز برای تار و سه تار و تنبک و نوازندگی بدون خواننده میآیند، هنوز علیزاده را میشناسند. و این جای بسی خوشحالی و امید داشت. چهره هایشان را که میدیدم، قلبم روشن میشد! چه زود ما پیر شدیم و این ها خورد و کوچک! در کنار من گروهی آمدند و نشستند که همگی جوان بودند، همینطور طرف دیگرم و پشت سرم و به غیر از جایگاه ویژه که من درست پشت سرشان بودم، اکثر تماشاچیان جوان بودند. همسن و سال من تک و توک در اطرافم دیده میشدند. در ردیف اول نزدیک به صحنه آقای فرجپوری استاد کمانچه و آقای حسین بهروزی نیا نوازندهٔ توانای عود گروه دستان را میشد دید. دکتر مشکینی از حافظ شناسان و صاحب نظران در زمینهٔ مولانا و خانم آزیتا صاحبجم از هنرمندان و مدرسین رقص و همچنین آقای منصور فیروزبخش که آواز تدریس میکنند حضور داشتند.
چهرههای دیگری نیز بودند که من به دلیل دور بودن نمیتوانستم تشخیص دهم و یا با برخی از آنان آشنایی نداشتم. در هر حال اگر اساتیدی را از قلم می اندازم بر من ببخشند.
پس از قرار گرفتن مدعوین بر صندلیها برنامه با تأخیر ۱۰ تا ۱۵ دقیقهای و با خوشامدگویی مدیر برگزار کننده آغاز شد. استاد علیزاده و آقای حدادی وارد شدند و در میان تشویق تماشاچیان به روی صحنه رفتند که بسیار ساده و زیبا تزیین شده بود.
استاد علیزاده سازش را به نرمی از جلویش برداشت و در دست گرفت و طوری با آن رفتار میکرد که بی شباهت به نوازش نبود. و آرام آرام مضراب های اول را میزد تا کوکش را امتحان کند. در گوشهٔ دیگر آقای حدادی تنبکاش را گرفته بود و صفحه اش را با مالش دست گرم میکرد. همه به دستهای آنان چشم دوخته بودیم و منتظر بودیم. علیزاده با در آمدی در بیات ترک شروع کرد و قطعهای بسیار زیبا زد که آقای حدادی همراهی میکرد. گاه آرام و گاه تند.
در طول برنامه نه میشد دست زد و تشویق کرد و نه عکس گرفت. کسی نگفته بود اما خودت نمیتوانستی غیر از این انجام دهی. فضای کنسرت به کلی با دیگر کنسرتها متفاوت بود حتی با کنسرت استاد شجریان. نمیدانم تأثیر جا و محل ساده و محقرش بود یا خاص بودن موضوع و تماشاگران؟ در هر حال میتوانستی به وضوح ببینی که چهرهها و لباسها و آرایشها و رفتارها ساده تر و افتاده و خاکی تر بود. همان بود که من از یک کنسرت موسیقی اصیل میخواستم و در طی این مدت کمتر میدیدم. در پایان این قسمت که سه تارنوازی بود، قطعهٔ زیبایی نواخته شد که یکی از سرودهای اوایل انقلاب، ای رفیقان در شور، را تداعی میکرد. نیمهٔ اول برنامه به زیبایی پایان یافت تا با یک تنفس کوتاه به نیمهٔ دوم که تارنوازی و در ماهور و افشاری بود برویم.
در قسمت دوم قطعات آشنایی نواختند که یکی از آنها اگر اشتباه نکنم، بازی دل بود که در کنسرت "اساتید مبتکر" به همراه کیهان کلهر و مجید خلج اجرا شده بود. به همان زیبایی گروه سه نفره نواخته شد، هر چند جای کمانچهٔ کیهان کلهر به راستی خالی بود.
وقتی در پایان قسمت اول ملودی سرود ای رفیقان را نواخت که نوایی آشنا داشت، من بودم و علیزاده بود و سه تارش! هیچکس دیگر نبود و سالن با آنهمه جمعیتش رفته رفته محو میشد و من جلو و جلوتر میرفتم و کنار صحنه به نوایش گوش میدادم. فاصلهای بین من و او و سازش نبود.
علیزاده و سازش حرف میزدند و حرف میزدند. دستش روی ساز می چرخید و می رقصید. ساز میخواند. حدادی گوش میداد و کم کم همراهشان میآمد و می آمد. هر دو اوج میگرفتند و باز فرود میآمدند و سرها بود که میدیدی در تاریکی هماهنگ با نغمهها به چپ و راست تکان میخورند و در حال و هوای خودشانند و من خودم که دیگر روی صندلی نبودم و کم کم حس بی وزنی میکردم و جلو و جلوتر میرفتم تا جایی که فقط من بودم و علیزاده و سازش که نوسان تارهایش بر دلم مینشست و وجودم را میلرزاند. از خود بیخودم میکرد و بی باده مست میشدم.
در پایان با تشویق حضار با سه تارش برگشت. ناخوداگاه گفتم کاش ترکمن را بزند. سه تارش را به دست گرفت و نتهای اول را زد که خودش بود! ترکمن بود! و من دیگر من نبودم! با فراز و فرودهای ترکمن میرفتم و فریاد شجریان به یادم میآمد و سه تار علیزاده با همنوایی زیبای حدادی فریاد میزد که براستی نیازی به هیچ کلامی نداشت.
جای تمام دوستان و مشتاقان خالی! شبی بود به یاد ماندنی که تا ساعتها پس از برگشتن از کنسرت، سرمست بودم و خواب به چشمانم نمی آمد. بی صبرانه در انتظار تکرارش روزشماری میکنم.
ونکوور، دوشنبه ۲۰ فوریه ۲۰۱۲
………………………………
۱- St. James Hall
۲- Shaughnessy
۳- Broadway
۴- Kay Meek Center
۵- Tim Horton
در این آدرس از یوتوب میتوانید ویدئوهایی را که خودم از این کنسرت گرفته ام مشاهده کنید.
http://www.youtube.com/user/2012mgh?feature=mhee
و با تشکر ویژه از جناب فیروزبخش مدرس محترم آواز که اطلاعات در مورد دستگاههای اجرا شده در دو نیمهٔ کنسرت را در اختیارم قرار دادند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
اینقدر زیبا توصیف شده بود که انگار خواننده هم در کنسرت شرکت می کند. لحظه شماری برای کنسرت و رفتن به سالن اجرای کنسرت واقعا با قلم بسیار زیبای مژگان خانم با احساس عمیق بیان شده. مدتها بود اینقدر توصیف زیبایی از نوازنده بزرگ آقای علیزاده نخوانده بودم. ممنون مژگان جان