
داستان کوتاه:علی رامریزی

گردنش روی ِ بالش، روی ِ شکم خواب رفته بود که مادر از حیاط آمد و در را باز کرد. صدای ِ خفهی ِ زنجرهها که لابهلای درختهای ازگیل ژاپنی و بوتههای کیوی زنجیر بسته بودند، خانه را برداشت و خوابزدهاش کرد. مادر روزنامه را پرت کرد جلوش. گفت:
– بیا. اینم نتیجهی کنکور. به حق ِ علی ایشالا قبول نشده باشی.
در صدای ِ مادر یاس بود. یاس و نفرت؛
– برا تار زدن باید درس بخونی حتما؟
مادر گفت و رفت آشپزخانه.
ورقهای روزنامه از باد ِ پنکه بر میگشت. آرنج روی برگهها گذاشت و با نوک ِ خودکار در بسته روی اسمهای ریز ِ ستون ِ هنر را گشت. خش خش ِ کارد بر فلس ماهی میآمد. ورق زد و گشت. و پیدا کرد؛ علی ِ رامریزی. فامیلِ یگانهاش راه را بر هر شبههای میبست. به کمر برگشت و گردن عرق کردهاش را رو به پنکه سقفی گرفت. با خوشحالی ِ نیمبندی گفت:
– قبول شدم
مادر، دستش از ششهای ِ ماهی خونی، فلس و شن به ساعد ِ پیر و پر لکهاش، گفت:
– به درک اسفل. نمیذارم بری.
نیمخیز شد و نشست.
– نمیذاری؟ یعنی چی نمیذاری؟ اگه نرم باید برم سربازی.
مادر گفت:
– حقته. این همه گفتیم برو مهندسی بخون، مگه به خرجت رفت؟
– باز میگه مهندسی. وقتی نمیفهمم چی جوری بخونم؟
مادر گفت:
– هزار متر زمین ول افتاده اینجا. میرفتی مهندسی میخوندی واسه خودت خونه درست میکردی.
زنگ ِ بلبلی خانه صدا کرد. مادر گفت:
– پاشو برو درو باز کن. مامان ِ هانیهس
گفت نمیروم. گفت:
– با این زیرشلواری کجا برم؟ خودت برو
مادر غر زد:
– آخه به تو ان کی نگاه میکنه؟ بچهی اتول خان که نیستی. گمشو باز کن
نخواست جواب مادر را بدهد. برای ِ دانشگاه هم که شده باید مراعات میکرد. چیزی نگفت. تندی شلوار پا کرد و رفت حیاط. راهک ِ میان ِ درختها را علفها پر کرده بودند و جا به جا ترشح ِ صدفی رنگ ِ حلزون و تارهای ِ کهنه عنکبوت به برگهای ِ ازگیل بود. تا به در برسد باز صدای ِ زنگ ِ بلبلی خانه آمد. از دور، از پشت ِ سرش. داد کشید:
– اومدم.
در ِ زنگآهن خوردهی حیاط را باز کرد. کسی در کوچه نبود.
در را جفت کرد و برگشت. مادر، کارد به دست در قاب پنجره ایستاده بود. گردن بیرون آورد و نعره کشید:
– الاغ! در ِ پشتی
باز صدای ِ زنگ آمد. میدوید که پاش از پارگی ِ پاخور دمپایی درآمد. دمپایی به کل پاره بود و روی پا قرار نمیگرفت. لیلی کنان از رو علفها پرید و پای ِ پلهها کفش کهنهی ِ پاشنه خوابیدهای را که چرم ِ قلابیاش از آفتاب خشک شده بود پا کرد. باز صدای ِ بلبل ِ زنگ با جیرجیر زنجرهها آمیخت. سمت ِ در ِ پشتی دوید. از بوتههای کدو و ریسههای خیار چمبر گذشت و در ِ را باز کرد. مادر ِ هانیه نبود. خود ِ هانیه بود. دامن به پا داشت و سر لخت بود. روی ِ صورتش رد انگشت بود. گردنش کبود بود. تندی او را پس زد و دوید تو حیاط. پشتش دوید.
– چی شده؟
– خدیجه خانوم!
هانیه گریان گریان میدوید و مادر را صدا میکرد
– خدیجه خانوم
– چی شده؟
هانیه به او توجه نداشت.
– خدیجه خانوم.
و سراسیمه به داخل ِ خانه دوید.
مادر حیران شده بود.
– چی شده هانیه؟
– بابام دیوونه شده. داره ننهمو میکشه.
مادر دوید سمت اتاق خواب. جلدی چادر به دندان گرفت و گفت:
– تو بمون همینجا دختر.
و با دستهای ِ خونی بیرون رفت.
پشتِ هانیه ایستاده بود. روی ِ پلهها. هانیه گریه میکرد. گفت:
– برو تو. چیزی نیست. درست میشه.
هانیه که گریه میکرد گریه نکرد. گفت:
– خفه شو! چی درست میشه عوضی؟
جا خورد. فکر کرد: «چرا فحش داد؟» و چیزی نگفت.
– باشه. حق داری. برو تو حالا!
هانیه گریه کرد. دوباره.
– مردا فقط میخوان بکنن. همهتون پست فطرتید
حیرت کرد. دختر چه میگفت؟ چه شده بود؟ به این فکر کرد. چیزی نگفت.
– برو تو. عصبی شدی. چی داری میگی؟
هانیه دامنش را بالا داد. جای زخم را روی رانهاش نشان داد. رد ِ پنجه بود.
– نگا کن کثافت. نگا کن.
دست به پیشانیاش گرفت و پایین را نگاه کرد. به سنگریزههای ِ توی موزاییکها.
– چی شده هانیه؟
از شیار ِ شن آلود بین ِ موزاییکها مورچهای میگذشت. هانیه مف بالا کشید و تو دماغی گفت:
– خودتو به اون راه نزن. بیا منو بکن.
هوف کشید و نگاه به بالا کرد. جای ِ هانیه دختربچهای ایستاده بود. ده ساله. پاهایش بزرگ بود و صورتش کوچک. دامنش را بالا داده بود و شورت پا نداشت. وحشت کرد. پا برداشت فرار کند. دختر یقهاش را گرفت و اشکریزان گفت:
– فقط لیس بزن
دست ِ دختر را از روی شانهاش کنار زد و سمت ِ بوتههای کیوی فرار کرد. دختر جیغ ِ التماس میکشید:
– تو رو خدا. تو رو خدا نزن. نزن. نزن
شریفه خانم، زن ِهمسایه، از پنجره که به حیاط خانهشان باز میشد و شاخههای نارنج جلوش ضریب شده بودند، گردن بیرون کشیده بود و فحش میداد:
– حرومزاده … لاشی … حرومزاده
پر تعجب و ترسیده نگاه به شریفه میکرد که کسی یقهاش را گرفت. مادرش بود:
– بی ناموس با دختر مردم چیکار کردی؟
احساس کرد بچه شده است. قدش کوتاه شده بود. تا شکم ِ مادرش. گفت:
– چی شده مامان؟ چی شده؟
فلسِ ماهی و شن به ساعد ِ مادر بود. دستش زهم ماهی داشت.
– رحمان مامان هانیه رو کشت. تو با هانیه چیکار کردی کثافت؟
– به خدا هیچی. چیکار کرده باشم آخه.
– بابای هانیه داره میاد بکشدت. حقته کثافت.
مادر رهایش کرد و رفت. تو حیاط تنها شد. نشست زمین و بغضش ترکید. سرش را توی دستهایش گرفت و گریه کرد. باز صدای ِ سوت ِ بلبلی آمد. مادر دوید توی حیاط.
– چرا اینجا نشستی؟ واسه چی درو باز نمیکنی؟
جواب نداد. گریه میکرد. مادر حیرت کرده بود. ساعد خونیش را کشید به پیشانیاش و گفت:
– بلند شو. تو چت شده بچه؟ بلند شو.
مادر رفت در را باز کرد. مادر هانیه بود. دو کیسه سبزی پاک نکرده در دست داشت. مادر هانیه سلام کرد و از کنار ِ او گذشت – همراه مادر. پاهای ِ لخت ِ مادر هانیه را دید. از زیر چادر. جیغ کشید:
– مامان … مامان
و خودش را روی خاک انداخت.
مادر هانیه متعجب ایستاد. مادر متعجب ایستاد. زنجرهها جیرجیر میکردند. یک بند و ممتد.
من از داستان به این پر احساسی هیچی نفهمیدم!! یه هو همه چیز بعد از آنکه هانیه شد دختر ده ساله به هم پیچید. حیف است . تو رو خدا این داستان رو واضحترش کنین. خیلی جالب شروع کرده بودین. درست در قلب داستان همه چیز قاطی شد.