چطورخودم را پیدا کنم
تقدیم به دکتر پیمان وهاب زاده
سیاوش توبه کرده بود که دیگرعا شق نشود. اماچند شب پیش توبه اش را شکست.
وقتی رفتیم بار ( همان میخانۀ خودمان را می گویم ) دید آن زن، تنها نشسته است، رفت با اودست داد وازاو تقاضای رقص کرد. بعد سبک بال با صورتی پرازلبخند وهیجان برگشت سرمیز. رو کرد به من و گفت : ” باید توبه ام را بشکنم. “
گفتم : چطور؟
گفت : ” لامصب عجب لعبتی است. “
گفتم : اما مشکل این جا ست که ” عشق” تکلیفش را با تو درست نمی داند. یک روز به او می گوئی برود پی کارش. یک روز دوباره دعوتش می کنی برگردد.
گفت : ” از شوخی گذشته، نمی دانم چه طور توانست با آن چشم ها انقدر با من حرف بزند. فکرمی کنم همۀ کسانی که دراین جا هستند صدایش را شنیدند.
نتوانستم نگویم ای بابا و جلوی خنده ام را بگیرم. چون من شوخی نکرده بودم. شاید هم ازخندۀ من این برداشت را کرد که باورش نکرده ام. اما وقتی دیدم ازلابه لای نورهای قرمزو آبی و زرد کم رنگ که ازدیوارها وسقف می ریخت روی میزها و کف بار، اندامی دارد موج برمیدارد و نزدیک می شود. به خودم گفتم، این بار نوبت سیاوش است که به من بخندد. بلند شد صندلی ما بین من و خودش را برای اوعقب کشید تا بنشیند. با موهائی کوتاه و بلوند که آدم را به یاد مرلین مونرو می انداخت. با پیراهنی لطیف و نرم، آستینی حلقه ای و سینه باز. به رنگ بنفش روشن با خطوطی صورتی به شکل مارپیچ . آمد جلوو با من دست داد.” سلام . من ژانت هستم.” دو سنگ گرد و کوچک با رگه هائی به رنگ پیراهن به گوش هایش چسبیده بود. ویک رج ازهمان سنگ ها دراندازه های کوچک و بزرگ، گردن سفیدش را دور میزد.
نگاه مهربان و صدای آرامش دردلم نشست. اظهارخوشحالی کردم و بلافاصله سیاوش مرا معرفی کرد. سیاوش راست می گفت، با خودم فکرکردم، راستی مردی توی این دنیا هست که این زن را ببیند واورا نخواهد. وقتی پرسیدم کدام نوشید نی را ترجیح می دهد. درحالی که دستش را روی زانوی سیاوش گذاشته بود، سرش را نزدیک من آورد وگفت با یک براندی چطوری ؟ وبعد صورتش را به سمت سیاوش چرخاند تا تائید او را هم بگیرد. حدس زدم باید فرانسوی باشد. دیدم چه زن راحتی است. از آن هائی است که آدم ها را زود به خودشان جذب می کنند. نگران پول درجیبم نبودم. خوشبختانه کارت اعتباری به من قوت قلب می داد. به گارسنی که سرمیز مان آمد گفتم: لطفا براندی، سه تا. طولی نکشید که دستی سفید و جوان سه گیلاس براندی روی میزما گذاشت ورفت. وقتی دید از او برای رقص دعوت نمی کنم خودش این کار را کرد. ازهمان دقایق اول با آهنگ آرامی که پخش می شد خودش را چسباند به من. به دلم برات شده بود که سیاوش ازچنین نزدیک شدنی زیاد خوشحال نیست، تنهائی و نگاه سیاوش اذ یتم میکرد. زیاد طولش ندادم ورفتیم نشستیم. خوشبختانه ازهمان اول، صحبت مان گل کرد. گفت شش ماه پیش، ازمونترال به ونکور آمده است، ازاینکه تشخیص ام درست ازآب در آمده بود نزدیک بود روی صندلی برقصم. کیف کوچکش را بازکرد وعکسش را نشان ما داد که با شوهرودختر کوچکش روی مبل نشسته اند. گفت آنها درمونترال زندگی می کنند وهرچند که ازشوهرش جدا شده است. اماهرازگاهی برایش پول می فرستد وخودش صاحب آپارتمان کوچکی دو بلوک پائین تراز باراست.
نگاه و رفتارش نشان می داد که به ما اعتماد کرده است. با لبخندی شیرین به هردوی ما نگاه می کرد. طولی نکشید که آهسته سرش را جلو آورد و گفت: ” یک پیشنهاد.” سیاوش پرسید جه پیشنهادی.؟
گفت : غذا دراین جا گران است.
گفت : اگر ماهی یا میگو در خانه داشته باشیم راحت ترو خصوصی تر شام می خوریم.
گفت : می تواند در مدت خیلی کوتاه خوراک ماهی ویا اسکالپ میگو درست کند.
سیاوش طوری نگاهم کرد که انگاردنیا را بهش داده اند. گفت: اتفاقا درفریزرهم ماهی دارد هم میگو. وتا دلمان بخواهد شراب. شاید به خاطر متفاوت بودن ژانت با دوستان قبلی اش بود که انقدر ذوق زده شده بود. میدانستم گرل فرند خارجی نداشته است. عجب زن جالبی است. اصلن ماسک ندارد این زن. خود خودش است. پا شد تا به توالت برود. شاید می خواست ما را تنها بگذارد تا درباره اش راحت ترحرف بزنیم. وقتی برگشت. ذرات عطری ملایم و محشرمثل پروانه دور وبرمان چرخید.
پیشنهاد ژانت مرا هم خوشحال کرد چرا که ازدست موزیک بلند و صدای سرسام آورطبل که گهگاه پخش میشد راحت می شدم. بعضی ازآن صدا ها مرا به یاد انفجارها درجبهه ها می انداخت. به یاد همان مین ها وترکش ها. به یاد همان بیمارستان صحرائی که درشانزده سالگی مجبور شدم پانزده روزدرآن بستری باشم تا خون ریزی ام بند بیاید.
به خانۀ سیاوش که رسیدیم ژانت خیلی راحت پیراهن حریرش را درآورد و یکی ازپیراهن های سیاوش را پوشید. دفترچۀ یادداشتش را از کیفش درآوردو تلفن هردوی مارا درآن نوشت. با پیراهن مردانه، تودل بروترشده بود. عینهو مرلین مونرو . با چند دکمۀ باز از بالا و ران های سفید ولخت از پائین . به آشپزخانه رفت وسیاوش هم درکنارش تا به او کمک کند. همان طور که مشغول آشپزی بود بلند بلند شماره تلفن اش را گفت تا آن را یادداشت کنیم.
آن شب، شراب و میگوی خوشمزه ای خوردیم . ساعت یک صبح بود که گفتم من باید یروم. سیاوش گفت همین جا بخواب، اما میدانستم تعارف می کند. گفتم : غیراز رختخواب خودم جای دیگری خوابم نمی برد. ژانت با خنده ای مستانه گفت : ” مگر قراراست امشب بخوابیم.” اما دید که من خوابم گرفته است. آمد کنارم نشست و دستش را روی دستم گذاشت وبا لبخندی معنادار گفت: ” لازم نیست این طوری دربری و بگی جای جدید خوابم نمی برد”. ودستم را طوری فشارداد که انگاربخواهد حرفی به من زده باشد. سپس پاشد و گفت: ” بهت زنگ می زنم.”… گفت : ” یه شب میام پیشت.” گفت : ” کم پیش میاد مردها، کاری رو بکنن که امشب تو کردی.”
احساس کردم رفتن من بهترین خبری بود که سیاوش شنید. ازاین که او را با ژانت تنها می گذاشتم خوشحال شده بود. چون دیگر حرفی نزد. فقط سکوت کرد و سرش را انداخت پائین. نمی خواست شوق رفتنم را درچشمانش ببینم. هرسه پا شده بودیم . ژانت آمد جلو و مرا بغل کرد و همان طور مثل پیست رقص داخل بار، خودش را تنگ به من چسباند. چشمانش را بست و لب هایش را ساکت و آرام برای مدتی روی لب هایم گذاشت. سیاوش نگاه نمی کرد. خودش را با ظرف ها مشغول کرده بود. احساس کردم که به خاطر بوسۀ طولانی ژانت دارد خون خونش را می خورد.
وقتی به خیابان رسیدم هنوزعطر تن و بوسۀ شیرین ژانت که بوی میگو می داد همراهم بود. نسیم خنکی که ازاقیانوس برخاسته بود از خیابان رد می شد وپلک هایم را که روی هم می رفت ازهم باز می کرد. اگرسیاوش زنگ زد باید به او بگویم زیاد جلو نرود. بیشتر فکر کند. .. به من چه مربوط است… خودش بهتر میداند… ژانت چقدر راحت حرف هایش را می زند… باید از کنار اقیانوس رد شوم تا به خانه برسم. شیشۀ ماشین را پائین می کشم. آب اقیانوس چقدر تیره است. باد دارد با دست هایش اقیانوس را به هم میزند. می غلتد وروی خودش هوارمی شود. چه شباهت عجیبی است بین اقیانوس و صحنۀ جنگ. هردو جان گیرند. هردو می غرند. هردو ترسنا کند. این ذهن بازیگوش چرا انقدر بی قراراست. می خواهد به همه جا سرک بکشد. به تنهائی خودم فکر می کنم. ذهنم میرود به سال های جنگ. سال های ترس. سال های درد. سال های خزیدن توی گودال ها. ازاین که جان سالم به دربردم خدا را شکرمی کنم. دراین سالها درونکور، برعکس سیاوش نه خواسته ام با زنی دوست باشم و نه ازدواج کنم. خوشحالم که صبح ها تنهای تنها بیدارمی شوم ومجبور نیستم به کسی بگویم عاشقش هستم. سیاوش چه قدردمغ شد وقتی ژانت گفت ” یک شب میام پیشت.”
ژانت زنگ زد وگفت: این یکی دو روز سرما خورده بود. وازاین که زودتر زنگ نزده است عذر خواهی کرد. گفتم مشگلی نیست، دیدم ساکت شد. انگاراز این جواب من خوشش نیامد. وقتی دید بی حوصله هستم اصرار کرد که حتمن بیاید. آدرسم را پرسید و گفت غذا وبراندی را می گیرد و با خودش میاورد.
دوش می گیرم و کمی خانه را مرتب می کنم. انگاردارند درمی زنند. ژانت است. دستش را می آورد جلو، آنرا می بوسم. حتمن با خودش می گوید چقدر جنتلمن است. یک دسته گل زیبا با پاکتی که بایدغذا ومشروب باشد را دربغل دارد. آنها را ازاو می گیرم، روی میز می گذارم وازاو تشکر می کنم. دستش را برده است لای موهایش و دارد به اتاق ها نگاه می کند. به همه جا سر می زند. قبل از این که بساط شام را روی میز بچینم دولیوان برمیدارد وآنهارا از براندی پر می کند، و یکی ازآنها را به دستم می دهد. کمی از مال خودش می نوشد و لیوانش را می گذارد روی میز. نگاهم می کند، به من نزد یک میشود ومرا می بوسد. باز می بیند بی حوصله هستم. کلافه می شود . حوصله اش ازدست من سر رفته است. میرود و روی مبل می نشیند. زل می زند به من و می گوید: توچه مرگته؟ سرم را می اندازم پائین. احساس می کنم که باید همه چیز را به او بگویم.
می گویم: تو دربارۀ جنگ چه قدر میدانی؟
می گوید: منظورت را نمی فهمم.
میگویم: جنگ. جنگ بین عراق و ایران . جنگ درافغانستان. جنگ درجاهای دیگر.
میگوید: همین قدر میدانم که از جنگ متنفرم. حالا چه وقت این حرف هاست.؟ من نمی فهمم چرا در کنارهم بودن مان را با این حرف ها تلخ می کنی؟
می گویم: اگر جنگ مرا نکشت، بارها خواسته ام خودم، خودم را بکشم.
واو مات و مبهوت نگاهم می کند.
می گویم: اصلا دوست ندارم این لحظه ها را تلخ کنم. ولی مجبورم. چون دیگر نمی توانم…
می گوید: چرا مجبوری ؟ چرا نمی توانی؟
می گویم پس خوب نگاه کن، تماشایم کن. و شلوارم را می کشم پائین.
دیگر قادر نیستم جلوی گریه ام را بگیرم. همان طورایستاده درجلویش صورتم را میان دست هایم پنهان می کنم و زار میزنم. فقط صدای جیغش را می شنوم که می گوید. ” آه … مای گاد “. بلند میشود دستهایم را از روی صورتم کنارمی کشد وهمان طور ایستاده مرا درآغوش می کشد و میلرزد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: